با حوصله چند سند و بنچاق و اشرفی طلا که در گاو صندوق داشته، برداشته از خانه بیرون زدیم. در کوچه خشایار را دیدیم که ترسیده و مثل گنجشک خیس میلرزد. بحق و بجا قایم پسیاش زدیم که: پدر سوخته تو را مواجب میدهیم که مراقب ما باشی اینگونه جانت را گذاشتی روی دوشت و در رفتی؟ ما قاقیم این وسط؟
انابه کرد که قبله عالم ترسیدم دست خودم نبوده، حلال بفرمایید.
از تمشیت خشایار فارغ شده دیدیم که اندرون کوچه ما جماعتی از رعیت اعم از رجال و نسا و اطفال پراکندهاند و هول ورشان داشته و بیم هراس از دیدگانشان شره میکند. در میان خلق جمعی از نسوان غریبه هم دیدیم که به چشم آشنا نمیآمدند و هی به ما تعظیم و احترام میکردند. از خشایار نیشگون گرفته که این جماعت نسوان که بوده در این کوچه چه میکنند، مگر خودشان کوچه ندارند که آمدهاند در کوچه ما؟ این همه عرض ارادت از برای چیست؟ عارض شد: تصدقت گردم این جماعت بالجمله اهل همین کوچهاند و هر روز در کوچه با ایشان سلام و علیک داشتهاید، اما چون شب بوده و در منزل بودهاند و به ناغافل از منزل بیرون زدهاند،آداب حسن و مشاطه به جای نیاورده و بیآرایش بیرون ریختهاند و همین است که بعض ایشان شناخته نمیشوند !
تعجب فرموده استغفار نمودیم. منبعد ذلک به بوستانی در حوالی منزل شدیم به جهت فرار از زلزله. جماعتی آتش روشن کرده به سیبزمینی تنوری خوردن مشغول بودند. عدهای خوبمینتون و بدمینتون بازی میکردند و چند شیر پاک خورده و از آب گلآلود ماهی بگیر هم پتو و آب معدنی دولاپهنا میفروختند که خاطرمان را مکدر کردند. کلید منزل به خشایار دادیم به اندرونی همایونی مراجعت کند به جهت گذاشتن انارها در یخچال و آوردن مقادیری تخمه برای گذراندن شب تا سحر. لختی تنها بودیم ریهمان شروع کرد به سوختن و سردرد و سرگیجه و تهوع به سراغمان آمد. عق میزدیم و در همین اثنا به این امر خطیر میاندیشیدیم که چه مملکتی شده این ممالک محروسه ایران. یک طرف زلزله بر جان و روحت چنگ میزند. از زلزله توی بوستان میآیی دود و دم خاطرت را میخراشد. بخواهی از مملکت بروی باید کرور کرور مواجب و مالیات خروج بدهی. خواستیم از این فکر و خیال بیاییم بیرون گفتیم در این شب تار و دهشت زا تفالی به خواجه شیراز بزنیم تا خاطری معطر کنیم و به لطافت شعر از دنیا و مافیها فارغ باشیم. فاتحهای نثار کردیم و دیوان گشودیم این بیت آمد: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود. خشایار رسیده بود نشست کنارمان. اعصابمان مگسی بود. دیوان را بر فرق خشایار کوبیدیم.کمی بهتریم الحمدلله...