شناسهٔ خبر: 51882316 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: افکارنیوز | لینک خبر

جنگ، جنگ از پل خرمشهر تا کافه‌ای در شیراز

جنگ دیروز را جوانان گمنام اما لبریز از امید و ایمانی پیش بردند که گوششان به جماران بود و بار جنگ امروز را هم جوانانی بر دوش دارند که شاید پایشان به حسینیه امام خمینی(ره) در خیابان جمهوری اسلامی نرسیده باشد اما گوششان به آنجاست و سنگر را حفظ کرده‌اند و به وعده رهبر انقلاب درباره «چشم‌انداز روشنِ آینده» ایمان دارند.

صاحب‌خبر -

همیشه برای نا امیدی، خستگی، خمودگی، غر زدن و در نهایت فرار، دلیل یا بهانه‌ای پیدا می‌شود. حتی اگر جزو دهک دهم جامعه که هیچ، فراتر از آن هم باشی و از انواع و اقسام مواهب برخوردار، آن‌قدر برخوردار که بی‌محابا و حساب و کتاب در فروشگاهی بزرگ، چرخ‌دستی را پر کنی. حتی اگر مسئول باشی و بودجه‌ای قابل توجه و چندین و چند نیرو زیر دستت باشد. باز هم می‌توان نشست و نالید و حرف در حرف آورد که؛ ‌ای آقا! این چه وضعی است. نمی‌شود کاری کرد. دست ما بسته است و هزار و یک کمبود داریم، بودجه ‌اندک است و مانع بسیار. نیرو کم است و یا اصلاً نیست... و یک قطار جمله دیگر که هیچکدام کم نشنیده‌ایم.

41 سال پیش که صدام به خیال یک پیروزی حتمی و سریع به ایران حمله کرد، دو روز پس از آغاز جنگ به خبرنگاران گفت بقیه مصاحبه‌اش را در تهران خواهد کرد. صدام و اربابانش خیلی هم بی‌راه فکر و محاسبه نکرده بودند. روی کاغذ و با محاسبات زمینی، ظاهراً مو لای درز فکر پلیدشان نمی‌رفت. انقلابی نوپا که هنوز خود را پیدا نکرده و ایرانی آشفته که هر گوشه‌اش مزدورانی آتش افروخته‌اند و ناامنی و ترور خبری روزمره است، لقمه‌ای راحت‌الحلقوم به نظر می‌رسید. آن روز هم اگر کسی با عقل معاش‌اندیش صحنه را می‌نگریست، ایستادگی در مقابل ماشین جنگی جهنمی رژیم بعث، چیزی جز توهم و دیوانگی نمی‌نمود.

وضعیت چنان سخت و کمبود چنان خردکننده بود که علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان در آن نامه تاریخی خطاب به «مسئولین و مسلمین» نوشت؛ «به داد ما برسید؛ این چه سازمان رسمی شناخته شده‌ای است که اسلحه انفرادی ندارد...این را بگویم که از ۱۵۰ پاسدار خرمشهر تنها ۳۰ نفر باقی مانده، بگویم که ما می‌توانیم با سی خمپاره، خونین‌شهر را برای سه ماه نگه داریم و امروز سی تفنگ نداریم و...».

مرداد ماه سال 1388 -در کوران ایام فتنه - رهبر انقلاب در دیدار اعضای بیت و سپاه ولی‌امر، خاطره عجیبی از روزهای آغازین جنگ نقل می‌کنند که خلاصه و مضمون آن از این قرار است؛ چند فرمانده ارشد نظامی در اتاق جنگ ستاد مشترک ایشان را کناری کشیده و کاغذی را نشان می‌دهند که درباره شرایط وخیم تجهیزات نیروی هوایی است. برآوردها نشان می‌دهد در بهترین حالت تنها 31 روز دیگر برخی از هواپیماها امکان پریدن دارند. «گفتند: آقا! وضع جنگ ما این است؛ شما بروید به امام بگوئید. من هم از شما چه پنهان، توی دلم یک قدری حقیقتاً خالی شد! گفتیم عجب، واقعاً هواپیما نباشد، چه کار کنیم! او دارد با هواپیماهای روسی مرتباً می‌آید. حالا خلبانهایش عرضه ‌خلبان‌های ما را نداشتند، اما حجم کار زیاد بود. همین طور پشت سر هم می‌آمدند؛ انواع کلاس‌های گوناگون میگ داشتند.

گفتم خیلی خوب. کاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! این آقایان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظامیمان دست اینهاست. اینها اینجوری می‌گویند؛ می‌گویند ما هواپیماهای جنگیمان تا حداکثر مثلاً پانزده شانزده روز دیگر دوام دارد و آخرین هواپیمایمان که هواپیمای سی 130 است و ترابری است، تا سی روز و سی و سه روز دیگر بیشتر دوام ندارد. بعدش، دیگر ما مطلقاً هواپیما نداریم. امام نگاهی کردند، گفتند- نقل به مضمون- این حرف‌ها چیست! شما بگوئید بروند بجنگند، خدا می‌رساند، درست می‌کند، هیچ طور نمی‌شود. منطقاً حرف امام برای من قانع‌کننده نبود؛ چون امام که متخصص هواپیما نبود؛ اما به حقانیت امام و روشنایی دل او و حمایت خدا از او اعتقاد داشتم، می‌دانستم که خدای متعال این مرد را برای یک کار بزرگ برانگیخته و او را وا نخواهد گذاشت. این را عقیده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اینها گفتم امام فرمودند که بروید همین‌ها را هرچی می‌توانید تعمیر کنید، درست کنید و اقدام کنید.»

نیرویی که قرار بود و باید ظرف یک ماه زمینگیر می‌شد، طی هشت سال از خود رشادت‌هایی برجای گذاشت در تاریخ کشور ماندگار شد. حمله به پایگاه هوایی اچ-3 تنها یکی از این عملیات‌های غرورآفرین است که به عنوان نمونه‌ای از موفق‌ترین نبردها، در تاریخ عملیات‌های هوایی نظامی دنیا ثبت شده است.

محاسبه آن فرماندهان اشتباه به نظر نمی‌رسید اما دستگاه محاسباتی امام فرق داشت و افق‌هایی را می‌دید که از چشم دیگران پنهان بود. همان‌طور که آمریکایی‌ها با آن دبدبه و کبکبه درباره رژیم پهلوی و مردم ایران اشتباه محاسباتی داشتند. این اشتباه چنان عمیق و فاجعه‌آمیز بود که زمستان سال 1356 جیمی کارتر -رئیس‌جمهور وقت آمریکا- و همسرش روزالین در اقدامی بی‌سابقه در تاریخ آمریکا، برای جشن کریسمس راهی ایران شدند تا مهمان شاه و فرح باشند. کارتر در کاخ نیاوران جام شراب را با افتخار بالا گرفت و ایران را «جزیره ثبات» نامید. یک سال بعد شاه از این کشور به آن کشور آواره بود و مستاجران کاخ سفید هنوز گیج و منگ از اینکه کدام طوفان «جزیره ثبات» را به «سیاه‌چاله کابوس» آمریکا تبدیل کرده است. 43 سال گذشته است و نه کابوس ایران انقلابی آنها را رها کرده است و نه چندان از منگی آنها کاسته شده است.

دشمن با همه گیجی و منگی، امروز یک چیز را خوب فهمیده است. راه غلبه بر ملت ایران در گرو چند عامل راهبردی و پایه‌ای است؛ برهم زدن اتحاد و انسجام ملی -به هر طریق ممکن و بهانه‌ای-، کشتن نور امید در دل ملت به خصوص جوانان و بالاخره حساسیت‌زدایی و ایجاد انحراف از اصول و مبانی انقلاب. جنگ نرمی که از سه دهه پیش آغاز شد، دو دهه قبل شدت گرفت و حدوداً یک دهه است که به اوج خود رسیده و وضعیتی «هرزمانی» و «هرمکانی» به خود گرفته است، این اهداف راهبردی را دنبال می‌کند.

برادر و خواهر من! ما امروز از جهاتی در موقعیت جوانان ابتدای انقلاب و جنگ تحمیلی قرار داریم. آن روز هم کشور تحت تهاجم شدید بود و آن جوان دانشجو، معلم، کشاورز، بقال و...می‌توانست بگوید ما چه کاره‌ایم و در برابر لشکر گارد صدام اصلاً چه کاری از دستمان ساخته است، مملکت ارتش و سپاه دارد، بروند با متجاوز بجنگند. که اگر اینگونه فکر و رفتار کرده بودند کار کشور ساخته بود و خلاص! اما رفتند و ایستادند و توانستند. امروز هم می‌توان گفت فلان دستگاه و بهمان سازمان فرهنگی دارند بودجه می‌گیرند و آدم دارند، خب همین‌ها در مقابل تهاجم دشمن بایستند. با این فکر نمی‌توان مقابل دشمن ایستاد و آن را عقب راند.

جنگ، جنگ از پل خرمشهر تا کافه‌ای در شیراز

جنگ دیروز را جوانان گمنام اما لبریز از امید و ایمانی پیش بردند که گوششان به جماران بود و بار جنگ امروز را هم جوانانی بر دوش دارند که شاید پایشان به حسینیه امام خمینی(ره) در خیابان جمهوری اسلامی نرسیده باشد اما گوششان به آنجاست و سنگر را حفظ کرده‌اند و به وعده رهبر انقلاب درباره «چشم‌انداز روشنِ آینده» ایمان دارند. اگر کسی مرد میدان نبرد باشد نه منتظر فرمان فلان مسئول می‌ماند و نه معطل حمایت فلان دستگاه. نشانه‌ها هرچند به ظاهر کوچک، به آدمی قوت قلب و امید می‌دهند. گفت‌وگویی که دو شب پیش میان «کوین» و «نعیم» درگرفت از این نشانه‌هاست. جوان کافه‌دار شیرازی به مشتری توریست و ایرلندی خود می‌گوید دم شما ایرلندی‌ها گرم که از فلسطین حمایت می‌کنید و می‌شنود که بله ما زمانی با انگلیسی‌ها جنگ داشتیم و کشته دادیم و... بعد می‌گوید دو سال پیش هم به ایران آمده بود و عکس‌های سردار سلیمانی را دیده و در خلال حرف‌هایش می‌گوید ظاهراً او تروریست بوده است و نظر تو درباره او چیست؟ اینجاست که جوان انقلابی شیرازی هنر خود را رو می‌کند و می‌گوید؛ او قهرمان ماست و روز ترور او تلخ‌ترین روز عمرم بود... آمریکایی‌ها به هر کس که مقابلشان ایستادگی کند می‌گویند تروریست. حاج قاسم به مردم کمک کرد مقابل اشغالگرها بجنگند. ترامپ می‌گوید سلیمانی آمریکایی‌ها را کشته. به قول لوییس فراخان: این آمریکایی‌ها کجا بودند که کشته شدند؟ در عراق. آنجا چه غلطی می‌کردند؟ اشغالگری! اگر اسم این تروریسم است، باشد عیبی ندارد. توریست میانسال ایرلندی با اشتیاق توام با تعجب حرف‌های نعیم را گوش می‌کند و در پایان می‌گوید درست می‌گویی، منطقی است. کوین فقط یکی از کسانی است که با هنرمندی نعیم در این جنگ نرم از بند دروغ و تحریف دستگاه جهنمی رسانه‌ای شیطان رهایی یافته است. زنی هلندی که اسیر همین دستگاه مسموم بوده و با حرف‌ها و ارائه مستندات نعیم به فعال ضدصهیونیست در فضای مجازی تبدیل شده، نمونه‌ای دیگر است. نعیم تنها یکی از سربازان این جنگ شدید و جبهه گسترده است. مهم نیست کجایی و کارت چیست. وقتی پای دفاع از حقیقت در میان است، هرکجا می‌تواند جبهه تو باشد. اگر اهل جنگیدن باشی، کافه‌ای در شیراز هم سنگر است.

محمد صرفی