شناسهٔ خبر: 23073494 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه فرهیختگان-قدیمی | لینک خبر

در کلاس ما

صاحب‌خبر - درس‌مان «کاوه دادخواه» بود و صبح شنبه‌ دیگری با خمیازه‌های کشدار. این درس‌ها اصولا برای دخترها آن هم در 18،17 سالگی جذاب نیست. رفتم سر کلاس و اول چهره‌ پر از شکایت فائزه را دیدم. گفتم «امروز می‌خواهم در مورد انتخاب صحبت کنم.» چشمان پر از خواب و صورت پر از شکایت شنبه‌شان را جمع و جور کردند و خنده شیطنت‌آمیزی در چشمان همه‌شان نشست و کمی صاف‌تر نشستند. راضیه گفت «به به... چه بحث جذابی... اصلا خانم به خدا اگر این کتاب‌ها به درد ما بخورد. از این حرف‌ها بزنیم پس فردا بفهمیم باید چه کار کنیم در این زندگی... .» گفتم «ذوق‌زده نشو عزیز ازدواجی! می‌خواهم در مورد انتخاب‌هایی حرف بزنم که همه در برابر آن مسئول هستیم.» ساینا اخم‌هایش را در هم کشید و گفت «خانم! اگر صبح شنبه‌ ما را با شعر عاشقانه سعدی طی نمی‌کنید، لااقل سیاسی‌اش نکنید.» گفتم «سیر تاریخ ادبیات نشان داده که همیشه مسیر سیاسی و اجتماعی، روی شعر تاثیر بسزایی داشته. مثلا زمانی‌که فردوسی شاهنامه را سرود، اوضاع محمودی حاکم بر جامعه، همه را حماسه‌سرا می‌کرد؛ که این ملیت و ایرانی‌بودن را حفظ کنند و یک چیزهایی را یاد عده‌ای بیاورند. یا سعدی با مجاورت شعور خاندان سعد زنگی، با ذهنی فارغ از ظلم و نگرانی می‌توانست آنقدر عاشق باشد که قرن‌ها همه را عاشق کند. درس امروز ما نیاز امروز ماست و کاش یک فردوسی دوباره سر از جایی بلند می‌کرد و خیلی چیزها را یادمان می‌آورد؛ که اگر کاوه‌ای دیدیم پشت پرچم کاویانی‌اش حداقل چند قدم برداریم.» کلاس ساکت شده بود. شروع کردم از روی درس خواندن: «... چه گفت آن سخنگوی با فرّ و هوش چو خسرو شدی، بندگی را بکوش ... نهان گشت آیین فرزانگان پراکنده شد نام دیوانگان هنر خوار شد، جادویی ارجمند نهان راستی، آشکارا گزند...» گفتم که پیش از ضحاک، جمشید فرمانروای شایسته‌ای برای ایران بود و فنون و کارهایی به جهانیان آموخت و به خلق خدمت می‌کرد اما بعد از مدتی به خود غره شد و گفت «مرا خواند باید جهان آفرین!» و مردم از گرد او پراکنده شدند و به نادان‌تری چون ضحاک پیوستند. پس از ماجراهایی ابلیس بر دوش او بوسه زد. دو مار روی دوش ضحاک ظاهر شد و سپس ابلیس در لباس طبیب درآمد و گفت که برای آرام نگه‌داشتن مارها باید «مغز سر آدمیان» به خوردشان بدهید. صبا گفت «یعنی برای بقای ضحاک باید خرد را از بین می‌بردند... درست است؟» -دقیقا درست گفتی عزیزم! و این استعاره‌ای برای کل تاریخ است. این جریان ادامه داشت تا روزی کاوه‌ آهنگر به دربار ضحاک آمد: «یکی بی‌زیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم اگر هفت کشور به شاهی تو‌را ست چرا رنج و سختی همه بهر ماست؟ مگر کز شمار تو‌ آید پدید که نوبت به فرزند من چون رسید؟» کاوه مثل همه‌ کسانی بود که تا آن روز مغز جوانان‌شان در شکم مارهای ضحاک بود، اما با این تفاوت که کاوه «انتخاب» دیگری در مواجهه با این ظلم داشت. وقتی ضحاک از خروش و خشم او متعجب شد، دستور داد فرزندش را آزاد کنند و گواهی‌ای را آوردند که کاوه امضا کند و بر دادخواهی و عدالت‌گستری ضحاک گواهی دهد. کاوه این گواهی را زیر پایش انداخت و خطاب به همه گفت: «همه سوی دوزخ نهادید روی سپردید دل‌ها به گفتار اوی نباشم به این محضر اندر گوا نه هرگز براندیشم* از پادشا» کاوه قیام کرد و مردمی که تا آن روز ظلم را تحمل کرده بودند، «انتخاب» کردند که با سکوت‌شان همراه ضحاک خردستیز نباشند. کاوه پیشبند چرمی آهنگری خود را سر چوب بست و هر که انتخاب دیگری غیر از سکوت در برابر یک حیوان‌صفت داشت، پشت سر او به راه افتاد. فردوسی با هنرمندی در یک بیت می‌گوید: «بدان بی‌بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست» یعنی با یک تکه چرم خیلی ساده، مشخص شد که دوست و دشمن کیست. باقی ماجرا ثابت کرد که کاوه پای انتخابش ایستاد تا نابودی کامل خردستیزی. غزاله گفت «خب کسی غیر از یک آهنگر ساده نمی‌توانست در برابر او بایستاد؟» صبا، اندیشمند کلاسم، گفت: «به نظر من، منظور فردوسی این است که باید دنبال حق رفت؛ حتی اگر پشت یک پیشبند ساده آهنگری باشد؛ حتی اگر سرشناسی چیزی را در پشتیبانی او تکرار نکرده باشد.» *براندیشم: بترسم