راه کامل مسدود شده بود و با توجه به زمان میدانست که تا چند دقیقه دیگر قطاری از آنجا میگذرد. هیچ راهی نداشت باید مسافران قطار را نجات میداد. سوز سرد پاییز راهش را سد نکرد و کتش را درآورد و با آتش زدنش به سمت مسیر حرکت قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار نور آتش را دید و متوجه خطر شد و قطار ایستاد.»
داستان ریزعلی خواجوی یا همان دهقان فداکار را همهمان شنیدهایم. همه متولدین دهه 60 در کتابهای دبستانشان این داستان واقعی را خواندهاند؛ داستان مردی که از خودش گذشت و با وجود اینکه نمیدانست چه اتفاقی برایش میافتد و شاید جانش را در برخورد با قطار از دست بدهد، اما خطر کرد تا هموطنانش را نجات دهد. فداکاری که این روزها شاید اصلا در صدر اهمیتهای آدمها قرار نگیرد!
بیایید از دید دیگری به داستان فداکاری ریزعلی خواجوی نگاه کنیم. امروزه آنقدر در فضای مجازی یا در پیادهروهای همین خیابانهایی که راه میرویم تبلیغات عجیب و غریب روانشناسی مدرن را میبینیم که ناخودآگاه رویمان تاثیر میگذارد؛ تبلیغاتی که مدام در گوشمان میخوانند که فقط «من» مهم هستم. فقط باید به «خودم» اهمیت بدهم. اول «منیت» خودم اهمیت دارد و بعد اگر فرصتی بود به خانواده و هموطن و جامعه بپردازیم!همه این حرفها باعث شد یاد خاطرهای بیفتم که یک دوستی روزی برایم تعریف کرد: «برای کسی که روی ویلچر مینشیند گاهی عبور کردن از برخی خیابانها و پیادهروها مشکل است. یک روز چرخ ویلچرم در کنار پارکی در چالهای افتاد. چون ظهر بود کسی از آن مسیر عبور نمیکرد. چند جوان را دیدم که در پارک مشغول تفریح هستند. با اینکه دیدند نمیتوانم ویلچر را تکان دهم اما خیلی راحت از کنارم گذشتند و شنیدم که گفتند خودت باید بتوانی از این چاله بیرون بیایی. هرکس باید به خودش تکیه کند! حتی اگر مثل تو روی ویلچر نشسته باشد.»
این شاید نمونه کوچکی باشد از اینکه جامعه ما خیلی آرام و گاهی تند به سمت فردگرایی میرود و از خودگذشتگی و فداکاری این روزها میشود حلقه گمشده روزگارمان.
مطمئنا هر جامعهای به ازخودگذشتگی و فداکاری احتیاج دارد. فداکاری در حد «ریزعلی خواجویها» و «آتشنشانان پلاسکو» که باعث تلنگر میشوند؛ تلنگری به منیتهایی که گرفتارش شدهایم و گرفتارمان کردهاند.
مطمئنا در این عصر مدرن هم ریزعلی خواجویهایی هستند که برای نجات جان حتی یک نفر هم حاضرند از جان خودشان بگذرند؛ اما باید بزرگشان کنیم. نباید بگذاریم دهقان فداکارهایمان در پستوی خانهها بمانند و سراغی ازشان نگیریم و با از دست دادنشان یادمان بیفتد که روزی مردی در دل یک کوه برای نجات دیگران خودش را به خطر انداخت.
ریزعلی خواجوی در آن شب آذرماه سرد پاییز کاری کرد کارستان. اما الان اگر از بچههای دهه 80 و 90 بپرسیم شاید اسمش را هم نشنیده باشند! باید برای همین بچهها این داستان را هزارانبار گفت و البته از مهدکودکها شروع کرد که پایه شکلگیری ذهن کودکانمان هستند. باید برای بچهها بگوییم که دنیای جدید تو را به سمت این میبرد که فقط خودت مهم هستی و نباید به فکر دیگران باشی. اما اگر بخواهی زندگی کنی به خوبی، فداکاری و گذشت احتیاج داری.
کاش میشد زمان به عقب برگردد و به آذرماه سال 1340 میرفتیم و همه امکانات مدرنی را که الان برای ضبط تصویر وجود دارد، میداشتیم. آنوقت میتوانستیم از آن فداکاری در دل کوهها عکس و فیلم بگیریم و در این دنیای بیانتهای مجازی پخش کنیم. برایش هشتگهای مختلف بزنیم تا همیشه جلوی رویمان باشد، تا تکانمان دهد و از این فردگراییهای مطلق نجاتمان دهد.
* نویسنده : زهرا جعفری روزنامهنگار