شهدای ایران: به تعبیر شدن یک خواب شیرین میمانَد. به خنکای روحبخش آب نطلبیده که نه، آبی که عمری در طلبش، سوزش عطش را با تمام وجود چشیدهای... شبیه حس خوب لمس جایزهای است که سالها برای به دست آوردنش، بیسروصدا تلاش کردهای. شبیه حال خوب مسافر خسته اما مشتاقی که به شهر محبوبش رسیده، شبیه... حال و هوای مهمانان حسینیهای که قلب ایران در آن میتپد، همه اینهاست اما فقط این نیست. سر راهشان که به تماشا بایستی، میبینی همه آن نگرانیهایی که در آن خیابان طول و دراز منتهی به محل دیدار، بار شده بود روی دلشان، به محض گذر از آن در بزرگ آهنی، میرود و جایش را به آرامشی شیرین میدهد؛ به حس خوب قدم گذاشتن در خانه پدری. اینطور است که دلشان خالی میشود از هرچه گلایه و شکوه و غصه. پشتشان گرم است که صاحب این خانه، خوب میداند حال دلشان را و برای سبک کردن بار مشکلاتی که دارد کمرشان را خم میکند، دلسوزترین است.
برای کارگران پرتلاش و صبوری که از دور و نزدیک خودشان را به حسینیه امام خمینی(ره) رساندهاند، دیدار رهبر، شیرینیِ اجابت دعاهای پنهانی و تحقق آرزوهای قدیمی را تداعی میکند. گوش دلت را که تیز کنی، میشنوی همانطور که چشم به آن پرده لاجوردی دوختهاند، زیر لب زمزمه میکنند: چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...
من قبلاً اینجا بودهام؛ باور میکنی؟
قدمهایشان برای اولین بار است این قطعه دوستداشتنی از زمین خدا را لمس میکند اما چشمها، دلشان را به شهادت میگیرند که بارها در هوای این خانه پرواز کرده و سیراب شدهاند از تماشای زیباییهای تمامنشدنیاش. از احوالات مرد موسپید تبریزی که چشمهایش را از جایگاه برنمیدارد که بپرسی، از همین حس آشنا میگوید: «۴ ماه قبل بود که خواب دیدم آمدهام اینجا. آن جلو، دقیقاً روبهروی رهبر عزیزمان نشسته بودم. باور نمیکنی وقتی از خواب بیدار شدم، این تصویر چقدر برایم زنده بود. اصلاً از ذهنم بیرون نمیرفت. وقتی گفتند برای دیدار با رهبر انتخاب شدهای، یاد خوابم افتادم. باور نمیکردم اینقدر زود تعبیر شود و قسمت شود واقعاً به اینجا بیایم.» کنجکاو شدهام از دلیل این انتخاب بدانم. میپرسم و «محمدتقی ابوالبشر» که در شرکت «درب صنعتی معتقد» تبریز، در قسمت نجاری کار میکند، مختصر و مفید در جواب میگوید: «درست کار کردم و بهعنوان کارگر نمونه انتخاب شدم. به همین دلیل، از کل شرکت ما، فقط مدیرمان و من و یکی از همکارانم به این مراسم آمدیم.»
هرچه منتظر میمانم، کارگر پیشکسوت نمونه، حرفی از مشکلات به زبان نمیآورد. از راه دیگری وارد میشوم و میپرسم: اگر فرصت فراهم شود و بتوانید امروز با آقا حرف بزنید، چه میگویید؟ صورتش به خنده باز میشود و در همان حال، میگوید: «ما دعا میکنیم سایه رهبرمان بالای سرمان باشد. این بزرگترین خواسته ماست. خدا عمرشان را زیاد کند...» اما وقتی میبیند همچنان منتظرم، با حجب و حیایی خاصی میگوید: «میدانید، بالاخره سنی از ما گذشته. من ۶۲ سال را پر کردهام. اما هنوز باید سخت کار کنم. خودم هم کار کردن را دوست دارم ها اما خب، توانم کم شده و مثل جوانیهایم قوت کار کردن ندارم. دلم میخواهد شرایط جوری شود که زندگی کارگران تأمین باشد و افرادی در سن من مجبور نباشند زیاد کار کنند...»
وقتی شرکت به هم ریخت...
جسمش اینجاست اما هوش و حواسش، نه. صدایش که میزنم، انگار رشته افکارش پاره میشود. میگویم: کجایی؟ با لبخندی که از پشت ماسک هم پیداست، میگوید: «داشتم تصاویر تلویزیونی که از دیدارهای این حسینیه دیده بودم را در ذهنم مرور میکردم. با خودم فکر میکردم الان آقا بیایند، فضا چطور میشود. حتی از تصورش هم بغضم میگیرد... مادرم و دوستانم هم مرا میشناختند که سفارش کردند اینجا که آمدم، گریه نکنم. آخه، تازه چشمهایم را عمل کردهام. اما به همهشان گفتم: من آقا را از تلویزیون میبینم هم، نمیتوانم جلوی اشکم را بگیرم، چه برسد به اینکه ایشان را از نزدیک ببینم.» «سمیرا اسکندری»، ۳۵ ساله، یکی از چهرههای جوان در جمع کارگری امروز است که روایت جالبی هم از ماجرای حضورش در این حسینیه دارد: «ساعت ۱۰ شب در سرویس نشسته بودم و در مسیر برگشت به خانه بودیم که موبایلم زنگ زد. از شرکت بود. با خستگی و نگرانی جواب دادم. از آن طرف خط گفتند: «دوست داری بروی دیدار رهبری؟» غافلگیر شده بودم. انتظار هر خبری را داشتم جز این خبر. میخواستم بگویم: نیکی و پرسش؟ اما زبانم بند آمده بود. آن روز در شرکت، روز سختی داشتم اما با این خبر، همه ناراحتیهایم را فراموش کردم. تا رسیدم خانه، به مادرم گفتم: دارم میرم دیدار آقا... مامان با حالت خاصی گفت: «یه بار دیگه بگو!» وقتی تکرار کردم و باورش شد، او هم به اندازه من، ذوق کرد. بعد یکدفعه گفت: «همراه نمیتونی ببری؟» همان موقع با مسئول شرکت تماس گرفتم اما گفت این فرصت فقط برای اعضای منتخب شرکت است. مامان را که پکر دیدم، دلم گرفت. امروز هم که داشت راهیام میکرد، یک جوری نگاهم میکرد که دلم پیشش ماند...»
اما بشنوید از حال و هوای بچههای شرکت که همهجوره سفارش کردند نمایندهشان، جایشان را در مراسم امروز خالی کند: «فردایش که به شرکت رفتم، غوغایی بود. این اولین بار بود که برای شرکت ما، شرکت «کیمیا آریان تک» که تولیدکننده محصولات آرایشی بهداشتی است، برای دیدار آقا و کارگران، سهمیه در نظر گرفته شده بود و قرار بود ۶ نفر از کارکنان شرکت به این مراسم بروند. آنقدر بچهها ذوق و شوق داشتند که شرکت به آن بزرگی به هم ریخته بود. همکاران دورهام کرده بودند و میگفتند: «خوش به حالت... دیدار آقا رفتی، بدون که دل ما هم پیش توست.» اتفاقاً همه بچهها برای آقا نامه نوشتند و دادند به ما که بیاوریم و اینجا تحویل دهیم.»
خدا کند باری روی دوش آقا نباشم
پیغامرسانی از جانب همکاران به جای خود، اما دختر جوانی که از نیروهای فعال حوزه کارگری محسوب میشود، خودش چه خواستهای از رهبرش دارد. میپرسم اما سمیرا سکوت میکند. نگاهش که میکنم، برق چشمهایش میگوید دارد در مقابل بغضی که راه کلماتش را بسته، مقاومت میکند. معلوم است سهمیه بلورهای مجاز اشکش را برای لحظه دیدار نگه داشته. حالا صدایش را صاف میکند و میگوید: «میدانید، اگر دیدار با رییسجمهور بود، کلی حرف برای گفتن داشتم از شرایط و مشکلات کارگران، چون ایشان مسئول اجرایی کشور هستند و یکی از رسالتهایشان هم بهبود زندگی کارگران است. اما جایگاه رهبری، فرق دارد.
میدانید، اعتقاد من این است که امثال من باید باری از روی دوش آقا برداریم، نه اینکه بیاییم گله کنیم و از این مشکل و آن درد بگوییم. واقعاً شرمندهایم که با اینکه بهعنوان جوانان ولایی معرفی شدهایم و کلی هم ادعا داریم که پیرو آقا هستیم، اما بیشتر از آنهایی که ادعا ندارند، برای آقا زحمت و گرفتاری درست میکنیم. اگر بپرسید دلم چه میخواهد؟ میگویم: از خدا میخواهم به حدی برسم که بتوانم کمکحال رهبرم باشم. من در فضای کاریام سعی میکنم آنقدر خوب کار کنم که اینطور باشم و رضایت آقا را جلب کنم.»
دوست ندارم از اینجا بروم...
میخواهم برای گفتوگو با آقایان به بخش انتهایی حسینیه بروم که دو چشم اشکبار که حالا دیگر کاسه خون شده، در جا میخکوبم میکند. خیال میکنم آرزویی که بعد از سالها برآورده شده، دلش را اینطور رقیق کرده. میپرسم: اولین بار است به دیدار آقا میآیید؟ سرش را به علامت نه، بالا میبرد و با صدایی گرفته میگوید: «این چندمین بار است. آخه از کارکنان وزارت کار هستم...» سئوالم را انگار از نگاهم خوانده که در ادامه میگوید: «اگر بدانی چقدر این در و آن در زدم! هزار نفر را دیدم. به همه التماس کردم. گفتم میآیم کارهای خانهتان را انجام میدهم، فقط اجازه بدهید یک بار دیگر بروم آقا را از نزدیک ببینم...» میگویم: چرا؟ دفعات قبل ایشان را دیده بودید دیگر... همانطور که قطرات اشک روی صورتش سر میخورد و پشت ماسک پنهان میشود، میگوید: «با من باشد، اصلاً دوست ندارم از اینجا بروم. خیلی آقا را دوست دارم، خیلی. فقط دوست دارم بنشینم و نگاهش کنم...»
به صورت رنجکشیده زنی نگاه میکنم که بهازای هر سال سختی که پشت سر گذاشته، یک چین روی پیشانیاش حک شده و با خودم فکر میکنم چه گرههای کوری در زندگی دارد. میگویم: اگر امروز بگویند میتوانید با آقا حرف بزنید، چه میگویید؟ چه درخواستی از ایشان دارید؟ چشمهایش را میبندد و میگوید: «میگویم آقا! نَفَسهایم مال شما. من جز طول عمر رهبرم، آرزویی ندارم...»
از شهدای پاکبان خبر دارید؟
تعدادی از آقایان با لباس فرم کارگری به مراسم آمدهاند اما در آن میان، یک مهمان نارنجیپوش بیش از همه جلبتوجه میکند. به سراغش که میروم، لبخندبرلب همین ابتدا تکلیف را روشن میکند و میگوید: «من بهنمایندگی از کارکنان شهرداری اهواز به این مراسم آمدهام اما این لباس را برای قدردانی از همه پاکبانان زحمتکش کشورم پوشیدهام. من گرچه در حکم فعالیتم، عنوان کارگر خورده اما در روابط عمومی شهرداری کار میکنم. یک عده گفتند: «تو که پاکبان نیستی. پس چرا این لباس را پوشیدهای؟ برای اینکه امروز دوربینها رویت زوم کنند؟» گفتم: نه. این لباس را پوشیدم که پیام مظلومیت پاکبانان شریف را به گوش مسئولان برسانم. در قضیه کرونا، کادر درمان واقعاً زحمت کشیدند. همهجا از خدمات این عزیزان گفته شد و همه ما هم قدردان آنها هستیم. اما هیچکس زحمات پاکبانان را ندید که در آن شرایط سخت آلودگی، هر لحظه با زبالههای عفونی سر و کار داشتند. ما حتی شهدایی از میان این پاکبانان زحمتکش داشتیم که به همین دلیل به ویروس کرونا آلوده شدند. این لباس را پوشیدم که پاکبانان عزیز و مشکلاتشان دیده شوند. البته میدانم آقا از این مسائل خبر دارند و از وضعیت معیشتی کارگران و همه مردم ناراحتند. اما دلم میخواست به مسئولان یادآوری شود حقوق پاکبانان دیر به دیر داده میشود و به لحاظ معیشتی واقعاً در سختی هستند...»
«محمد اسدی نیا» باز هم حرف دارد و باز هم ترجیح میدهد زبان آنهایی باشد که جایشان امروز خالی است: «میدانید منشأ مشکلات پاکبانان چیست؟ اینکه این بخش را به پیمانکاران واگذار کردهاند. این کار، به خودی خود، کار خوبی است. پیمانکاران آمدند که باری از روی دوش دولت بردارند. اما این اتفاق به شرطی محقق میشود که پیمانکاران از میان افراد متخصص و متبحر در هر حوزه انتخاب شوند. اما متاسفانه بسیاری از پیمانکاران نه براساس تخصص و شایستگی بلکه براساس روابط سیاسی حزبی انتخاب میشوند. خب، فردی که تخصص ندارد، برای اینکه به این جایگاه برسد، کلی هزینه میکند. اما بعد از اینکه به خواستهاش رسید، باید آن هزینهها را جبران کند. چه جوری؟ با دست بردن در حقوق کارگران. واقعاً این درخواست جامعه کارگری است که روی کار پیمانکاران نظارت شود. یا این مسئولیت را به افراد متخصص بسپارند یا ترتیبی داده شود آن نهاد (مثلاً شهرداری) به طور مستقیم با کارگران قرارداد امضا کند تا این مشکلات پیش نیاید.»
آقای نماینده مکثی میکند و گرچه کامش تلخ است اما با لبخند میگوید: «همه اینها را گفتم اما ما تا آخرین قطره خونمان در میدان میمانیم. ما با همه وجود کار و تلاش میکنیم تا نگذاریم از ناراحتی، حتی یک اخم به چهره رهبرمان بنشیند.»
میدانی میلیونها عاشق، آرزومند راه رفتن روی همین فرش هستند؟
ساعتی از حضورمان در حسینیه امام خمینی(ره) گذشته و من هم در میان گفتوگوها مدام بیاختیار به سمت جایگاه برمیگردم که اولین لحظه دیدار را از دست ندهم. در همین مراقبتها، به سمت یکی از خانمها در ردیف جلویی کشیده میشوم. میگویم: برای نشستن روی این صندلی، باید زودتر از همه به حسینیه رسیده باشید... سرش را بالا میآورد و با لبخند میگوید: «اگر همسرم همراهی میکرد، با طلوع آفتاب خودم را به اینجا میرساندم. مگر چند بار در عمر هر کسی این سعادت نصیبش میشود؟» و ادامه میدهد: «من اشتیاق عاشقان آقا را برای حضور در نماز جماعت ظهر ماه مبارک رمضان در اینجا دیدهام. قبل از شیوع کرونا، خانمها ساعت ۶ و ۷ صبح خودشان را به این محدوده میرساندند و صبورانه در خیابان منتظر میماندند تا ساعت ۱۰ درها باز شود.
جالب است بدانید نماز جماعت در شرایطی برگزار میشد که یک پرده بزرگ میان نمازگزاران آقا و خانم، حائل بود و خانمها اصلاً آقا را نمیدیدند. اما آقا به احترام خانمها و انتظاری که کشیده بودند، میان دو نماز، ۵ دقیقه میآمدند کنار ستون گوشه حسینیه مینشستند و قرآن میخواندند. شاید باورش سخت باشد که خانمها برای همان ۵ دقیقه دیدار از راه دور، اینهمه سختی را به جان میخریدند. اما باید از آن خانمها بپرسید که حلاوت همان ۵ دقیقه زیارت رهبرشان، چه تاثیری در زندگیشان میگذاشت که هر بار حاضر به تکرارش بودند. حالا که توفیق یک ساعت دیدار از نزدیک و بدون پرده حائل نصیب من شده، نباید آرام و قرارم را از دست بدهم؟...»
«فهیمه کریمی» سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «در روزهای گذشته که صحبت از برپایی این دیدار بود، کلی نذر و نیاز کردم که اسم من هم در میان مهمانان باشد. وقتی هم که از میان ۱۰۰ نفر قرعه به نامم افتاد، باز هم امروز کلی نذر کردم که جایی در جلوی حسینیه قسمتم شود تا بتوانم یک دل سیر جمال چهره آقا را ببینم... من میدانم چه سعادتی نصیبم شده. میدانم نهفقط در ایران بلکه در کل دنیا، آرزومندان فراوانی برای چنین توفیقی لحظهشماری میکنند. میدانم حتی بسیاری از مسلمانان و شیعیان آرزو دارند پایشان همین فرشی که ما رویش ایستادهایم را لمس کند...» با جمله آخر فهیمه، قدمی به عقب برمیدارم. انگار بیآنکه خودش بداند، آن پرده حائل را کنار زده تا بهتر درک کنم توفیق حضور در چه مختصات مبارکی نصیبم شده. هنوز در فکر حرفهایش هستم که میگوید: «مادرم توصیه کرد درباره مسائل زندگیام نامهای برای آقا بنویسم. از دستور مادر اطاعت کردم اما اگر از دلم بشنوید، همین دیدار آقا، برای همه عمرم کافی است. با خودم میگویم آن دنیا هم که بروم، اگر لیاقت پاداشهای اخروی را داشته باشم، طعم آن نعمتها را هم که بچشم، یاد شیرینی دیدار آقا در این دنیا خواهم افتاد و با خودم خواهم گفت: لذت آن دیدار، چیزی شبیه همین بود...»
دل به دل راه دارد...
بالاخره انتظار به سر میرسد. پرده کنار میرود و آقا در میان شعارهای مهمانان در جایگاه مستقر میشوند. خیلی طول نمیکشد که معلوم میشود این شوق دیدار، دوجانبه بوده. کارگران حاضر در حسینیه امام خمینی سراپا شور و شادی میشوند آنجا که آقا میفرمایند: «خیلی خوشوقتم از اینکه بحمدالله ظاهراً بعد از دو سال یا سه سال باز توفیق پیدا شد شماها را، نمایندگان جامعه کارگری را از نزدیک زیارت کنیم و با شما صحبت کنیم. هدف از این دیدارِ همهساله ما با کارگران، قدرشناسی از کارگران، تشکّر از کارگران، و ارزش دانستن برای نفْس کار است... لذا ما میخواهیم هم از کارگران عزیزمان تشکّر کنیم و به تَبَع نبیّ مکرّم اسلام دست شماها را ببوسیم، هم میخواهیم ارزش کار در جامعه معلوم بشود که کار یک ارزش است در اسلام.»
و قند در دلشان آب میشود وقتی رهبرشان از بصیرت قشر کارگر تمجید میکند: «از روزهای اوّل انقلاب، تحریکات کارگری شروع شد. تا امروز هم وجود دارد. قصدشان این بوده است که طبقه کارگر و جامعه کارگری را تابلو و نشانه اعتراضات مردمی قرار بدهند؛ [امّا] جامعه کارگری بینی اینها را به خاک مالید و در مقابل اینها ایستاد و نگذاشت این اتّفاق بیفتد و در کنار انقلاب و نظام ایستاد. البتّه یک مواردی اتّفاق افتاده که کارگران اعتراض داشتند، اعتراضشان هم بحق بود. فرض کنید کارخانهای را دولت به یک نفری واگذار میکند. او به جای اینکه کارخانه را مدیریّت کند، ابزارهایش را میفروشد، کارگرها را بیرون میکند، زمینش را مثلاً میخواهد هتل بسازد. خب اینجا کارگرها میآیند بیرون و اعتراض میکنند. در این اعتراضها هم کارگرها همیشه مرز خودشان را با دشمن مشخّص کردند؛ یعنی نگذاشتند که دشمن از اعتراض بحقّ آنها استفاده کند. اینها مهم است؛ اینها خیلی مهم است. چه جور میشود انسان تشکّر کند از این مجموعه آگاه، بابصیرت و متعهّد؟»
پیغام خانواده ۱۰ میلیون نفری بازنشستگان و مستمریبگیران برای رهبر
فرمایشات آقا که به پایان میرسد، قبل از اینکه حاضران با شعارهای صمیمانهشان شروع به ابراز احساسات کنند، یکی از آقایان از انتهای حسینیه با صدایی رسا - که با تحسین آقا هم همراه میشود-، شروع به بیان مطالبات بازنشستگان و مستمریبگیران میکند. این چهره سالمند علاوهبر اینکه از کوچک و کوچکتر شدن سفره بازنشستگان و انتظارشان برای تصویب پیشنهاد سازمان تأمین اجتماعی برای افزایش حقوقشان توسط هیئت دولت میگوید، خطاب به رهبر معظم انقلاب اضافه میکند: «۴ میلیون بازنشسته و مستمریبگیر که با احتساب خانوادههایشان، یک گروه ۱۰ میلیون نفری را تشکیل میدهند، مشتاق دیدار شما هستند. من سلام و درود آنها را به شما ابلاغ میکنم.»
با پایان برنامه رسمی، تعداد زیادی از مهمانان دور وزیر کار حلقه میزنند و هرکدام سعی میکنند با حسن استفاده از این فرصت، مشکلات و خواستههایشان را مطرح کنند. در این میان، مواجهه با نایب رییس کانون عالی کارگران بازنشسته کشور، اتفاق خوبی است که به رفع کنجکاویام درباره پیشنهادی که نماینده ناشناس بازنشستگان از آن یاد کرده، کمک میکند. «قلی شادبخش» از این فرصت استقبال کرده و میگوید: «ما بازنشستگان قلبی و دلی، رهبر عزیزمان را دوست داریم و همیشه پای کار کشورمان بودهایم؛ چه در دوران دفاع مقدس و چه حالا که وظیفه خودمان میدانیم حتی بیشتر از قبل کار و تلاش کنیم. ما از رهبر عزیز بابت ابلاغ سیاستهای کلی تأمین اجتماعی که اتفاق بسیار خوبی بود، تشکر میکنیم. اما این سیاستها نباید روی کاغذ بماند و باید به مرحله اجرا برسد. با اجرایی شدن این سیاستها، بسیاری از خواستههای کارگران تأمین میشود.
سازمان تأمین اجتماعی، ۴ میلیون و ۲۰۰ هزار نفر بازنشسته و مستمریبگیر دارد که این روزها منتظرند هیئت دولت، افزایش مستمری سال ۱۴۰۱ را که سازمان پیشنهاد داده، تأیید کند. یعنی دل توی دلشان نیست. همینجا از جناب رییسجمهور، وزیر محترم و هیئت دولت استدعا داریم هرچه سریعتر این موضوع را تأیید و اعلام کنند و دل ۱۰ میلیون نفر؛ یعنی مستمریبگیران و خانوادههایشان را شاد کنند.»
میزبانان کمکم با احترام و محبت تلاش میکنند مهمانان را به ترک حسینیه راضی کنند اما گروه کارگران نمونه که با حمایلهای خاصشان حسابی در این مراسم شاخص شده بودند، تازه یادِ ثبت عکسهای یادگاری افتادهاند. همانطور که جوانانِ این جمع نمونه مشغول شیطنت و شوخی هستند، یکی از مسئولان برگزاری جشن انتخاب کارگران نمونه، از حضور یک مهمان افتخاری از استان سمنان در این جمع خبر میدهد؛ «نصیبه محمدی» که به نمایندگی از همسر شهیدش مورد تقدیر قرار گرفته.
سر که برمیگردانم، خانم خندهرویی با یکی از همان حمایلها روبهرویم ایستاده. از داستان غیبت همسرش در مراسم انتخاب کارگران نمونه که میپرسم، دستم را میگیرد و میبرد به ۶ سال قبل و میگوید: «همسرم، «محمد پازوکی»، سال ۹۵ بهعنوان کارگر نمونه کشوری انتخاب شد. قرار بود ۱۲ اردیبهشت در مراسمی شبیه مراسم امروز، همراه جمع کارگران خدمت رهبری برسد اما از این فرصت چشمپوشی کرد و برای عملیات تفحص شهدا به مناطق عملیاتی رفت چون میدانست خانوادههای زیادی چشمانتظار پیدا شدن نشانهای از فرزندانشان هستند. محمد، دستگاهی به نام دستگاه استخوانیاب را برای کمک به تفحص شهدا ساخته بود و بارها بهواسطه همان دستگاه، موفق به پیدا کردن بقایای پیکر مطهر شهدا شده بود. یکبار یکی از شهدای استان سمنان با کمک دستگاه استخوانیاب بعد از ۳۵ سال تفحص شد.
محمد اختراع دیگری هم داشت. گرچه هر دو دستگاه، ثبت اختراع شد اما خودش نماند تا به نتیجه رسیدن آنها را ببیند. محمد به همراه دوستانش برای تفحص شهدا به منطقه پنجوین عراق رفته بودند که انفجار مین، باعث مجروحیتش شد. ۱۳ اردیبهشت سال ۹۵ مجروح شد و دو روز بعد به دوستان شهیدش ملحق شد.» زبان همسر شهید پازوکی به گلایه باز نمیشود، حتی وقتی از سرنوشت اختراعات همسرش میپرسم و او با زبان بیزبانی میگوید خانواده شهید هیچ منفعتی از اختراعات ثبتشده او نبردهاند. در عوض با همان لبخند شیرینش میگوید: «دلم میخواهد از مسئولان اداره کار و تعاون تشکر کنم که بعد از ۶ سال ترتیبی دادند که من بتوانم در این مراسم شرکت کنم. واقعاً دوست داشتم به دیدار آقا بیایم و حالا خیلی خوشحالم.»
∎
برای کارگران پرتلاش و صبوری که از دور و نزدیک خودشان را به حسینیه امام خمینی(ره) رساندهاند، دیدار رهبر، شیرینیِ اجابت دعاهای پنهانی و تحقق آرزوهای قدیمی را تداعی میکند. گوش دلت را که تیز کنی، میشنوی همانطور که چشم به آن پرده لاجوردی دوختهاند، زیر لب زمزمه میکنند: چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...
من قبلاً اینجا بودهام؛ باور میکنی؟
قدمهایشان برای اولین بار است این قطعه دوستداشتنی از زمین خدا را لمس میکند اما چشمها، دلشان را به شهادت میگیرند که بارها در هوای این خانه پرواز کرده و سیراب شدهاند از تماشای زیباییهای تمامنشدنیاش. از احوالات مرد موسپید تبریزی که چشمهایش را از جایگاه برنمیدارد که بپرسی، از همین حس آشنا میگوید: «۴ ماه قبل بود که خواب دیدم آمدهام اینجا. آن جلو، دقیقاً روبهروی رهبر عزیزمان نشسته بودم. باور نمیکنی وقتی از خواب بیدار شدم، این تصویر چقدر برایم زنده بود. اصلاً از ذهنم بیرون نمیرفت. وقتی گفتند برای دیدار با رهبر انتخاب شدهای، یاد خوابم افتادم. باور نمیکردم اینقدر زود تعبیر شود و قسمت شود واقعاً به اینجا بیایم.» کنجکاو شدهام از دلیل این انتخاب بدانم. میپرسم و «محمدتقی ابوالبشر» که در شرکت «درب صنعتی معتقد» تبریز، در قسمت نجاری کار میکند، مختصر و مفید در جواب میگوید: «درست کار کردم و بهعنوان کارگر نمونه انتخاب شدم. به همین دلیل، از کل شرکت ما، فقط مدیرمان و من و یکی از همکارانم به این مراسم آمدیم.»
هرچه منتظر میمانم، کارگر پیشکسوت نمونه، حرفی از مشکلات به زبان نمیآورد. از راه دیگری وارد میشوم و میپرسم: اگر فرصت فراهم شود و بتوانید امروز با آقا حرف بزنید، چه میگویید؟ صورتش به خنده باز میشود و در همان حال، میگوید: «ما دعا میکنیم سایه رهبرمان بالای سرمان باشد. این بزرگترین خواسته ماست. خدا عمرشان را زیاد کند...» اما وقتی میبیند همچنان منتظرم، با حجب و حیایی خاصی میگوید: «میدانید، بالاخره سنی از ما گذشته. من ۶۲ سال را پر کردهام. اما هنوز باید سخت کار کنم. خودم هم کار کردن را دوست دارم ها اما خب، توانم کم شده و مثل جوانیهایم قوت کار کردن ندارم. دلم میخواهد شرایط جوری شود که زندگی کارگران تأمین باشد و افرادی در سن من مجبور نباشند زیاد کار کنند...»
وقتی شرکت به هم ریخت...
جسمش اینجاست اما هوش و حواسش، نه. صدایش که میزنم، انگار رشته افکارش پاره میشود. میگویم: کجایی؟ با لبخندی که از پشت ماسک هم پیداست، میگوید: «داشتم تصاویر تلویزیونی که از دیدارهای این حسینیه دیده بودم را در ذهنم مرور میکردم. با خودم فکر میکردم الان آقا بیایند، فضا چطور میشود. حتی از تصورش هم بغضم میگیرد... مادرم و دوستانم هم مرا میشناختند که سفارش کردند اینجا که آمدم، گریه نکنم. آخه، تازه چشمهایم را عمل کردهام. اما به همهشان گفتم: من آقا را از تلویزیون میبینم هم، نمیتوانم جلوی اشکم را بگیرم، چه برسد به اینکه ایشان را از نزدیک ببینم.» «سمیرا اسکندری»، ۳۵ ساله، یکی از چهرههای جوان در جمع کارگری امروز است که روایت جالبی هم از ماجرای حضورش در این حسینیه دارد: «ساعت ۱۰ شب در سرویس نشسته بودم و در مسیر برگشت به خانه بودیم که موبایلم زنگ زد. از شرکت بود. با خستگی و نگرانی جواب دادم. از آن طرف خط گفتند: «دوست داری بروی دیدار رهبری؟» غافلگیر شده بودم. انتظار هر خبری را داشتم جز این خبر. میخواستم بگویم: نیکی و پرسش؟ اما زبانم بند آمده بود. آن روز در شرکت، روز سختی داشتم اما با این خبر، همه ناراحتیهایم را فراموش کردم. تا رسیدم خانه، به مادرم گفتم: دارم میرم دیدار آقا... مامان با حالت خاصی گفت: «یه بار دیگه بگو!» وقتی تکرار کردم و باورش شد، او هم به اندازه من، ذوق کرد. بعد یکدفعه گفت: «همراه نمیتونی ببری؟» همان موقع با مسئول شرکت تماس گرفتم اما گفت این فرصت فقط برای اعضای منتخب شرکت است. مامان را که پکر دیدم، دلم گرفت. امروز هم که داشت راهیام میکرد، یک جوری نگاهم میکرد که دلم پیشش ماند...»
اما بشنوید از حال و هوای بچههای شرکت که همهجوره سفارش کردند نمایندهشان، جایشان را در مراسم امروز خالی کند: «فردایش که به شرکت رفتم، غوغایی بود. این اولین بار بود که برای شرکت ما، شرکت «کیمیا آریان تک» که تولیدکننده محصولات آرایشی بهداشتی است، برای دیدار آقا و کارگران، سهمیه در نظر گرفته شده بود و قرار بود ۶ نفر از کارکنان شرکت به این مراسم بروند. آنقدر بچهها ذوق و شوق داشتند که شرکت به آن بزرگی به هم ریخته بود. همکاران دورهام کرده بودند و میگفتند: «خوش به حالت... دیدار آقا رفتی، بدون که دل ما هم پیش توست.» اتفاقاً همه بچهها برای آقا نامه نوشتند و دادند به ما که بیاوریم و اینجا تحویل دهیم.»
خدا کند باری روی دوش آقا نباشم
پیغامرسانی از جانب همکاران به جای خود، اما دختر جوانی که از نیروهای فعال حوزه کارگری محسوب میشود، خودش چه خواستهای از رهبرش دارد. میپرسم اما سمیرا سکوت میکند. نگاهش که میکنم، برق چشمهایش میگوید دارد در مقابل بغضی که راه کلماتش را بسته، مقاومت میکند. معلوم است سهمیه بلورهای مجاز اشکش را برای لحظه دیدار نگه داشته. حالا صدایش را صاف میکند و میگوید: «میدانید، اگر دیدار با رییسجمهور بود، کلی حرف برای گفتن داشتم از شرایط و مشکلات کارگران، چون ایشان مسئول اجرایی کشور هستند و یکی از رسالتهایشان هم بهبود زندگی کارگران است. اما جایگاه رهبری، فرق دارد.
میدانید، اعتقاد من این است که امثال من باید باری از روی دوش آقا برداریم، نه اینکه بیاییم گله کنیم و از این مشکل و آن درد بگوییم. واقعاً شرمندهایم که با اینکه بهعنوان جوانان ولایی معرفی شدهایم و کلی هم ادعا داریم که پیرو آقا هستیم، اما بیشتر از آنهایی که ادعا ندارند، برای آقا زحمت و گرفتاری درست میکنیم. اگر بپرسید دلم چه میخواهد؟ میگویم: از خدا میخواهم به حدی برسم که بتوانم کمکحال رهبرم باشم. من در فضای کاریام سعی میکنم آنقدر خوب کار کنم که اینطور باشم و رضایت آقا را جلب کنم.»
دوست ندارم از اینجا بروم...
میخواهم برای گفتوگو با آقایان به بخش انتهایی حسینیه بروم که دو چشم اشکبار که حالا دیگر کاسه خون شده، در جا میخکوبم میکند. خیال میکنم آرزویی که بعد از سالها برآورده شده، دلش را اینطور رقیق کرده. میپرسم: اولین بار است به دیدار آقا میآیید؟ سرش را به علامت نه، بالا میبرد و با صدایی گرفته میگوید: «این چندمین بار است. آخه از کارکنان وزارت کار هستم...» سئوالم را انگار از نگاهم خوانده که در ادامه میگوید: «اگر بدانی چقدر این در و آن در زدم! هزار نفر را دیدم. به همه التماس کردم. گفتم میآیم کارهای خانهتان را انجام میدهم، فقط اجازه بدهید یک بار دیگر بروم آقا را از نزدیک ببینم...» میگویم: چرا؟ دفعات قبل ایشان را دیده بودید دیگر... همانطور که قطرات اشک روی صورتش سر میخورد و پشت ماسک پنهان میشود، میگوید: «با من باشد، اصلاً دوست ندارم از اینجا بروم. خیلی آقا را دوست دارم، خیلی. فقط دوست دارم بنشینم و نگاهش کنم...»
به صورت رنجکشیده زنی نگاه میکنم که بهازای هر سال سختی که پشت سر گذاشته، یک چین روی پیشانیاش حک شده و با خودم فکر میکنم چه گرههای کوری در زندگی دارد. میگویم: اگر امروز بگویند میتوانید با آقا حرف بزنید، چه میگویید؟ چه درخواستی از ایشان دارید؟ چشمهایش را میبندد و میگوید: «میگویم آقا! نَفَسهایم مال شما. من جز طول عمر رهبرم، آرزویی ندارم...»
از شهدای پاکبان خبر دارید؟
تعدادی از آقایان با لباس فرم کارگری به مراسم آمدهاند اما در آن میان، یک مهمان نارنجیپوش بیش از همه جلبتوجه میکند. به سراغش که میروم، لبخندبرلب همین ابتدا تکلیف را روشن میکند و میگوید: «من بهنمایندگی از کارکنان شهرداری اهواز به این مراسم آمدهام اما این لباس را برای قدردانی از همه پاکبانان زحمتکش کشورم پوشیدهام. من گرچه در حکم فعالیتم، عنوان کارگر خورده اما در روابط عمومی شهرداری کار میکنم. یک عده گفتند: «تو که پاکبان نیستی. پس چرا این لباس را پوشیدهای؟ برای اینکه امروز دوربینها رویت زوم کنند؟» گفتم: نه. این لباس را پوشیدم که پیام مظلومیت پاکبانان شریف را به گوش مسئولان برسانم. در قضیه کرونا، کادر درمان واقعاً زحمت کشیدند. همهجا از خدمات این عزیزان گفته شد و همه ما هم قدردان آنها هستیم. اما هیچکس زحمات پاکبانان را ندید که در آن شرایط سخت آلودگی، هر لحظه با زبالههای عفونی سر و کار داشتند. ما حتی شهدایی از میان این پاکبانان زحمتکش داشتیم که به همین دلیل به ویروس کرونا آلوده شدند. این لباس را پوشیدم که پاکبانان عزیز و مشکلاتشان دیده شوند. البته میدانم آقا از این مسائل خبر دارند و از وضعیت معیشتی کارگران و همه مردم ناراحتند. اما دلم میخواست به مسئولان یادآوری شود حقوق پاکبانان دیر به دیر داده میشود و به لحاظ معیشتی واقعاً در سختی هستند...»
«محمد اسدی نیا» باز هم حرف دارد و باز هم ترجیح میدهد زبان آنهایی باشد که جایشان امروز خالی است: «میدانید منشأ مشکلات پاکبانان چیست؟ اینکه این بخش را به پیمانکاران واگذار کردهاند. این کار، به خودی خود، کار خوبی است. پیمانکاران آمدند که باری از روی دوش دولت بردارند. اما این اتفاق به شرطی محقق میشود که پیمانکاران از میان افراد متخصص و متبحر در هر حوزه انتخاب شوند. اما متاسفانه بسیاری از پیمانکاران نه براساس تخصص و شایستگی بلکه براساس روابط سیاسی حزبی انتخاب میشوند. خب، فردی که تخصص ندارد، برای اینکه به این جایگاه برسد، کلی هزینه میکند. اما بعد از اینکه به خواستهاش رسید، باید آن هزینهها را جبران کند. چه جوری؟ با دست بردن در حقوق کارگران. واقعاً این درخواست جامعه کارگری است که روی کار پیمانکاران نظارت شود. یا این مسئولیت را به افراد متخصص بسپارند یا ترتیبی داده شود آن نهاد (مثلاً شهرداری) به طور مستقیم با کارگران قرارداد امضا کند تا این مشکلات پیش نیاید.»
آقای نماینده مکثی میکند و گرچه کامش تلخ است اما با لبخند میگوید: «همه اینها را گفتم اما ما تا آخرین قطره خونمان در میدان میمانیم. ما با همه وجود کار و تلاش میکنیم تا نگذاریم از ناراحتی، حتی یک اخم به چهره رهبرمان بنشیند.»
میدانی میلیونها عاشق، آرزومند راه رفتن روی همین فرش هستند؟
ساعتی از حضورمان در حسینیه امام خمینی(ره) گذشته و من هم در میان گفتوگوها مدام بیاختیار به سمت جایگاه برمیگردم که اولین لحظه دیدار را از دست ندهم. در همین مراقبتها، به سمت یکی از خانمها در ردیف جلویی کشیده میشوم. میگویم: برای نشستن روی این صندلی، باید زودتر از همه به حسینیه رسیده باشید... سرش را بالا میآورد و با لبخند میگوید: «اگر همسرم همراهی میکرد، با طلوع آفتاب خودم را به اینجا میرساندم. مگر چند بار در عمر هر کسی این سعادت نصیبش میشود؟» و ادامه میدهد: «من اشتیاق عاشقان آقا را برای حضور در نماز جماعت ظهر ماه مبارک رمضان در اینجا دیدهام. قبل از شیوع کرونا، خانمها ساعت ۶ و ۷ صبح خودشان را به این محدوده میرساندند و صبورانه در خیابان منتظر میماندند تا ساعت ۱۰ درها باز شود.
جالب است بدانید نماز جماعت در شرایطی برگزار میشد که یک پرده بزرگ میان نمازگزاران آقا و خانم، حائل بود و خانمها اصلاً آقا را نمیدیدند. اما آقا به احترام خانمها و انتظاری که کشیده بودند، میان دو نماز، ۵ دقیقه میآمدند کنار ستون گوشه حسینیه مینشستند و قرآن میخواندند. شاید باورش سخت باشد که خانمها برای همان ۵ دقیقه دیدار از راه دور، اینهمه سختی را به جان میخریدند. اما باید از آن خانمها بپرسید که حلاوت همان ۵ دقیقه زیارت رهبرشان، چه تاثیری در زندگیشان میگذاشت که هر بار حاضر به تکرارش بودند. حالا که توفیق یک ساعت دیدار از نزدیک و بدون پرده حائل نصیب من شده، نباید آرام و قرارم را از دست بدهم؟...»
«فهیمه کریمی» سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «در روزهای گذشته که صحبت از برپایی این دیدار بود، کلی نذر و نیاز کردم که اسم من هم در میان مهمانان باشد. وقتی هم که از میان ۱۰۰ نفر قرعه به نامم افتاد، باز هم امروز کلی نذر کردم که جایی در جلوی حسینیه قسمتم شود تا بتوانم یک دل سیر جمال چهره آقا را ببینم... من میدانم چه سعادتی نصیبم شده. میدانم نهفقط در ایران بلکه در کل دنیا، آرزومندان فراوانی برای چنین توفیقی لحظهشماری میکنند. میدانم حتی بسیاری از مسلمانان و شیعیان آرزو دارند پایشان همین فرشی که ما رویش ایستادهایم را لمس کند...» با جمله آخر فهیمه، قدمی به عقب برمیدارم. انگار بیآنکه خودش بداند، آن پرده حائل را کنار زده تا بهتر درک کنم توفیق حضور در چه مختصات مبارکی نصیبم شده. هنوز در فکر حرفهایش هستم که میگوید: «مادرم توصیه کرد درباره مسائل زندگیام نامهای برای آقا بنویسم. از دستور مادر اطاعت کردم اما اگر از دلم بشنوید، همین دیدار آقا، برای همه عمرم کافی است. با خودم میگویم آن دنیا هم که بروم، اگر لیاقت پاداشهای اخروی را داشته باشم، طعم آن نعمتها را هم که بچشم، یاد شیرینی دیدار آقا در این دنیا خواهم افتاد و با خودم خواهم گفت: لذت آن دیدار، چیزی شبیه همین بود...»
دل به دل راه دارد...
بالاخره انتظار به سر میرسد. پرده کنار میرود و آقا در میان شعارهای مهمانان در جایگاه مستقر میشوند. خیلی طول نمیکشد که معلوم میشود این شوق دیدار، دوجانبه بوده. کارگران حاضر در حسینیه امام خمینی سراپا شور و شادی میشوند آنجا که آقا میفرمایند: «خیلی خوشوقتم از اینکه بحمدالله ظاهراً بعد از دو سال یا سه سال باز توفیق پیدا شد شماها را، نمایندگان جامعه کارگری را از نزدیک زیارت کنیم و با شما صحبت کنیم. هدف از این دیدارِ همهساله ما با کارگران، قدرشناسی از کارگران، تشکّر از کارگران، و ارزش دانستن برای نفْس کار است... لذا ما میخواهیم هم از کارگران عزیزمان تشکّر کنیم و به تَبَع نبیّ مکرّم اسلام دست شماها را ببوسیم، هم میخواهیم ارزش کار در جامعه معلوم بشود که کار یک ارزش است در اسلام.»
و قند در دلشان آب میشود وقتی رهبرشان از بصیرت قشر کارگر تمجید میکند: «از روزهای اوّل انقلاب، تحریکات کارگری شروع شد. تا امروز هم وجود دارد. قصدشان این بوده است که طبقه کارگر و جامعه کارگری را تابلو و نشانه اعتراضات مردمی قرار بدهند؛ [امّا] جامعه کارگری بینی اینها را به خاک مالید و در مقابل اینها ایستاد و نگذاشت این اتّفاق بیفتد و در کنار انقلاب و نظام ایستاد. البتّه یک مواردی اتّفاق افتاده که کارگران اعتراض داشتند، اعتراضشان هم بحق بود. فرض کنید کارخانهای را دولت به یک نفری واگذار میکند. او به جای اینکه کارخانه را مدیریّت کند، ابزارهایش را میفروشد، کارگرها را بیرون میکند، زمینش را مثلاً میخواهد هتل بسازد. خب اینجا کارگرها میآیند بیرون و اعتراض میکنند. در این اعتراضها هم کارگرها همیشه مرز خودشان را با دشمن مشخّص کردند؛ یعنی نگذاشتند که دشمن از اعتراض بحقّ آنها استفاده کند. اینها مهم است؛ اینها خیلی مهم است. چه جور میشود انسان تشکّر کند از این مجموعه آگاه، بابصیرت و متعهّد؟»
پیغام خانواده ۱۰ میلیون نفری بازنشستگان و مستمریبگیران برای رهبر
فرمایشات آقا که به پایان میرسد، قبل از اینکه حاضران با شعارهای صمیمانهشان شروع به ابراز احساسات کنند، یکی از آقایان از انتهای حسینیه با صدایی رسا - که با تحسین آقا هم همراه میشود-، شروع به بیان مطالبات بازنشستگان و مستمریبگیران میکند. این چهره سالمند علاوهبر اینکه از کوچک و کوچکتر شدن سفره بازنشستگان و انتظارشان برای تصویب پیشنهاد سازمان تأمین اجتماعی برای افزایش حقوقشان توسط هیئت دولت میگوید، خطاب به رهبر معظم انقلاب اضافه میکند: «۴ میلیون بازنشسته و مستمریبگیر که با احتساب خانوادههایشان، یک گروه ۱۰ میلیون نفری را تشکیل میدهند، مشتاق دیدار شما هستند. من سلام و درود آنها را به شما ابلاغ میکنم.»
با پایان برنامه رسمی، تعداد زیادی از مهمانان دور وزیر کار حلقه میزنند و هرکدام سعی میکنند با حسن استفاده از این فرصت، مشکلات و خواستههایشان را مطرح کنند. در این میان، مواجهه با نایب رییس کانون عالی کارگران بازنشسته کشور، اتفاق خوبی است که به رفع کنجکاویام درباره پیشنهادی که نماینده ناشناس بازنشستگان از آن یاد کرده، کمک میکند. «قلی شادبخش» از این فرصت استقبال کرده و میگوید: «ما بازنشستگان قلبی و دلی، رهبر عزیزمان را دوست داریم و همیشه پای کار کشورمان بودهایم؛ چه در دوران دفاع مقدس و چه حالا که وظیفه خودمان میدانیم حتی بیشتر از قبل کار و تلاش کنیم. ما از رهبر عزیز بابت ابلاغ سیاستهای کلی تأمین اجتماعی که اتفاق بسیار خوبی بود، تشکر میکنیم. اما این سیاستها نباید روی کاغذ بماند و باید به مرحله اجرا برسد. با اجرایی شدن این سیاستها، بسیاری از خواستههای کارگران تأمین میشود.
سازمان تأمین اجتماعی، ۴ میلیون و ۲۰۰ هزار نفر بازنشسته و مستمریبگیر دارد که این روزها منتظرند هیئت دولت، افزایش مستمری سال ۱۴۰۱ را که سازمان پیشنهاد داده، تأیید کند. یعنی دل توی دلشان نیست. همینجا از جناب رییسجمهور، وزیر محترم و هیئت دولت استدعا داریم هرچه سریعتر این موضوع را تأیید و اعلام کنند و دل ۱۰ میلیون نفر؛ یعنی مستمریبگیران و خانوادههایشان را شاد کنند.»
میزبانان کمکم با احترام و محبت تلاش میکنند مهمانان را به ترک حسینیه راضی کنند اما گروه کارگران نمونه که با حمایلهای خاصشان حسابی در این مراسم شاخص شده بودند، تازه یادِ ثبت عکسهای یادگاری افتادهاند. همانطور که جوانانِ این جمع نمونه مشغول شیطنت و شوخی هستند، یکی از مسئولان برگزاری جشن انتخاب کارگران نمونه، از حضور یک مهمان افتخاری از استان سمنان در این جمع خبر میدهد؛ «نصیبه محمدی» که به نمایندگی از همسر شهیدش مورد تقدیر قرار گرفته.
سر که برمیگردانم، خانم خندهرویی با یکی از همان حمایلها روبهرویم ایستاده. از داستان غیبت همسرش در مراسم انتخاب کارگران نمونه که میپرسم، دستم را میگیرد و میبرد به ۶ سال قبل و میگوید: «همسرم، «محمد پازوکی»، سال ۹۵ بهعنوان کارگر نمونه کشوری انتخاب شد. قرار بود ۱۲ اردیبهشت در مراسمی شبیه مراسم امروز، همراه جمع کارگران خدمت رهبری برسد اما از این فرصت چشمپوشی کرد و برای عملیات تفحص شهدا به مناطق عملیاتی رفت چون میدانست خانوادههای زیادی چشمانتظار پیدا شدن نشانهای از فرزندانشان هستند. محمد، دستگاهی به نام دستگاه استخوانیاب را برای کمک به تفحص شهدا ساخته بود و بارها بهواسطه همان دستگاه، موفق به پیدا کردن بقایای پیکر مطهر شهدا شده بود. یکبار یکی از شهدای استان سمنان با کمک دستگاه استخوانیاب بعد از ۳۵ سال تفحص شد.
محمد اختراع دیگری هم داشت. گرچه هر دو دستگاه، ثبت اختراع شد اما خودش نماند تا به نتیجه رسیدن آنها را ببیند. محمد به همراه دوستانش برای تفحص شهدا به منطقه پنجوین عراق رفته بودند که انفجار مین، باعث مجروحیتش شد. ۱۳ اردیبهشت سال ۹۵ مجروح شد و دو روز بعد به دوستان شهیدش ملحق شد.» زبان همسر شهید پازوکی به گلایه باز نمیشود، حتی وقتی از سرنوشت اختراعات همسرش میپرسم و او با زبان بیزبانی میگوید خانواده شهید هیچ منفعتی از اختراعات ثبتشده او نبردهاند. در عوض با همان لبخند شیرینش میگوید: «دلم میخواهد از مسئولان اداره کار و تعاون تشکر کنم که بعد از ۶ سال ترتیبی دادند که من بتوانم در این مراسم شرکت کنم. واقعاً دوست داشتم به دیدار آقا بیایم و حالا خیلی خوشحالم.»