شناسهٔ خبر: 22963635 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه فرهیختگان-قدیمی | لینک خبر

سلفی با دندان اسب پیش‌کشی

صاحب‌خبر - 1- پیرمرد رفیق‌مان را کشیده بود کنار. با صدای لرزان و به لهجه‌ کردی می‌گفت: «آقا! من سلفی گرفتن دارم؟ این خانه‌ خراب شده‌ من سلفی گرفتن دارد؟» شرمنده شدیم به‌خاطر کاری که نکرده بودیم. بعد از زلزله و بعد از آن امواج رسانه‌ای پشت‌سر هم که خبر از کمبودها می‌دادند و هرکس شده بود یک سخنگوی ستاد مدیریت بحران و دوربین سلفی موبایل را به سمت خود می‌گرفت و هر چیزی را که دور و برش کم بود به‌عنوان نیاز اصلی تمام زلزله‌زدگان معرفی می‌کرد و پیام مخابره می‌کرد به مرکز و دیگر شهرها که «آی کمک‌های مردمی، به داد برسید»؛ خروارخروار اقلام و فوج‌فوج مردم آمده بودند به مناطق زلزله‌زده. بعضی‌ها هیچ کاری از دست‌شان برنمی‌آمد، صرفا ترافیکی ایجاد کرده بودند در راه‌ها که طعنه می‌زد به ترافیک نیمه‌ خردادهای جاده چالوس. بعضی‌ها هم داغ داغ‌دیدگان را تازه می‌کردند. می‌چرخیدند میان خرابه‌ها و می‌ایستادند به سلفی گرفتن. یادشان می‌رفت که این مردم داغ‌دیده را بازی زمانه به این روز انداخته است؛ عزیزند و صاحب کرامت. مدل‌های عکاسی ما نیستند. خیر بودن و قصد امدادرسانی، حق انجام هر کاری را به ما نمی‌دهد. نمی‌شود لباس‌های دست دو و کهنه‌ات را اهدا کنی و انتظار داشته باشی با آغوش باز بپذیرندش. یک چرخ که توی شهر بزنی می‌بینی لباس‌های کهنه را کپه کرده‌اند و آتش ‌زده‌اند و دورش نشسته‌اند تا گرم شوند. 2- در این میان، بی‌اعتمادی به نهادهای رسمی مانند هلال‌احمر از سوی کسانی که قصد کمک داشتند هم باعث شده بود اقلام نامناسب و نامتناسب توزیع شود. خیلی‌ها به تشخیص خودشان هرچه را لازم می‌دانستند یا برایشان ممکن بود می‌آوردند و هر کجا صلاح می‌دانستند یا برایشان راحت‌تر بود، پخش می‌کردند. روستاهایی آنقدر از اقلام دریافتی اشباع شده بودند که اهالی می‌گفتند در زمان پیش از زلزله چنین رفاهی را به یاد نمی‌آورند. از آن طرف در شهری مانند سرپل‌ذهاب خانواده‌هایی را می‌توانستی پیدا کنی که تا چهار، پنج روز بعد از زلزله هنوز موفق نشده بودند چادر دریافت کنند. کمک‌های مردمی می‌رسید و بدون اشراف اطلاعاتی و نظر کارشناسی و به صلاحدید خیر پخش می‌شد. چاره چیست؟ دندان اسب پیش‌‌کشی را می‌توان شمرد؟ کمک مردمی است. تو نیکی می‌کن و در دجله انداز... . کار خیر است و به استخاره هم نیاز ندارد. هرجور می‌توانی و هرطور صلاح می‌دانی کمک کن. ضمنا کمک کرده‌ای دیگر. باید کنارشان و با کمک‌هایت سلفی بگیری. 3- در تهران خانواده‌ چهارنفره‌ای را می‌شناختیم. پدر از چهارسالگی معلول بود و دو دختر 11 و 13 ساله داشت. پدر آخرین‌بار که سر کار رفته بود، دو سال پیش در مرکز بازیافت بود. آنجا هم نیروی کار جدید و ارزان افغانستانی استخدام کرده بود و پدر از کار بیکار شده و دیگر نتوانسته بود سر کار برود. کل مخارج خانه را مادر با کار کردن در خانه‌ این و آن تامین می‌کرد که او هم چندماه قبل دیسک کمرش را عمل کرده و خانه‌نشین شده‌ بود. خانه‌‌شان اجاره‌ای بود با پنج میلیون تومان پول پیش و 450 هزار تومان اجاره. آنقدر اجاره نداده بودند که پول پیش هم تمام شده بود. صاحبخانه جواب‌شان کرده بود و قرار بود اگر اجاره‌ عقب‌افتاده را ندادند، آخر هفته بیرون‌شان کند. همان موقع خیری داشتیم که سه‌میلیون اهدا کرده بود و خواسته بود خرج مواد غذایی شود برای بچه‌ها. رفتیم سراغش. وضع خانواده را گفتیم با این درخواست که 500 هزار تومانش بشود اجاره‌ این ماه خانواده تا ببینیم از این ستون به آن ستون فرجی می‌شود یا نه. نپذیرفت. اصرار کردیم. گفت:«می‌خواهید به‌‌رغم میل من، من را مجبور کنید که پولم برای این کار خرج بشود. من می‌خواهم پولم خرج خوراک بچه‌ها بشود.» دیگر اصرار نکردیم. رفتیم سراغ دیگری. 4- خیری داشتیم که یک وعده ناهار بچه‌های خانه ایرانی را تقبل کرده بود. نزدیک ظهر زنگ زد و گفت «کباب گرفتم و فرستادم. فقط لطف کنید از خورده شدن‌شون عکس بگیرید برام بفرستید.» باید از لحظه‌ در دهان گذاشته شدن کباب‌ها توسط بچه‌ها عکس می‌گرفتیم؟ خیر دیگری بود که پنج کیسه‌ غذایی برای پنج خانواده اهدا کرده بود. پیام داده بود از تحویل گرفتن‌شان عکس بگیرید و بفرستید. توی کوچه‌ای باریک در شهرقدس ایستاده بودیم جلوی خانه‌ای که صاحبخانه‌اش آمده بود بیرون و کیسه را دست ما دیده بود و فهمیده بود قضیه از چه قرار است و داشت می‌گفت «خدا خیرتون بده! اینا خیلی احتیاج دارن. چند هفته است شاید یک غذای درست و حسابی توی این خانه نیامده. شوهرش از شدت بدهکاری خودکشی کرد. این خانم مانده و دو تا بچه‌اش من هم هر چقدر از دستم بربیاد کمک می‌کنم ولی من خودم هم گرفتارم. خدا خیرتون بده... .» زن جلوی ما کوچک‌تر می‌شد و بیشتر در خودش فرو می‌رفت. چه باید می‌کردیم. موبایل دست می‌گرفتیم و کادر تصویر را می‌بستیم و تنظیمات نور را درست می‌کردیم و عکس و فیلم می‌گرفتیم از تحویل گرفتن یک کیسه برنج و دو تا مرغ و دو عدد رب گوجه‌فرنگی و نیم‌کیلو عدس و... از سوی زنی که لحظه‌به‌لحظه بیشتر در خودش فرو می‌رفت؟ 5- پابرهنه‌ها و مستضعفان شنیده‌اید؟ درمورد بچه‌های کار لب‌خط، پابرهنه مجاز و استعاره نبود؛ عین حقیقت بود. اغلب‌شان را با کفش درست و حسابی به‌خاطر نداشتیم هیچ‌کدام‌مان. به‌خصوص آن کوچک‌ترها. یک نفر پیدا شده بود و می‌خواست کفش اهدا کند برای بچه‌های لب‌خط. آمار تعدادشان را دادیم. گفت «شماره‌ پا بدهید.» شماره‌ پا؟ کدام‌شان کفش داشت که شماره‌اش را نگاه کنیم و بگوییم؟ خوب‌هایشان همیشه دمپایی پایشان بود. گفتیم «اگر می‌شود مبلغش را اهدا کنید یا با یک مغازه هماهنگ کنید، بچه‌ها بیایند آنجا، خودشون انتخاب کنند، که حس خوب خرید کردن را داشته باشند.» قبول نکرد. گفت «خودم باید بخرم. شماره‌ پاهایشان را بفرستید.» پای بچه‌ها را گذاشتیم روی کاغذ و با مداد دورش خط کشیدیم و فرستادیم. چند وقت بعد کفش‌ها را فرستاد. کفش‌های مجلسی پرزرق و برق پاشنه پنج‌سانتی برای بچه‌هایی که نصف روز را سر چهارراه ایستاده‌اند به کار. چه جوابی باید می‌دادیم به بچه‌ها؟ ظاهرش به کنار، موقع کار کردن پایشان درد می‌گرفت توی آن کفش‌ها. 6- تمام امور مالی ما در لب‌خط از همین کمک‌های خیرها تامین می‌شد. همین کمک‌های مردمی هم بود که مناطق زلزله‌زده‌ کرمانشاه را سرشار کرد از اقلام مورد نیاز. بدون این کمک‌ها، اوضاع امروز بسیار فاجعه‌بارتر بود از اینکه هست؛ اما اگر همین کمک‌ها هدایت می‌شد به سمت سازمان‌های دولتی و مردمی که کارشان را بلدند، اگر احترام می‌گذاشتیم به نظرهای کارشناسی که کمک کجا و چگونه باید انجام شود، اگر می‌پذیرفتیم که به صرف اهدای کمک، مجاز به هرگونه برخورد با مددجو نیستیم، آنگاه وضعی رویایی‌تر از آنچه فکرش را کنیم، داشتیم. کمک‌های ما، منابع ما هستند؛ چه بهتر که بشمریم‌شان و در دجله نیندازیم...