نسترن زبدژ- خبرنگار
زندگیشان سخت میگذرد. میگویند علاقه هیچ تأثیری در شغلی که انتخاب کردهاند نداشته است؛ آنها کسانی هستند که با کمترین حقوق ساعتهای زیادی کار میکنند؛ مهاجرانی که از شهر یا کشوری دیگر به تهران آمدهاند تا بتوانند فقط شغلی برای گذراندن زندگیشان داشته باشند. رفتگری معمولا گزینه اول و آخر آدمهایی است که در محل زندگیشان کاری حتی برای کارگری هم وجود ندارد و جارو کشیدن بر تن کوچهها و خیابانهای شهر تنها امکان برای گذران زندگیشان است. زندگی روزمره برای کارگرانی که هر روز شهر را آفتاب نزده ملاقات میکنند با 3ماه قبل تفاوتهای زیادی کرده است. در تهران و در کوچه و خیابانهایی که حالا پر است از دستکشها و ماسکهای آلوده، آدمهایی با جاروهای دسته بلند و لباسهای یک شکل، بیشتر از قبل کار میکنند و بیشتر از همیشه درخطرند.
روایت اول: از اهالی ساوه
هر قدمی که برمیدارد زمین زیرپایش را جارو میکشد. چرخ سطل زباله را کمی دور از خودش تکیه داده به دیوار. گاهی جارو را کنار میگذارد تا راه آب جوی را باز کند. قد بلند است و لاغر. موهای جوگندمی و خطوط پرتراکم کنار چشمها مسنتر نشانش میدهد.
جمشید اهل ساوه است و در آنجا خانه اجارهای دارد. هر روز به تهران میآید، در جستوجوی نانی که از خیابانهای شهر در میآید. وقتی از پسر یکساله و دختر چهارسالهاش میگوید چشمهایش برق میزند، اما زندگی برایش آن قدر سخت میگذرد که خیلی روزها حتی روی نگاه کردن به فرزندانش را ندارد. میگوید 6میلیونتومان پول پیش خانه داده و از حقوقِ ماهی یکمیلیون و 800هزارتومانیاش باید 300هزارتومان، اجاره بهای خانهاش کند؛ «تو ساوه اذیت میکنن و حقوق نمیدن. اونجا کارگر بودم، اما دیدم فایده نداره. اومدم اینجا و شهرداری منو استخدام کرد. 8ماهی هست که اینجا کار میکنم. حقوقم مرتب داده میشه، ولی پولی برای پسانداز نمیمونه».
جمشید از وقتی کرونا آمده، هم برای اینکه خودش زمینگیر نشود و هم بهخاطر سلامتی خانوادهاش بهداشت را بیشتر رعایت میکند. هر روز دستکشها را به تن دستها میکند و ماسک را بر چهره میکشد. وقت حرفزدن یادش است که باید از همه فاصله بگیرد؛ چند قدم عقب میرود، به اندازه حد استاندارد فاصله اجتماعی؛ «شهرداری بهطور منظم هم بخواد هرروز ماسک و دستکش بده، به هرحال یهبار مصرف هستن و دوام چندانی ندارن. اما خب، تا امروز نشده که دستکش و ماسک کم بیارم. برای همین خدا رو شکر مشکلی برام پیش نیومده.»
لباسهای کارش را هر روز تحویل میدهد تا ضدعفونی شود؛ «جز این، لباسهای خودم رو همون اول که وارد خونه میشم درمیارم، میرم حموم و لباس تمیز میپوشم تا کسی مریض نشه. به هر حال اگه من طوریم بشه واقعا زندگی سختتر از این میگذره.»
جمشید سیونهساله است، اما سختی زندگی و کار پرزحمت او را پیرتر نشان میدهد. خجالتیتر از آن است که بشود با او زیاد صحبت کرد، برای همین در جواب اینکه چه آرزویی دارد و خواستهاش از زندگی چیست؟ اول سکوت میکند و بعد به زمین خیره میشود و در آخر میگوید: «چیزی جز راحتی و آسایش بچههام نمیخوام».
روایت دوم: مهاجری از کرمانشاه
کمی آنطرفتر، برِ میدان منیریه، مردی با قد متوسط و پوستی سبزه از لب دیوار ساختمان کلانتری، لیوان یکبار مصرفی برمیدارد و در سطل زباله سبزرنگی میاندازد که روی آن نوشته شرکت رامدان هشیار. این محل پر است از موتور و مردمی که دائم در حال رفتوآمد هستند و از مغازهها خرید میکنند. در منیریه جریان زندگی و کسبوکار نمیایستد. خیابان بوی تند عطر مردانه پسرهای جوانی را میدهد که انگار همیشه در حال رقابت با مانکنهای ویترین مغازههای ورزشیفروشی هستند.
این جمعیت در هرجا که توانسته زبالهای رها کرده و مرد میانسالی که رفتگر محله است، کارهای زیادی برای انجامدادن دارد. کاظم اهل کرمانشاه است. موتورسواری در میدان میایستد و صدایش میزند: «کاظم بیا اینجا ببینم!» و کاظم با حالی مضطرب میرود به سمت موتورسوار. با هم بگو مگو میکنند و کاظم با حالتی که دارد دلیل میآورد، هر از گاهی سمتم نگاه میکند و با دست نشان میدهد، اما مرد موتوری قانع نمیشود. کاظم صدایم میزند تا جلوتر بروم. مرد موتوری سنوسالدار است و چهرهاش برافروخته. زبان بدنش طلبکارانه است، طوری که کج بر موتور نشسته تا حساب پس بگیرد. میگوید: «مشکل این خانم نیست. من هروقت اومدم همش داشتی با این و اون حرف میزدی. نیمساعت پیش هم وقتی داشتم دور میزدم دیدی چی بهت گفتم؟...» کاظم مستاصل میگوید: «چشم...چشم». -«... من واقعا نمیخواستم زیاد وقتش رو بگیرم». مرد موتوری لحنش را محبتآمیز و محترمانه میکند؛ «نه خانم! این کارشه. هروقت میام میبینم با مغازهدارها و مردم همش درحال حرف زدنه». -«شما از طرف پیمانکار بهشون سر میزنین؟»
«بله. من نادری، سرکارگرشون هستم.»
برای جلوگیری از ابتلا به ویروس، براشون چیکار کردین؟
- ماسک و دستکش تا جایی که بتونیم بهشون میدیم. همش روشون نظارت داریم تا ازشون استفاده بکنن و خلاصه خودشون هم باید رعایت کنن دیگه.
نسبت کارگران افغانستانی به ایرانی رو حدودا میدونین؟
- نسبتشون فکر کنم مساویه.
قراردادشون چهجوریه؟ افغانستانیها هم قرارداد دارن؟
- نه اونا یه وقت میبینی 5روز میان کار میکنن و میرن... یکی هم میبینی 5سال میمونه کار میکنه. همشون هم حقوقشون رو میگیرن. قرارداد کارگرهای ایرانی خودمون یکساله هست و بسته به کارشون ماهی یک و 800 تا 2تومن هم میگیرن.
افغانستانیها روزمزدن؟
- آره...تقریبا همینطوره که شما میگین.
میدونین تحصیلات کارگران چقدره؟
- ما اینجا از دیپلم داریم تا بیسواد.
کارگر دیپلمهتون کجا مشغوله که بتونم با اونم صحبت کنم؟
- مکث میکند و شمارهای را در گوشیاش پیدا میکند. زنگ میزند و بلافاصله میگوید: «سلام رامینجان کاری داری ول کن یه لحظه یه خانمی میخواد باهات صحبت کنه».
روایت سوم: مردی در هیاهوی چهارراه لشکر
حوالی اداره پست در چهارراه لشکر، به وقت اذان ظهر، رفتگری کمسنوسال و لاغر، روی زمین نشسته و به دیوار اداره تکیه داده است. از خستگی سر بلند نمیکند و صدای بوق موتور و هیاهوی جمعیتی که بیتوجه از کنارش عبور میکنند برایش مهم نیست. جارویش را به سطل سبز روبهرویش تکیه داده است. جارویش دوکاره است. یک سرش بر زمین، همان جاروی نوستالژیکی است که از صدایش در ساعات گرگومیش صبح بیدار میشویم؛ و سر دیگرش که بر هواست بیلچهای کوچک دارد. پیرمرد دستفروشی کنارش کیف پول چرمی میفروشد و به جاروی جوان رفتگر چشم دوخته تا کسی آن را برندارد یا نیفتد.
نسیم خنک، گرمای تیغ خورشید را ملایمتر کرده است و خواب رفتگر نوجوان را سنگینتر. بیدار که میشود چهره خسته و فکرآلودش بیشتر از هر چیزی به چشم میآید. پاسخ سلام اول را نمیدهد. با صدای بلند سلام دوم، انگار رشته افکارش از هم گسسته میشود. جواب سلام را متعجبانه میدهد.
- «اینکه مردم تو خونه موندن چیزی از حجم زبالههای پخش و پلای توی خیابان کم نکرده؟»
- (میخندد) نه اصلا. بیشتر هم شده. کسانی که بیرون میرن دستکش و ماسکهایشون رو روی زمین میندازن و ما دائم مشغول جمع کردنشون هستیم.»
چهرهاش شرقی است و ابروهای پهنی دارد. معلوم است سن کمی دارد. اهل کابل است و بهخاطر جنگ به تهران پناه آورده. نخستین شغلی که در اینجا به دستش رسیده را به قول خودش سفت چسبیده. احمد بیستساله سواد خواندن و نوشتن ندارد و درباره این موضوع فقط میخندد. از لابهلای حرفهایش میشود فهمید که علاقهای به درس خواندن ندارد و علاوه بر این شرایطش را هم ندارد و نمیگذارند در کشوری دیگر درس بخواند. در تهران کار میکند تا مقداری پول برای خانوادهاش در کابل بفرستد. احمد کمتر از 5ساعت در روز میخوابد و فرصتی برای داشتن شغل دوم ندارد.
با تمام خستگیها، حقوقی که میگیرد کفاف زندگیاش را نمیدهد، اما از شغل و امنیتی که دارد راضی است. ماسک و دستکش ندارد. احساس میکند پوشیدن آنها دستوبال او را میبندد و عادت ندارد دائم ماسکی بر صورت داشته باشد و دستهای عرقکرده در دستکش را تحمل کند. نگران ابتلا به کرونا هم نیست؛ «ایشالله کرونا نمیگیرم، گرفتم هم کاری نمیتونم بکنم.»
روایت چهارم: از کرونا نمیترسم
انگار نارنجیپوشان سابق و سبزپوشان امروز، ترسی از آنچه اکنون باعث وسواس جمعی شده، ندارند. موضوع ترس برای اقشار گوناگون جامعه متفاوت است. برای برخی از رفتگران ترس از کرونا شوخی است و مانند طبقه متوسط به بالای جامعه برایشان دغدغه محسوب نمیشود. تهیه نان شب و کسب روزی حلال نخستین اولویت در زندگیشان است؛هرچند آمار شهرداری تهران هم نشان میدهد که هیچیک از 18هزار کارگر پسماند در این شهر به کرونا مبتلا نشدهاند. این شاید نشان میدهد که پروتکلهای توصیهشده در این رابطه بهخوبی از سوی شهرداری و رفتگران رعایت شده است.
یکی از رفتگرها بدون آنکه لحظهای از انجام کارش غافل شود، میگوید: «عمر دست خداست. تا ابتلای ما به کرونا خدا بزرگه. چارهای نداریم، جز اینکه کار کنیم و پیش زن و بچه لقمهای نون ببریم».
اینها را میگوید و با کمک همکارش سعی میکند سطل زباله سرکوچه را در ماشین انتقال پسماند خالی کند. همکارش با لبخندی پرانرژی میگوید: «من که از کرونا نمیترسم». دلیلش هم این است که شهرداری امکانات بهداشتی را در اختیارشان قرار میدهد و هربار در محلی که اسکان دارند با مواد ضدعفونیکننده دستهایشان را خیلی خوب تمیز میکنند. هردو نفر میگویند که روزانه بیش از هزار دستکش و ماسک از روی زمین جمعآوری میکنند و حتی با وجود خانهنشینی نصفه نیمه مردم، چیزی از حجم زبالهها کم نشده است اما گلهای هم از مردم ندارند. انگار یاد گرفتهاند که نباید از مردم توقعی داشته باشند و تنها توقع میرود وظیفهشان را به خوبی در هر ساعتی از شبانهروز انجام دهند.
روایت پنجم: خوشنشینی به وقت بعداز ظهر
حوالی ساعت14، در میدان قزوین، لباسی سبز فسفریرنگ برق میزند. رفتگران پس از گذراندن یک روز کاری اطراف ساختمان شهرداری ناحیهشان دورهم جمع میشوند و باهم درددل میکنند. در پیادهرو دونفرشان دست در گردن هم انداختهاند و باهم میخندند. ماسک و دستکش نپوشیدهاند، چون احساس خفگی میکنند. در کوچهای دیگر 5نفر مشغول جمع کردن وسایل و آماده رفتن هستند. بینشان نوجوانی دوازدهساله هست، از اهالی افغانستان. با لهجهای شیرین و لبخندی معصومانه حرف میزند. برای تأمین معاش خانواده در این سن مجبور است کار کند. با خنده میگوید: «هم ماسک و دستکش زیاد جمع میکنم و هم مردم زیاد آشغال نمیریزن». از نگاه من که شبیه علامت سؤال است و همزمان از حرف متناقضی که زده، خندهاش میگیرد. او نسبت به دوستان همولایتی دیگرش در پاسخگویی جسورتر است. بقیه با احساس نوعی غربت یا خجالت، از صحبت کردن امتناع میکنند یا آنقدر آرام و تند میگویند که به زحمت هم نمیشود حرفهایشان را فهمید.
روایت ششم: در مسیر باد
در خیابان بهار، باد شدیدی میوزد و کار پیرمرد رفتگری که مشغول جاروزدن زبالهها و گردوغبار است را سختتر میکند. زحمتش هیچ میشود و دوباره زبالهها بر زمین و هوا پخش میشود. مردم با هر وزش شدید باد رو به دیوار میایستند و چشم و بینی خود را با دست میپوشانند، اما پیرمرد به زحمت بربادرفتهاش همچنان نگاه میکند.
- «پدرجان خداقوت».
از اینکه در این مخمصه بادی کسی پیدا میشود که او را نادیده نگرفته و از زحماتش قدردانی میکند خوشحال میشود و تشکر میکند. خستگی و زحمت را میشود از چشمان سرخ و خطوط کنار چشمش فهمید. حین کار از ماسک و دستکش استفاده میکند. وقتی از او میخواهم مدت کوتاهی گپ بزنیم، نگاهی به پیادهرو و زبالههای پخششده میکند و میگوید: «وقت ندارم». کمی که میگذرد تأکید میکند: «اگه خیلی کوتاه هست، بپرس!» پیرمرد مانند بقیه همکارانش از کرونا نمیترسد. میگوید همهچیز دست خداست و اگر او نخواهد مبتلا نخواهد شد؛ «با اینکه بیشتر در معرض ویروس هستم، اما خدا رو شکر تا الان که مبتلا نشدم. خدا بخواد اون پشتمیزنشینها هم مبتلا میشن. نماینده مجلس هم که باشه مبتلا میشه.» اینها را میگوید و از اول مشغول جاروزدن میشود؛ «همینها رو بنویسی کافیه.»
روایت هفتم: کوچههای شسته و رُفته
ساعت 3بعدازظهر، خیابان دیگر از هرگونه برگ و زباله خالی است و سطل زباله کوچهها خالی شده. رفتگر جوانی کنج خلوت پیادهرو، روی یکی از موانع عبور موتور نشسته است و با موبایل حرف میزند. با دیدن انتظار من تلفنش را با حالتی که حوصله حرف زدن ندارد قطع میکند. نه ماسکی دارد و نه دستکشی. اسمش جمال است و اهل ولایت بدخشان. میگوید از ماسک و دستکش فقط موقع کار استفاده میکند. دغدغه شیوع کرونا را ندارد و موردی در همکارانش ندیده است که به ویروس مبتلا شده باشند. ماهانه یک میلیون و 800هزارتومان حقوق میگیرد که میگوید بیشتر آن را برای خانوادهاش در بدخشان میفرستد و تحصیلاتی هم ندارد. برای حرف زدن از بدخشان خسته است، انگار دلتنگی اذیتش میکند. هر 3-2 سال یکبار میتواند به آنجا برود و خانوادهاش را ببیند. دغدغههایش از جنس نان است و توکلش بر خدا.
روایت هشتم: نگران خانواده
روز جمعه، اول صبح صدای جارو داخل خانه هم میآید. سعید یکی دیگر از رفتگران است که روز تعطیل دست از کار نکشیده است و کوچه را جارو میزند. میگوید مردم خیلی آشغال ریختهاند. 15سال دارد و تا کلاس پنجم درس خوانده. با همسنوسالهایش فرق میکند. سعید هم اهل شهر بدخشان است. بدخشان یکی از ولایتهای ناامن افغانستان است که بهدست طالبان افتاده و سعید بیشتر از آنکه نگران کرونا باشد نگران پدر و مادرش است که در ولایت بدخشان هستند. از روزی برایم میگوید که در مدرسهشان تیراندازی شده بود و فرار کرده بودند و دیگر رنگ مدرسه را ندیدند، چون پس از آن مدرسه تخریب شده بود. سختی شغلش در مقابل سختیهایی که کشیده بود هیچ است و از امنیتی که در ایران دارد راضی است.
هنوز دوست دارد درس خواندن را ادامه بدهد. میگوید: « اگه پدر و مادرم اینجا بودن؛ چرا که نه؟ به درس خوندن ادامه میدادم». در این لحظه احساس میکنی دلش برای بدخشان و زیباییهای ولایتش تنگ شده.
- «خیلی از همولایتیهاتون اینجا مشغول هستن؟».
با خنده و لحنی کشدار میگوید: «بله!»
جمال را که قبلا با او صحبت کرده بودم و همولایتیاش است، میشناسد.
سعید از اینکه دقایقی با کسی صحبت کرده است خوشحال بهنظر میرسد و با انرژی و لبخند کارش را از سر میگیرد.
ضد عفونی روزانه
لباسهای کارش را هر روز تحویل میدهد تا ضدعفونی شود؛ جز این، لباسهای خودم رو همون اول که وارد خونه میشم درمیارم، میرم حموم و لباس تمیز میپوشم تا کسی مریض نشه. به هر حال اگه من طوریم بشه واقعا زندگی سختتر از این میگذره
حقوق ناکافی
با تمام خستگیها، حقوقی که میگیرد کفاف زندگیاش را نمیدهد، اما از شغل و امنیتی که دارد راضی است. ماسک و دستکش ندارد. احساس میکند پوشیدن آنها دستوبال او را میبندد و عادت ندارد دائم ماسکی بر صورت داشته باشد و دستهای عرقکرده در دستکش را تحمل کند. نگران ابتلا به کرونا هم نیست؛ «ایشالله کرونا نمیگیرم، گرفتم هم کاری نمیتونم بکنم»
چند روایت از روزهای سخت رفتگران در زمانه کرونا
پیکارگران کوچههای آلوده
زندگیشان سخت میگذرد. میگویند علاقه هیچ تأثیری در شغلی که انتخاب کردهاند نداشته است؛ آنها کسانی هستند که با کمترین حقوق ساعتهای زیادی کار میکنند؛ مهاجرانی که از شهر یا کشوری دیگر به تهران آمدهاند تا بتوانند فقط شغلی برای گذراندن زندگیشان داشته باشند. روزنامه همشهری امروز،روزنامه همشهری صبح،صفحه روزنامه همشهری،دانلود روزنامه همشهری امروز،همشهری آنلاین
صاحبخبر -