نقطه
علیرضا راهب
نقطه یعنی اینکه یک جمله تمام شد
جملهای که در آن دو نام آشنا
میتوانستند کنار هم قرار بگیرند.
نقطه یعنی سطر دیگری آغاز شده،
سطری که در آن نامها میتوانند یکدیگر را به یاد نیاورند
سطری که اصلاً شاید نقل قولی باشد از کسی
یا سطری که در آن نامی آشنا بر دوش کلماتی غریب و
ماتم زده رفته است.
نقطه میتواند پایان یک متن باشد
پس آغازگر متن دیگر…
نقطه میتواند پایان چیزهایی باشد که آغاز نشدهاند
نقطه دهان توست مینیاتور!
پایان تمام تلخیها
نقطه.
نگاه شکسته
مرضیه رزازی
نُه ماه میشود که درونم شناوری
داری سر از جهانِ دگر در می آوری
من سالها به درد خودم سوختم ولی
نُه ماه میشود که تسلای مادری
از مادری که وارث درد است، دخترم
جز این نمیرسد به تو هم ارث بهتری
دورت نشستهاند عروسک به دستها
فهمیده روزگار پر از حیله دختری
بازیچه و عروسک این مردمان نباش
آزاد باش با همه حس دلبری
آیینه تمام نمای خود منی
آوردهام شبیه خودم مرد دیگری
من و پاییز
فرانک ساتکنی
پاییزم و از غم شده لبریز وجودم
پیغمبر عشقی و من از قوم ثمودم
ای قبله ترین منظره چشم تر من
من عابد درمانده آغوش تو بودم
در خاطر من سبزتر از صبح بهاری
در آینه چشم تو من یاس کبودم
در اوج پریشانی و زردی درختان
جز شعر بهارانه برایت نسرودم
چشمان تو گلواژه شیرین غزل ها
ای از تو سرودن همه بود و نبودم
آتش شدی و سوختی و شعله کشیدی
پروانه شدم سوختم و لب نگشودم
حاجی رضا
ساغر شفیعی
بوی نعناهای باران خورده بود
بوی خاک و
بوی صبح سرد باغ
باغ انگور و هزاران چلچراغ
یک به یک بر ساقه هایی سبز و تُرد
مردمانی ساده دل، همواره شاد
با حسادت های پیدا یا نهان
با شرارت های همچون کودکان
خوب و بدهاشان نمایان
مثل آب
گوش کن!
این نغمه زنگوله هاست
گلّه را حاجی رضا آورده است
- پیرمردی نازنین، لاغر، بلند -
- هاااای چوپان!…. هاااای!
باشی خوش خبر
ماده زاییده است گاوت یا که نر؟
- ماده ای سالم، خدارا شکر، شکر
کیسه را با خنده خالی می کند
می شود پُر ، آستانه از هویج
- دوست داری؟ از زمین آورده ام
- هدیه از این دلنشین تر هست هیچ؟
- راستی قالی شنیدم بافتی، دیگر از دَم اهل ده فهمیدهاند
- آه…قدر همّتم، بس کوچک است
بوی پونه
بوی نعنا
بوی خاک
بوی گلّه
بوی سرگین
بوی پشم
هِی هِیِ چوپان و عوعوی سگان
باز هم موسیقی زنگوله ها…
بی گمان حاجی رضا برگشته است
خسته ، امّا باز می خندد بلند
خنده هایش مثل باران صادقند
باز هم دستِ پُر آمد پیرمرد
بارِ خر یک دسته سبزی کرده است
ـ سبز باشی، سبز باشی پیرمرد!
شاد باشی مثل دشت لاجورد
***
رفته ام ای روستای سبزِ دور
بغچه ام از خاطرات امّا پُر است
دامنم از عطر نعنا مستِ مست
در سرم دارم هوای صبح باغ
باغ انگور و هزاران چلچراغ
باز می گردم اگر قسمت شود
«روستای غیاث آباد اراک»
فکر تو…
رکسانا مقیمى – لندن
ای صورت خیال من، خالی شدم ز غیر تو
پروانه گشته محو من ز گلعذار چهر تو
ماه تویی، صنم تویی، مستی مغتنم تویی
مُرده بی نشان منم ، زنده شوم به سِحر تو
جان و جهان و آسمان، وَز ملکوت و قدسیان
جمله کنار یکدگر ، سر بدهند شعر تو
دلم همیشه روشن از حس حضور نفست
خوشم که تا ابد به دل، بود نشان مهر تو
به هر کجا که بنگرم، عشق در آن جلوه کند
ظهور کرده این چنین، به سر خیال و فکر تو
سلام تو…
برای شعر سرودن، سلام تو کافی است
برای دلخوشی ام، یک پیام تو کافی است
به یک اشاره تو، سفره غزل پهن است
برای مستی همین جرعه جام تو کافی است
برای این که دلم لحظه ای شود آرام
نگاه به روی ماه دلارام تو کافی است
به هر کجای جهان نغمه ای و آوازی
مرا طنین روح نواز کلام تو کافی است
به جز سعادت و شادی تو، نخواهد دل
که تا همه ایام گردد به کام تو کافی است
قلم به دست بگیرم، به جای مرهم دل
همین غزل که شود التیام تو کافی است
در این میان که هزار حرف نا تمام بماند
هر آن سخن که بگردد تمام تو کافی است