مهدی مطهرنیا * از سال ۱۹۹۰ با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تئوریسینهای آمریکایی درصدد طراحی «اوزر» یا «دگرِ استراتژیک» ایالات متحده آمریکا برآمدند. دو نفر از برجستهترین این تئوریسینها، یک تئوریسین دانشگاهی ساموئل هانتینگتون و دیگری یک تئوریسین حزبی به نام بوش پدر بود که به ریاستجمهوری ایالات متحده آمریکا در آغاز دهه ۹۰ میلادی رسید و بر اساس همین، تئوری نظم نوین جهانی را مطرح کرد. در همان سال ۱۹۹۰ به موازات طرح مقولهای تحت عنوان «نظم نوین جهانی» هانتینگتون در مقالهای با عنوان «فرسایش منابع ملی آمریکا» مطلبی را از قول رابرت اندانسترون، قهرمان داستانهای کارتونی آمریکا مبنی بر این جمله نوشت: «اکنون بدون شوروی، آمریکایی بودن چه معنایی دارد».
استراتژینها به خوبی میدانند طراحی یک استراتژی نیازمند یک مفروض اولیه به عنوان هدف استراتژیک است به این معنا که باید یک دشمن استراتژیک یا به عبارت بهتر از نظر علمی یا از زبان یک استراتژین یک «اوزر» با «دگرِ استراتژیک» باشد. در دهه ۱۹۹۰ آمریکاییها شروع به طراحی این معنا کردند. در سال ۹۳ هانتینگتون این مقاله را تحت عنوان «برخورد تمدنها» گسترش بخشید. در سال ۱۹۹۵ رییس لمریکن بونورسیتی که در آن زمان ریاست سازمان سیا را برعهده داشت، نبرد با تروریسم را بعد از بنیادگرایی مذهبی در آمریکا مطرح کرد.
در سال ۲۰۰۱ پس از ۱۱ سپتامبر این معنا عملیاتی شد و آمریکاییها اوزر استراتژیک خود را تروریسم معرفی کردند تا بتوانند نظم آینده جهانی را بر مبنای طراحی دگرِ استراتژیک خود بر مبنای تروریسم طراحی کنند. در سال ۲۰۰۶ با توجه به نفرتی که از ایالات متحده آمریکا به واسطه سیاستهای بوش دوم به وجود آمد، تئوری دکترین هوشمندتر آمریکایی مطرح شد و آمریکاییها بر اساس این معنا به اوباما روی آوردند. در زمان بوش اول بر اساس آنچه بیان شد، نظم نوین جهانی متوجه یک دنیای تکقطبی با اوزر استراتژیک تروریسم بود.
در زمان اوباما این معنا به واسطه آنچه نفرت از آمریکا خوانده میشد و گسترش آن متوجه تغییر جهت از سمت رویکرد هژمونی بسیط مبتنی بر دنیای تکقطبی به سمت هژمونی مرکب مبتنی بر سناریوی دنیای تک-چندقطبی شد که از درون آن مدل ۱+۵ در ارتباط با ایران خود را به نمایش گذاشت.
آمریکاییها سعی کردند بگویند به جای اینکه یا با ما باشید یا بر ما، بگویند در کنار ما باشید و رهبری ما را بپذیرید. بنابراین این هژمونی توسط بوش دوم تاسیس شد و اوباما آن را تحکیم بخشید. در فرآیند گذار از منطق امر واقع که سناریوی دوم آمریکایی را هم به چالش فراخواند ترامپ قدرت را به دست گرفت تا بتواند از تحکیم این هژمونی به تثبیت آن روی آورد و در نتیجه بزرگنمایی قدرت چین در دستور کار قرار گرفت و به تبع آن چین اقتدارگرا نیز با توجه به تلاشهای خود برای مطرح شدن به عنوان یک ابرقدرت در حال ظهور نظم آینده بینالمللی را دامن زد تا بتواند در پرتو آن زمینههای ایجاد فضای مناسب برای گسترش قدرت خود را بیابد یا به عبارتی از آنچه آمریکاییها میخواهند به عنوان یک قدرت استفاده کند.
بنابراین هر دو سوی جریان با یک آگاهی معنادار به سوی یک اصطکاک بینالمللی در حرکت هستند و بالطبع در این اصطکاک بینالمللی هر کدام میخواهند قسمت بزرگتری از پارچه بریدهشده توسط لبه دو قیچی یعنی واشنگتن و پکن را از آن خود کنند. این رقابت جدی است.
اما هیچگاه این دو لبه تیز قیچی بر هم مماس نمیشوند به گونهای که نتواند پارچه نظم بینالملل را به نفع هر دو پایتخت ببُرد. پس آنچه در صحنه میبینیم سناریوی سوم آمریکا یعنی دنیای دوقطبی منعطفی است که من قبلا در سال ۹۱ شمسی به پیشبینی آن پرداخته بودم. سناریوی دیگر مطلوب آمریکاییها دنیای دوقطبی منعطف با سرمایهداری دموکراتیک و پرچمداری آمریکا در یک سو و سرمایهداری اقتدارگرا و پرچمداری چین در سوی دیگر است. پس آنچه شاهد آن هستیم دربرگیرنده وضعیتی است که در آن آمریکاییها و چینیها در رقابت با یکدیگر جدی هستند و در رودررویی و جنگ با یکدیگر دور از انتظار عمل میکنند و این جنگ و رودررویی تنها چتر اتمسفری روی این رقابت در جهت القا به افکار عمومی جهان، به نفع قدرتهای بزرگ جهانی در تقسیم غنایم بینالمللی است.
* کارشناس مسائل بینالملل
نظر شما