شناسهٔ خبر: 23026953 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اطلاعات | لینک خبر

زیبا

صاحب‌خبر -
 

شانزده ساله بود و بر و رویی داشت، مثل اسمش زیبا بود. قدش بلند بود، چشم‌هایش آبی، موهایش هم بدون هیچ رنگ کردنی بور بودند. سر خواستنش دعوا بود بین پسرهای محله. کافی بود یک نفر بهش حرف بزند یا متلکی بیندازد یا بخواهد خودشیرینی کند، بقیه پسرها به هواخواهی دختر بلند می‌شدند و همدیگر را لت و پار می‌کردند که توی چشم دختر، جوانمرد و فردین به نظر برسند. دختر اما وسط دعوا نمی‌ماند، نه لات‌ها را می‌دید نه لوطی‌ها را.
کتاب‌هایش را می‌چسباند به سینه‌اش و با کفش‌های نویی که عموی بزرگ بهش عیدی داده بود تق‌تق‌کنان تا خانه می‌دوید. در را که پشت سرش می‌بست همانجا تکیه داده به در می‌نشست و نفس نفس می‌زد تا حجم تپنده قلبش آرام بگیرد.
راه نفسش که باز می‌شد می‌رفت داخل خانه و مقنعه سورمه‌ای را درمی‌آورد و زل می‌زد به آینه که ببیند چه چیزش با بقیه همکلاسی‌هایش فرق دارد؛ ببیند چه چیزش فرق دارد که هیچ‌وقت هیچ‌کس با او مثل آدم حرف نمی‌زند. پسرها یا متلک می‌گفتند یا حوصله دردسر نداشتند و نمی‌آمدند جلو که مثل آدم حرف بزنند. دخترها از سر حسودی محلش نمی‌گذاشتند، زن‌ها هم فحشش می‌دادند و هرکاری می‌کردند که چشم شوهرشان به او نیفتد.
هجده ساله بود و صورتش جاافتاده‌تر شده بود. روی حرف عموی بزرگ حرف نزده بود و سکوتش را نشانه رضایت برداشت کرده بودند.
شده بود عروس عمو. با آن سن هنوز با هیچ پسری هم‌صحبت نشده بود. پسردایی و پسرخاله و پسر همسایه هم نمی‌شناخت، با هرکس حرف می‌زد دو روز نگذشته باید از شنیدن پیشنهادش خجالت می‌کشید و جوابش می‌کرد. حلقه‌‌ گشادش را دوست نداشت اما به این خاطر پایینش را نخ‌پیچ کرده بود که بپوشدش و حداقل یک سری‌ها دست از سرش بردارند.
بیست ساله بود و فهمیده بود پسرعموی سابق و شوهر کنونی، آدمی نیست که بتواند باهاش حرف بزند و وقت بگذراند. زن کتاب می‌خواند و شوهرش تخمه ژاپنی می‌شکست؛ بوم که نه، زن روی کاغذ نقاشی می‌کشید و شوهر به جای زدن‌شان به دیوار، می‌گذاشت‌شان لای کاغذهای باطله‌؛ زن با گِل و خمیر نان مجسمه درست می‌کرد اما شوهر پایش می‌گرفت به میز و زحمت چندین ساعته‌اش را به باد می‌داد.
بغض بود که عین برف‌های چندساله روی کوه، توی گلویش انباشته می‌شد روی هم. یادش نمی‌آمد آخرین بار کِی شوهرش چیزی گفته و او خندیده.‏
روبروی آینه می‌ایستاد و به صورتش نگاه می‌کرد و پیش خودش می‌گفت کاش به زشتی بقیه دخترهای محله بود، آنقدر زشت که هیچ‌وقت کسی دور از چشم شوهرش بهش پیشنهاد ندهد، آنقدر معمولی که شوهرش دستش را بگیرد و با نترسی از نگاه مردها و زن‌های توی خیابان، بروند بیرون خرید کنند و بستنی قیفی بخورند و بخندند.
از خودش بدش می‌آمد، از لب‌هایش که هیچ‌وقت ماتیک هم بهشان نمی‌زد، از چشم‌هایش که هیچ‌وقت هیچ قلمی بهشان نخورده بود، از گونه‌اش که همیشه خدا از خجالت سرخ بود، از چال لپش که سعی می‌کرد هیچ‌وقت معلوم
نشود.
دلش می‌خواست لب‌هایش نیم سانت کشیده‌تر می‌شدند، دماغش یک سانت بزرگ‌تر می‌شد، پوستش دوبرابر سبزه‌تر می‌شد و مهم‌تر از همه چشم‌هایش مثل ذغال سیاه می‌شدند.
دلش می‌خواست با یکی حرف بزند، یکی که بخواهد بفهمد توی سرش چه می‌گذرد، نه زیر لباسش.
یکی که بخواهد برایش جوک بگوید، بتواند سه ساعت نگاهش کند اما یک‌بار هم نگوید وای تو چقدر قشنگی. از قشنگی بدش می‌آمد، از صورتش، از خودش، از چشم‌های هیز و حسود بقیه.
بیست و یک ساله بود که اولین بار حس کرد می‌تواند یکی را دوست داشته باشد.
بدترین مقنعه و بدترین چادرش را پوشیده بود که برود خرید کند. وقتی برمی‌گشت دسته کیسه پاره شد و سیب‌زمینی و پیازها پخش و پلا شدند. کسی توی محله نمی‌آمد کمکش‌. نه آن‌هایی که طالب زیبایی‌اش بودند، نه آن‌هایی که ته دل دوستش داشتند و جرئت ابراز علاقه نداشتند.
پر چادر را به دندان گرفت و مشغول جمع کردن سیب‌زمینی‌ها شد که دید یکی دارد کمکش می‌کند، یکی که کورمال کورمال دست می‌کشید روی آسفالت و سیب‌زمینی و پیازها را لمس می‌کرد و برمی‌داشت.
یکی که عینک دودی زده بود و عصای سفید داشت و خیلی عادی باهاش حرف می‌زد. زن آن لحظه حس کرد دنیا یک جای بن‌بست نیست و هرطوری که شده می‌تواند کاری کند تا برف‌های جمع شده توی گلویش ذوب شوند و بعد از سال‌ها با یکی حرف بزند.
همینطوری هم چشم‌سفید محله حساب می‌شد و آنقدر فحش و حرف پشت سر خودش شنیده بود که اگر می‌رفت پیش عموی بزرگ و می‌گفت می‌خواهد از پسرش طلاق بگیرد فقط فحش و حرف‌های تکراری می‌شنید. این بار مثل بار قبلی سکوت نکرد و همه‌چیز را به زبان آورد تا کسی از سکوتش هیچ برداشتی نکند.‏
بیست و دو ساله بود و برای اولین بار اعضای جدیدی از بدنش لمس می‌شدند، دست‌هایش، موهای بورش، پیشانی و ابروهای پهنش.
صبح تا شب، شب تا صبح بیدار می‌ماند و شعر می‌گفت و می‌رقصید و گلدان‌ها را آب می‌داد و مجسمه می‌ساخت و دست‌های شوهرش را می‌کشید رویشان که حس‌شان کند و نظرش را بگوید.
می‌رفتند دراز می‌کشیدند زیر درخت‌های داخل حیاط و خیره به خورشیدِ لای برگ‌ها دست در دست هم، ساعت‌ها حرف می‌زدند.‏

code