شناسهٔ خبر: 55342168 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: عصر ایران | لینک خبر

یک چهره – یک روایت

مسعود کیمیایی؛ رؤیا در خیابان

یک بار دیگر بخوانید تا ببینید چه شوری در این کلمات ریخته و دربارۀ یک بزرگِ موسیقی چه نوشته او که خود به زیبایی گیتار می‌نوازد و موسیقی را می‌فهمد.

صاحب‌خبر -

   عصر ایران؛ مهرداد خدیر- پنج روز پیش و به بهانۀ بیست‌و دومین سال‌گرد خاموشی احمد شاملو از زبان خود او نوشتم که «من می‌بایست یک آهنگ‌ساز می‌شدم اما فقر مادی و فرهنگی خانواده چنین امکانی نداد» ولی امروز در هفتم مرداد 1401 خورشیدی به بهانۀ 81 ساله شدن مسعود کیمیایی نمی‌توان نوشت اگر فیلم‌ساز نمی‌شد چه می‌شد یا دوست داشت یا می‌بایست چه شود چرا که اگر فیلم‌ساز نمی‌شد و نویسنده می‌شد- چندان که حالا هم هست- باز این کیمیایی نمی‌شد که شد و هست.


   با این توضیح روشن است که این نوشتۀ به بهانۀ زادروز مسعود کیمیایی کارگردان پُرآوازۀ سینمای ایران است که فیلم بد هم اگر بسازد باز یاد «قیصر» و «گوزن‌ها» را کسی فرونمی‌کاهد و نمی‌گویند کیمیایی فیلم‌ساز خوبی نیست بلکه می‌گویند آن کیمیایی کجاست؟


  فیلم‌های دو دهۀ اخیر کیمیایی هم که باب میل سینما‌دوستان و حتی سینمای خود او نباشد باز بازیگران بزرگی که با فیلم‌های او معرفی شده‌اند از کارگردانی حکایت می‌کند که به سینما برای او بیش از آن که فن و هنر باشد جوششی غریزی و معنابخشی به زندگی و درآمیختن رؤیا و واقعیت بوده است.


  اما بگذارید دربارۀ سینمای کیمیای نوشتن را فروگذارم که این یادداشت به قصد پرداختن به وجوه دیگر زندگی اوست.


   یکی نثر که در رمان «جسدهای شیشه‌ای» او را در هیأت نویسنده‌ای صاحب سبک معرفی می‌کند و هر که آن را خوانده تکه‌های درخشانی در ذهن جای گذاشته یا در آن دیگری که «حسد» است بر عین‌القضات ولو جایی تعبیر نوشیدن از شیر آب را به کار برده باشد حال آن که می‌دانیم از صد سال قبل‌تر به صدها و هزاره‌ها شیر آب در کار نبوده است!


   در نثر هم به تصویر می‌کشد و نگاه کنید که دربارۀ پرویز یاحقی چه نوشته است:


   «صدای یک ویولن در تمام رادیوهای خیابان آمد. خیاط هایی که صندلی را بیرون می‌گذاشتند و کوکِ عید می‌زدند یا داروفروش گیاهی که نیمی از راه، بوی داروهای او بود. فقط همین صدای ویولن بود که هوس می‌ساخت و حواس، پرت می‌کرد. دریایی که آرام بر خیابان می‌ریخت. دختران مدرسه را لبخند می‌داد. 

   چهار مضراب سه گاه‌اش و این که آخرِ هر نُتی را نمی‌کشید و به جیغ می‌رساند، تازۀ تازه بود. همۀ رادیوها سه گاه بود و حالا ویولون سولوی پرویز یاحقی با ضرب امیر بیداریان، رؤیا در خیابان بود.

   صداهای دیگر را انگار می‌بستند. سیخ‌های کبابی جعفرآقا که کباب به نان می‌بست و آنها را در پیتِ زیر دستش می‌ریخت صدا نداشت. ماشین ها بوق نمی‌زدند. در اتوبوس‌ها ساکت بودند و صدای ویولون پرویز خان نمی‌گذاشت من ادامۀ رؤیاهای خودم باشم.»


  یک بار دیگر بخوانید تا ببینید چه شوری در این کلمات ریخته و دربارۀ یک بزرگِ موسیقی چه نوشته او که خود به زیبایی گیتار می‌نوازد و موسیقی را می‌فهمد.


   یا آنچه در پی مرگ اکبر رادی نوشت که ضرب‌المثل شده است: «باید روزی بدون اکبر رادی شروع نشود که شد.»


   آن قدر با قیصر و گوزن‌ها خاطره ساخته که فیلم‌های بد یا شلخته از اعتبار او نکاهد. اگر هم کلیت فیلم را دوست نداشته باشی یا به خاطر نسپاری هر فیلم از این دست نیز سکانسی دارد جاودانه.


   مگر می‌توان فرامرز قریبیان را سوار بر اسب در میان خودروها فراموش کرد یا هادی اسلامی که می توانست بهروز وثوقی دیگری شود برای کیمیایی در سُرب و در آن صحنه با اثر مرکب بر چهره...


  از این صحنه ها زیاد دارد سینمای کیمیایی و همه را با دیدن آموخته و تجربه کردن خلق کرده است.


   او کوچه‌های این شهر را زیسته بود و شاید اگر در 81 سالگی بپرسید از چه بیشتر ملول می‌شود نه به گفته‌های اخیر و بی‌دلیل همسر پیشین اشاره کند و نه به وضعیت سینما بلکه دل او بیشتر برای آن تهرانی تنگ شود که پیش چشم او ذره‌ذره آب شد تا آن شهر پرخاطره آنی شود که امروز هست و اگر سپانلو شاعر تهران بود کمیایی هم سینماگر تهران است اگرچه در سطح ملی آوازه داشته و قیصر با بازیگر آن فراتر از مرزها هم رفته باشد.


  همین که شاعر دل نازکی چون احمد رضا احمدی رفیق کیمیایی باشد کافی است تا بدانیم چگونه آدمی است اگرچه کسی که تمام عمر دربارۀ رفاقت نوشته و فیلم ساخته رفیقان بسیار دارد و محدود به این شاعر نیست.


   در خاطرات سینمایی احمد رضا احمدی که در فروردین 1388 در شمارۀ 392 مجلۀ فیلم چاپ شد در بیشتر آن اتفاقاتی که نقل می‌کند نام مسعود کیمیایی را می بینیم:


«- با مسعود کیمیایی رفته بودیم دانشکدۀ هنرهای زیبا. یک خوانندۀ زن ایتالیایی که وزنش از 100 کیلو بیشتر بود آوازی خواند. ما ردیف اول نشسته بودیم. خواننده به پیانو تکیه داده بود و آواز می‌خواند و به مسعود خیره شد. مسعود، وحشت زده به من گفت: احمد! من که با این خانم کاری ندارم. چرا مرا می‌ترساند؟!


پدر مسعود کیمیایی در میدان قزوین تهران یک گاراژ بزرگ داشت که مهم‌ترین گاراژ پس از شهریور 1320 بود. مسعود می‌گفت: روزی مجسمۀ پهلوی دوم را به گاراژ پدرم آوردند تا به نوشهر حمل شود. هزینۀ ساخت آن را شهرداری و شهربانی نوشهر پرداخته بودند. هفتۀ اول سه مأمور ساواک در سه نوبت هشت ساعته در کنار مجسمه کشیک می‌دادند. در هفتۀ دوم سه مأمور شد دو مأمور و هفتۀ سوم هم یکی. در هفتۀ چهارم دیگر از مأمور خبری نبود! مجسمه هم بلاتکلیف در حیاط گاراژ مانده بود. بین شهرداری و شهربانی اختلاف افتاده بود که شاه شهرداری را نگاه کند یا شهربانی را. دو ماه بعد مجسمه را به راهروی گاراژ بردند و زن سرایدار لباس‌هایی را که هر روز می‌شست روی مجسمه پهن می‌کرد.


بعد از آن که قیصر مسعود کیمیایی ایران را فتح کرد مسعود را برای مهمانی‌ها و سخنرانی‌های مختلف دعوت می‌کردند. یکی از آنها در خانه‌ای اشرافی در محلۀ دَروس تهران بود. همسرش رانندگی می‌کرد. نزدیکی‌های سید‌خندان، ناصر ملک مطیعی که تنها با اتومبیل خود می‌آمد خود را به ماشین کیمیایی رساند و گفت: من نمی آیم. مسعود پرسید: چرا؟ ملک مطیعی گفت: خودت مرا در اول فیلم کُشتی! »


این نقل‌ها برای آن است تا یادآوری کنیم نام مسعود کیمیایی با تاریخ معاصر ایران گره خورده و تنها صحبت از فیلم‌هایی نیست که ساخته تا کسی بگوید این سبک را دوست دارد یا نه.


با تاریخ انقلاب 57 هم چندان که چند ماه بعد از انقلاب رییس شبکۀ دو تلویزیون شد اگر چه معلوم نشد حکم او را صادق قطب‌زاده رییس رادیو تلویزیون بعد از انقلاب امضا کرد یا چنان که یکی دو بار گفته از جای دیگر مأموریت داشته و جالب این که 13 آبان 58 که استعفای مهندس بازرگان از نخست وزیری پذیرفته شد او هم استعفانامه نوشت و کار اداری را برای همیشه رها کرد.


همین که کیمیایی رییس شبکه دو می‌شود اگرچه برخی گفته‌اند مدیر برنامه‌های شبکه دو بود نه رییس شبکه اما همین نشان می‌دهد با انقلاب 57 هر که رؤیایی داشته همراه بوده و کارگردانی با همسرانی چون گیتی پاشایی در همان زمان و گوگوش در سال‌های بعد هم رؤیاهای خود را دنبال می‌کرده است و نگاه‌ها هنوز تنگ نشده بود.


دوست داشتم امروز – 7 مرداد 1401- به خیابان که می‌روم تصویری از مسعود کیمیایی را در تابلوهای شهری ببینم یا از قیصر و گوزن‌ها را اما حالا نه تنها بهروز وثوقی بازیگر فیلم‌های او دهه‌هاست که در آمریکا زندگی می‌کند که فریبرز عرب‌نیا که تلویزیون این شب‌ها برای چهل‌و‌هشتمین بار بازی او در نقش «مختار» را پخش می‌کند هم به کانادا کوچیده. هم او که 27 سال قبل با «ضیافت» کیمیایی چهره شد. همان فیلمی که با پارسا پیروز‌فر آشناتر شدیم. هم او که باز این روزها در سریال «یاغی» می‌درخشد.


  می‌بینید که کیمیایی همه جا هست و چنان اعتباری دارد که وقتی همسر سابق به گمان خود دست به افشاگری می‌زند به محبوبیت خود آسیب می رساند نه به او.


یا وقتی حرف کاملا پرت و بی ربطی دربارۀ شست‌وشوی جنازۀ فروغ بر زبان می‌آورد به حساب جدانکردن مرزهای خیال و واقعیت در ذهن او گذاشته می‌‌شود یا وقتی فیلم‌های تازه چنگی به دل نمی‌زند کسی پیشنهاد فیلم نساختن در پیرانه سر نمی‌دهد چرا که همین که در جشنواره باشد و نام جوانان در کنار او ، می‌بالند و آن قدر معتبر است که وقتی بازیگر فیلم اُسکاری به او طعنه بزند از کیمیایی نکاهد و خود را پایین آوَرَد.


(دوست داشتم امروز 7 مرداد 1401 در گشت و گذار شهر با چهرۀ او رو‌به رو شوم در شهری که در فیلم‌های او نفس می‌کشد اما به گمانم فعلا شهرداری درگیر تصویر لباس گل‌آلود شهردار در مقابله با سیل است و از حالا می‌توان حدس زد فردا در همشهری چه ستایش‌ها شود که در میدان حاضر بوده و شاهد هم تا زانو گِل و مگر برای وزیر کشور وسط اخبار رپرتاژ پخش نکردند، او هم در میدان بوده است!)


مسعود کیمیایی جایی دربارۀ احمد رضا احمدی نوشته بود: «شهری فریاد می زند:آری/ کبوتری تنها به کنار برج کهنه می‌رسد، می گوید: نه!»


اما او هم خود کبوتری تنهاست با دلی به تنگ آمده از نامهربانی‌ها و گذر بی رحم عمر و تلخ‌تر از همه شهری که خاطرات آن را بیشتر دوست دارد تا سیمای امروزش را و این تنها حکایت مسعود کیمیایی نیست که گاهی شاعر می‌شود. شفیعی کدکنی که خود شعر مجسم است نیز سروده است:


عوض می‌کنم هستی خویش را با کبوتر
که می‌بالد آن دور، زین تنگناها فراتر


عوض می‌کنم هستی خویش را با "چکاو"ی
که در چارچار زمستان، تنش لرزلرزان
دلش قرص و رود و ترانه


عوض می‌کنم هستی خویش را با اقاقی
که در سوزنی‌سوزِ سرمای زمستان
جوان است و جانش پر است از جوانه....

  مسعود کیمیایی اما مصداق عینی از آن دست آدم‌هاست که اگر می‌توانست هستی خود را با کبوتر و اقاقیا و چکاوک، تاخت می‌زد اگرچه در 81 سالگی هم «‌جانش پر است از جوانه».

-------------------

*تیتر برگرفته از عبارت خود او دربارۀ پرویز یاحقی