موش کوچولو در خانه شان خوابیده بود و خوابش نمیبرد. به ستارهها زل زده بود و آرزو میکرد که یک روز موش پرنده بشود و برود پیش ستارههای آسمان و آنها را بچیند.
در همین حال خوابش برد و خواب دید که یک موش پرنده شده است و رفتهاست پیش ماه و ستارهها. اما وقتی از خواب بلند شد دید هیچ اتفاقی نیفتاده است.
برای همین رفت سریع مداد و دفترش را آورد و شروع کرد به نوشتن داستان «موش پرنده».موش کوچولو تصور کرد که تو فضا دارد میگردد و ستارهها را یکی یکی بر میدارد و روی ماه راه میرود.
موشکوچولو در خیال خودش، با ستارهها برای مادربزرگش یک گردنبند خیلی زیبا و نورانی درست کرد و سوار یک سفینه شد و به سمت زمین برگشت تا گردنبند را به مادربزرگش هدیه بدهد.
موش کوچولو وقتی رسید زمین، هدیهاش را به پدربزرگ داد که تا شب تولد مادربزرگ، از آن مراقبت کند و آن شب از طرف موش کوچوله هدیه بدهد.ستارهها از زیر کاغذ کادو میدرخشیدند و هدیه موش کوچولو خیلی خوشگل شده بود.
رایین کمال تفرشی،۷ ساله
code