وحدت و کثرت
* در بیت بعدی، شبستری حرف جنابعالی دربارة کل و جزء را تصریح میکند:
وجـود کـل، کثیـر واحـد آیـد
کثیر از روی کثرت مینماید
کل عالم، کثیر است؛ تکثیر واحد. پس مدیون واحد است و از شئون واحد. ما کثرت را از شئون واحد میدانیم، نه در مقابل واحد. به نظر من، واحد و کثیر تقابل ندارند، چون تقابل در جایی است که هیچیک از طرفین باجی به همدیگر ندهند و هماورد باشند. واحد و کثیر هماورد نیستند، بلکه کثیر، مدیون واحد است. تقابل واحد و کثیر مثل تقابل وجود و عدم نیست. کثیر در مقابل واحد حرفی برای گفتن ندارد. به همین جهت، ملاصدرا به درستی فهمیده است که: تقابل واحد و کثیر تشکیکی است و مرحوم علامه طباطبایی هم این موضوع را به زیبایی تشریح کرده است؛ یعنی کثرت از مراتب وحدت است.
* پس وحدت یک حقیقت ذوالمراتب است و تقابلی بین کثرت و وحدت نمیتواند باشد.
به طور کلی، هر کلی کثیر است، اما کثیر خودش از واحد است. کثیر، واحد است، یعنی کثیر واحد است و شأن واحد و از آن واحد است. کثرت همان وحدت است، ولی کثیر مینماید و ما آن را مقابل واحد میدانیم. کثیر نمایش است و اگر نیک بنگریم، چیزی جز وحدت نیست. کثیر واقعی وجود ندارد و آنجا که کثیر میگوید: من کثیر هستم، وحدت نمایان میشود و سریان خودش را به رخ کثرت میکشد. آنچه هست، نمایش کثرت است. به این جهت، از نظر من وحدت وجود، یک حقیقت عقلانی است، نه شهودی و مکاشفهای. برای فهم وحدت وجود نیازی به کشف و شهود نیست. کمیعقل لازم است تا بیاید وسط و فهم کند و بپذیرد.
* این هم یک جور دفاع از وحدت وجود است. میرسیم به بیت بعدی:
عرض شد هستیی کان اجتماعی است
عرض سوی عدم بالذات ساعی است
شبستری در این بیت، از واحد و کثیر و جزء و کل خارج میشود و بحث فلسفی دیگری را طرح میکند که انصافاً عجیب است و شما بر من خرده نگیرید، اگر بگویم که شبستری یک فیلسوف بزرگ است. بحث درباره جوهر و عرض است.
عرض قائم به غیر است: اذا وجد فی الخارج، وجد فی الموضوع٫ این تعریف حکماست. شبستری همین حرف را به بیانی دیگر طرح میکند و میگوید: عرض هست ولی با جوهر جمع
میشود. «اجتماعی» در اینجا یعنی خودش را با جوهر جمع میکند و اصولاً میلش به طرف عدم است. عرض اگر خودش را به جوهر نچسباند، جایگاهی در عالم نخواهد داشت. میل عرض به عدمستان است، چون ذاتش نبود است. به همین جهت، خودش را به جوهر میچسباند و شأنی از هستی پیدا میکند.
* پس عرض یعنی چسبنده و آویزان. پس مرحومیکه در حق مرحومیدیگر گفته است: آویزان مطلق، مرادش عرض بودن آن جناب افخم است.
کاملاً درست است و از قدیم گفتهاند که ضمیر مرجع خودش را پیدا میکند.
* شبستری پس از این مقدّمات، یکی از ابیات جاودانه خودش را گنجانده است:
به هر جزوی زکل کان نیست گردد
کل انـدر دم ز امکان نیست گـردد
این مسئله بسیار دقیق و ظریف است و غالباً هم درست فهمیده نمیشود. من سعی میکنم طوری بیان کنم که اشتباه همگانی در اینجا تکرار نگردد. آنچه شبستری میگوید، چیزی است بین عرفان و اشعریت. عرفایی مثل مولانا و شبستری میدانید که پس زمینه اشعری دارند. با این حال، باید مراقب باشیم که دیدگاههای آنها را اشعریانه تفسیر نکنیم. اشاعره معتقدند که جهان هر لحظه به وجود میآید و معدوم میشود.
یکی از قواعد اشاعره و غیر اشاعره این است که: العرض لایبقی زمانین. این حرف که من در «قواعد کلی فلسفی» آن را آوردهام، حرف درستی است. عرض، در لحظه باقی نمیماند. یک لحظه هست و لحظه بعد نیست میشود.
code