شناسهٔ خبر: 23008603 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه آفتاب یزد | لینک خبر

خبرنگار آفتاب یزد 30 روز پس از زلزله کرمانشاه به این مناطق رفته و پای درددل زلزله‌زدگان نشسته استاکثر آنان از نبود کانکس گلایه‌مند هستند

پارتی نداری برای کانکس؟!

صاحب‌خبر - خبرنگار اعزامی آفتاب یزد- رضا بردستانی: روز و ساعت و ثانیه زلزله 7 و 3 دهم ریشتری ازگله، سرپل ذهاب، ثلاث باباجانی، قصر شیرین و دیگر جاهای کرمانشاه را به خاطر سپردیم تا 30 روز بعد سری به آن مناطق بزنیم و از حال و روز مردم و نحوه کمک‌رسانی‌ها گزارش تهیه کنیم. می‌دانستیم هیاهوی زلزله و کمک‌ها که تمام شد، تازه مشکلات نمایان می‌شود و با رسیدن به فصل سرد زمستان، این مشکلات هر روز بیشتر و بیشتر نیز خواهد شد. چند روز قبل از سفر با روابط عمومی استانداری کرمانشاه تلفنی هماهنگ کردیم تا اگر ممکن است دیدار و مصاحبه‌ای با هوشنگ بازوندی، استاندار کرمانشاه نیز داشته باشیم و در تهیه این گزارش همه طرف‌های ماجرا را دخالت داده باشیم و روابط عمومی نیز قول‌هایی داد اما فارغ از این که دیدار و مصاحبه‌ای میسر شود یا نه، ظهر
سه شنبه 21 آذرماه به کرمانشاه رسیدیم. با برنامه ریزی‌های انجام شده و نیز با توجه به زمان سه روز و سه شبی که در نظر گرفته‌ایم، با اصراری
خاص تلاش کردیم راس ساعت زلزله یعنی 21 و 47 دقیقه در کانون این حادثه دلخراش یعنی ازگله باشیم . هرچند همگان اصرار بر این داشتند که کانون اصلی زلزله حدود پنج کیلومتر با ازگله در یک دشت قرار دارد اما قراری بود با خودمان که به قول یکی از اهالی ازگله، در نخستین ماه روز(معادل سالروز) زلزله در منطقه حضور داشته باشیم. کرمانشاه آرام بود. گویی مثل تهران و رشت و زاهدان؛ چیزهایی از زلزله شنیده باشند یا شاید اندک تکان‌هایی؛ درست شبیه زلزله‌هایی که در کرمان رخ می‌دهد اما بافق و بهاباد و حتی مرکز استان یزد را نیز بارها در طول سال تکان می‌دهد. راننده‌ای که قرار است با من همراهی کند بازنشسته بانک است، خودش
می‌گوید دار و ندارش را در بورس و بورس بازی از دست داده است. رضا، راننده تاکسی برای رسیدن به ازگله، مسیر اسلام آباد، سرپل(مخفف سرپل ذهاب اسمی که محلی‌ها می‌گویند!) را پیشنهاد می‌دهد و راهی می‌شویم. حوالی غروب آفتاب غرب کشور، به سرپل یا همان سرپل ذهاب می‌رسیم. صحنه‌هایی است شبیه برخی شهرهای شمالی که در ایام نوروز هرجایی را که یافته‌اند برای استراحت چادر زده‌اند و اما چادر زدن‌های سرپل بسیار متفاوت است. پارک‌ها، پیاده‌روها، وسط بلوار و خلاصه هرجایی که امن بوده چادری برپا شده و اما سرما و صدای ماشین‌های عبوری که تمامی ندارد به اضافه خطراتی که هرلحظه زن و کودکان را تهدید می‌کند در کنار امکانات اندک، آن تشبیه نخستین را از درجه اعتبار ساقط می‌کند. کنار یک رودخانه یا چیزی شبیه نهر و کانال آب می‌ایستیم. راننده می‌خواهد گاز بزند و من فرصت را غنیمت می‌شمارم و راهی چادرهایی می‌شوم که در امتداد رودخانه برپا شده است. برخی هنوز دارند چادر می‌زنند، برخی در حال پوشاندن درزهایی هستند که راه نفوذ باد و سرماست و برخی در تدارک شام.

زندگی کنسروی!
از شام گفتیم، در حالی که در مناطق زلزله‌زده، با ناهار تفاوتی ندارد و شاید با صبحانه! همه چیز خلاصه می‌شود در چند عدد کنسرو با تنوعی که دور محور ماهی، مرغ و لوبیا و عدسی می‌چرخد و نان‌هایی که خودشان می‌گویند از تهران برایشان ارسال می‌شود. اولین چادر، چادر امین است. چادر او در چند قدمی خانه‌اش برپا شده، خانه‌ای اجاره‌ای که حالا کسی جرات نمی‌کند پا درون آن بگذارد برای برداشتن باقی مانده اسباب سالم مانده از آوار و زلزله. او می‌گوید این روزها شاید از آب واجب‌تر برای زلزله‌زده‌ها کانکس باشد و ادامه می‌دهد: من نمی‌دانم متولی کیست اما هر روز یک نفر با دفتر و دستک می‌آید و همه مشخصات ما را می‌گیرد و می‌رود اما از تنها چیزی که خبری نیست؛ کانکس است و رسیدن به شرایط ایستا. از او بابت وام‌های بلاعوض
می‌پرسیم و او می‌گوید: از پنج میلیونی که قرار بوده بدهند، صراحتا گفته‌اند سه میلیون و 100 هزار تومان را برای کانکس بر می‌داریم! او ادامه می‌دهد چرا سه میلیون 100؟ همه
پنج میلیون را بردارند فقط کانکس بدهند...
آشنا نداری برای کانکس؟!
ایمان، فرمی را به ما نشان می‌دهد که به خیالش برای کانکس پر کرده اما در نهایت فهمیده نه برای کانکس، که برای چادر بوده است. سه فرزند دارد و 40 ساله است. از بین سه بچه او تنها یک بچه‌اش به مدرسه آن هم درون کانکس می‌رود. پدر می‌گوید: 50 نفر را درون یک کانکس کرده‌اند و پسر تصحیح می‌کند 50 نه 90 نفر! از چادر ایمان با پذیرایی دو لیوان چای گرم بیرون می‌آییم، هوا تاریک تاریک است و ناگهان خاموشی همه جا را فرار می‌گیرد. می‌پرسیم چه شد و او می‌گوید این چیزها عادی است و تازه یادمان می‌آید تنها وسیله گرمایشی آنها با برق کار می‌کند همان بخاری برقی که هر لحظه می‌ترسیدیم محمد را بسوزاند یا دچار برق گرفتگی کند. ذهن می‌رود به سرمای
طاقت فرسای نیمه شب و ...
آن طرف خیابان هم چادرهایی برپاست. در فرصت باقی مانده سری به آن جا می‌زنیم. هر که به ما می‌رسد فقط یک جمله می‌گوید: آشنا نداری برای کانکس؟ و ما تازه می‌فهمیم برای کانکس هم پارتی و آشنا لازم است گویا! پیرمرد دو بچه دارد. بنیامین کلاس پنجم دبستان است و اما دختر، سال کنکور! دلنگران آینده دخترش است و می‌گوید: ای کاش جایی بود که دخترش می‌توانست برای کنکور آماده شود و... دور ما شلوغ می‌شود از زبان همه یک جمله آشنا می‌شنویم: آشنا نداری برای گرفتن کانکس؟! از سرپل ذهاب خارج می‌شویم. ساعت حدود 6 و 30 شب است. هوا تاریک تاریک و اما در مسیری که پیش روی خود داریم دیگر خانه‌ای سالم یافت نمی‌شود. چادرهایی برپاست و سکوتی حکمفرما. در مسیر ما به ازگله ده‌ها تریلی حامل کمک‌های مردمی و همچنین کانکس در حرکت بود و اما این حجم ویرانی و آوارگی با این چند عدد کانکس درمان شدنی نیست. سر راه به کارگاه ساخت کانکس هم بر خوردیم. مال بچه‌های سپاه بود اما شب بود و فقط نگهبان‌ها بودند و...
... مجالی برای پرسش و سر درآوردن از چند و چون ماجرا نداشتیم. 7 و 30 دقیقه رسیدیم ازگله. ناصر به استقبال
مان آمد. داستان زندگی‌اش شنیدنی بود. وام گرفته بود از بانک ملی برای همان به اصطلاح طرح‌های زود بازده و مرغداری زده بود اما هم مرغداری را داده بود هم یک باب منزل و هنوز هم به بانک مقروض بود. همراه‌مان شد تا خرابی‌ها و زندگی چادری ازگله را نشان‌مان دهد. از ما می‌پرسد چرا شب؟ روز می‌آمدی برای دیدن عمق خرابی‌ها و ما می‌گوییم خواستیم یک ماه بعد از شب حادثه کنارتان باشیم. چند خانه را نشان‌مان می‌دهد که ظاهری آراسته دارد اما وقتی پا درون حیاط می‌گذاشتی نه از زندگی خبری بود و نه از آبادی؛ سقف روی سقف لم داده بود و دیوار روی دیوار. گفتیم مسئولان کجا هستند؟ گفت همین جا درون چادرها! شهردار، بخشدار، رئیس شورای شهر و... تک تک چادرهایشان را نشان‌مان داد و ما با آنها به جز بخشدار که مشغول جلسه بود رو در رو شدیم و به گفتگو پرداختیم. 11دقیقه مانده بود به زلزله 7 و 3 دهم ریشتری که نصر زد سر شانه ‌ما! برایت یک چیز جالب سراغ دارم و ما را دنبال خود کشانید تا یک خانه ویران شده و با چراغ قوه، ساعتی را نشان‌مان داد که درست لحظه زلزله از کار ایستاده بود
21 و 47 دقیقه و....
زلزله اول مردم را از خانه‌ها فراری داده بود!
از تلفات پرسیدیم و منتظر اعداد و ارقام وحشتناک بودیم که گفتند دو کشته و چند مجروح! گفتیم همین؟ ما در سرپل ذهاب خبردار شدیم تنها در دو خانه 39 نفر جان باخته‌اند که اهالی توضیح دادند: حوالی ساعت 9 شب زمین به شدت لرزید اما خانه‌ای خراب نشد و تقریبا همه اهالی آبادی به داخل کوچه و خیابان آمدند و وقتی زلزله اصلی رخ داد هیچ‌کس تقریبا داخل خانه‌ها نبود! اما دیگر از ازگله چیزی باقی نماند جز مردمی که دیگر سر پناهی نداشتند.

گفتگوی صحرایی با شهردار و رئیس شورای شهر ازگله!
احمدی و بارانی؛ رئیس شورای شهر و شهردار را داخل یک چادر، نزدیک شهرداری ازگله ملاقات کردیم مثل همه مردم، آنها چادرنشین شده بودند. از نبود امکانات گفتند، از ضرورت ارسال کانکس، از ساماندهی بحث وام‌ها، از تبدیل تهدید به فرصت، از امید به دوباره ساختن شهر و از نیازها... شورای شهر تهران گویا 10 میلیارد تومان به استان کرمانشاه کمک نقدی کرده بود. از ما خواستند از شورای شهر شهرهای بزرگی چون مشهد، اصفهان، تبریز و شیراز هم بخواهیم به‌صورت نقدی کمک کنند و ما گفتیم خواسته شما منتقل می‌شود اما نمی‌دانیم قانون اجازه می‌دهد یا خیر!

و اما وام...
مردی که سر تیم گروه‌های مردمی بود با ما هم صحبت شد. او از اصل قضیه وام‌ها به شدت گلایه‌مند بود! او گفت با مردمی که برای فرار از درافتادن به دام بهره و ربا حتی سپرده گذاری نمی‌کنند چرا از سود حرف می‌زنند؟ سود سود است برای این مردم و ناخوشآیند! اعتقاداتی دارند که حتی شنیدن آن نیز آزارشان می‌دهد. حالا از سود گذشته، چرا چهار یا پنج میلیون؟! اصلا با 30 میلیون مگر می‌شود خانه ساخت؟ حالا گیریم که بشود، چرا تنفس نمی‌دهند؟ چرا کمک می‌کنند و استخوان لای زخم باقی می‌گذارند؟ ساعت به یازده شب نزدیک می‌شود می‌خواهیم بازگردیم که ناصر نمی‌گذارد! تا شام نخورید محال است بگذارم بروید! اصلا مهمان خودتان هستید! اینها همان‌هایی است که خودتان ارسال کرده‌اید و از ما می‌پرسید چه دوست دارید؟ و لیستی از کنسروها را ردیف می‌کند! دست آخر هم ماهی می‌آورد، هم مرغ و هم لوبیا. شام می‌خوریم و راهی می‌شویم تا فردا راهی ثلاث باباجانی شویم و پنجشنبه راهی روستاهای سرپل ذهاب و شاید قصر شیرین.
ساعت 2 بامداد به کرمانشاه می‌رسیم. خسته‌تر از همیشه تن می‌سپاریم به آب گرم و برای اولین بار احساس گناه می‌کنیم! ایمان از حمام نرفتن 19 روزه گفته بود و احمد از ندیدن آب گرم برای 32 روز!
در حاشیه!
= علی دایی برای مردم مناطق زلزله زده یک اسطوره فراموش نشدنی است! همه می‌گویند اگر او نبود...
= آن قدر که از ما خواستند پیام تشکر از مردم ایران ارسال کنیم از مشکلات‌شان نگفتند!
= همه آن‌هایی که ما با آنها صحبت کردیم از مسئولان گلایه داشتند! یکی می‌گفت چهار وزیر آمدند ازگله و سلفی گرفتند و رفتند اما دریغ از چهار کانکس!
= ازگله‌ای‌ها می‌گفتند چهار روز اول زلزله هیچ کس سراغی از آنها نگرفته بود!
= حوالی ازگله یک ارگانی در حال جاده سازی است. یکی از اهالی می‌گفت سه روز از زلزله نگذشته بود که صدای انفجارها دیوانه‌مان کرده بود! سه روز پس از زلزله! انفجار؟ جاده سازی؟
= ناصر به ما گفت جوری بنویسید که مردم برای کمک تحریک شوند مسئولان بی خیال‌تر از این حرف‌ها هستند.
= چیزی که در این مناطق زیاد به چشم خورد چادرهای هلال احمر جمهوری اسلامی بود.
= بنیامین پسر کوچک سرپل ذهابی از تعطیلی مدرسه بغض کرد و گفت: کسی به فکر آینده ما نیست؟!
= اسامه کودک دیگر مناطق زلزله زده؛ از غم نان و آب گفتن بیهوده است وقتی برای مدرسه تعطیل شده ما هیچ فکری نکرده‌اند!
= احمد از خرابی جاده گفت و تاثیر آن بر رسیدگی کمتر!
= مردم ازگله اما از مسئولان خود سپاسمند بودند زیرا برای لحظه‌ای آنها را تنها نگذاشته بودند.
= یکی از میان ازگله‌ای‌ها گفت: نکند تو هم آمده‌ای عکس بگیری و بروی؟!