پاییز از رنگ جدایی...
مُردَم از این حال دل پر درد برگرد
عشقت، نمیدانی چه با من کرد، برگرد
پاییز از رنگ جدایی پرده برداشت
چون رویِ زردم کوچهها شد زرد، برگرد
سرمای کنعان سخت بود و باد نوروز
قبل از تو بوی پیرهن آورد برگرد
در شهر، مثل تو هوا هر چند سرد است
حتی شده در این هوای سرد برگرد
در هر کجایی حال من دریاب دریاب
هر جا که رفتی پیش من؛ برگرد برگرد
ماندم چرا دنبال تو افتادهام من
بر من کسی هم نیست گوید مرد! برگرد
تا برنمیگردی، نگردد بیگمان، پاک
از روی آئینه، غبار و گرد، برگرد
بخشی که با این عاشقیها پرورش یافت
با خون دل بس لالهها پرورد برگرد
لبخندهای دلبخواهت را...
یک روز جایی، با تو خواهم خورد، غمهای پنهان نگاهت را
یک روز هم خواهم کشید ای جان در سینهی تنگ تو آهت را
یک روز در جایی هوایت را، باور بکن آنقدر خواهم داشت
جای تو خواهم کرد همچون سیل، آن گریههای گاه گاهت را
پیش دل تو خانه خواهم ساخت تا هر دو در یک جا شود ویران
با دست خود درد تو خواهم چید آن دردهای روی ماهت را
با تو میآیم تا کنار هم، دلهایمان را بشکنند آنگاه
من غصهها را با تو خواهم خورد آن غصهی چشم سیاهت را
آن روز میآید که خوشحالی، در پوستت حتی نمیگنجی
وقتی که از خود میروی آنگاه، هموار خواهم کرد راهت را
آن روز میآید که میخندی بخشی بهجای تو نمیخندد
تنها تماشا میکند در تو، لبخندهای دلبخواهت را
نظر شما