گروه تاریخ برهان؛ سرجان ملکم با نگارش کتاب «تاریخ ایران» اولین بار بحث ایران باستان و تئوری آریا محوری را به شکل منسجم مطرح میکند و به نوعی به آن اصالت میدهد.هدف این تئوری جنگ با هویت اسلامی از طریق ناسیونالیسم ایران باستان است. در تاریخنگاری ناسیونالیزم شووینیستی (باستانگرا) محور اصلی این است که اثبات کنند ایرانیها قومی متفاوت از مردم بینالنهرین هستند، یعنی میخواهند بین ایران و مسلمانهای دیگر فاصله بیندازند و ریشههای نژادی مشترک بین ایرانیها و غربیها در ذهنها ایجاد کنند. در این راستا با آقای شهریار زرشناس به گفت و گو نشستیم.
شهریار زرشناس (متولد 1344) از نویسندگان ماهنامه سوره در دوران سردبیری شهید آوینی بوده است. او مدتی نیز ماهنامهای فکری تحت عنوان «مشرق» را منتشر میکرد. در تاریخ فلسفه و روانشناسی در خارج از کشور تحصیل کرده و تاکنون بیش از بیست اثر مکتوب از او به چاپ رسیدهاست. همچنین نویسندة کتابهایی چون «اشاراتی دربارة لیبرالیسم در ایران»، «توسعه»، «جامعة مدنی»، «سرمایهسالاری»، «نیمة پنهان آمریکا»، «مبانی نظری غرب مدرن»، «واژهنامه فرهنگی، سیاسی»، «نگاهی کوتاه به تاریخچة روشنفکری در ایران (دو مجلد)» و «نیهیلیسم» است
.
وی عضو هیات علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی است واز سال 71 در دانشگاههای مختلف مشغول به تدریس است. وی تاکنون 22 عنوان کتاب و بیشاز 100 عنوان مقاله در موضوعات مختلف فلسفی، تاریخی، سیاسی، ادبیات و روانشناسیتالیف کرده است. وی تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی ارشد در رشته فلسفه به پایانرسانده است. او مقطع دکترا را در رشته روانشناسی در کشور کرواسی ادامه داد، اما بهدلیل عدم پذیرش موضوع پیشنهادی پایاننامه از پایان تحصیل بازمانده است در
. حوزه ادبیات نیز ورودهایی داشته است که نمونه آن جستارهایی در ادبیات داستانی و مکاتب ادبی و برگزاری سلسلهنشستهایی با موضوع نقد ادبی بوده است. در این حوزه نیز مانند دیگر حوزهها رویکردی متفاوت و منحصر به خودش داشته است؛ یعنی با مبانی فلسفی و غربشناختی خود به نقد و تحلیل مفاهیم موجود در ادبیات مدرن پرداخته است.
**در ایران معاصر رویکردهای مختلفی درثبت تاریخ کشورمان وجود دارد. لطفا در ابتدا اشارهای به این رویکردهای مختلف داشته باشید.
بسم الله الرحمن الرحیم. ابتدا باید اشارهای کوتاه به جریانهای حدود یکصد سال اخیر تاریخنگاری در ایران (ایران مدرن یا ایران شبه مدرن) داشته باشیم جریانهایی اکنون هم بر فضای تاریخنگاری ایران حاکم هستند. از جریانهایی که خواهم گفت دو جریان به نظر اصلیتر هستند که از هرکدام با محوریت یک شخصیت شاخص به توضیح آن جریان میپردازیم.
**جریانهای تاریخنگاری مدنظر تنها به تاریخ عمومی میپردازند یا در حوزههای تخصصی دانش مثلا سیاست و اقتصاد و ... هم قابل طرح هستند؟
منظور من تاریخنگاری در حوزهی عام است. ببینید ما در غرب یک فلسفه تاریخ داریم. بعضیها هم بحث از علم تاریخ میکنند. هر علم تاریخی هم به نحوی به گرایشی در فلسفه تاریخ بر میگردد. فلسفه تاریخ غرب فلسفهای است که تاریخ را یک جریان خطی میداند. و بر مبنای مفهوم پیشرفت و ترقی همه چیز را توضیح میدهد. و غرب مدرن را معیار و میزان ترقی و پیشرفت فرض میکند. و بقیه را نیز نسبت به آن میسنجد. موازینی هم دارند که بر آن اساس بعضی را مترقی و بعضی را مرتجع میدانند و بر اساسی همین، نسبت به تمام عالم قضاوت میکنند. منتهی همین تاریخ گرایشها و جریانهای مختلفی نیز داشته است که همه در ذیل همان فلسفه تاریخ و همه نگاهی که کانت و هگل و مونتسکیو و ولتر ... پدید آوردند قرار میگیرند. این رویکرد به ایران نیز منتقل شده است. اگر مبنا را 1212 یا 1215 هجری قمری بگیریم که کتاب «تاریخ ایران» سرجان ملکم نوشته شد حدود 130 سال است که در ایران این میراث برای ما طرحریزی شده است و در ذیل آن گرایشهای مختلفی پیش آمده است. نکته دیگر این که تاریخ عمومی [عام] رئوسی دارد که شاید در ذیل این رئوس، بحثی به نام تاریخ علم هم باشد. تاریخ اندیشه سیاسی هم باشد. و یک جا به اقتصاد هم بخورد. مثلا در نظری که آقای کاتوزیان ارائه میدهد به اقتصاد سیاسی خیلی توجه میشود. یا مثلا منظری که مارکسیستها ارائه میدهند به نحو دیگری است. یا در منظری که ناسیونالیستهای باستانگرا ارائه میدهند مفهومی مثل نژاد، قوم یا مفاهیم فرهنگی محوریت پیدا میکند. به این خاطر نمیتوان گفت، اینها تاریخ تخصصی است یا عمومی. ولی بر همه حوزهها اثر میگذارد و سایه میاندازد و خیلی بحث مهمی است.
قبل از این که دوران مدرن یا دوران شبه مدرن بر ما تحمیل بشود، یک میراث تاریخنگاری داشتیم. این سنت تاریخنگاری ما قبل مدرن چه در سرزمین ما، چه در بین ملتهای دیگر، سنتی است که خیلی به جزییات وقایع تاریخی توجهی ندارد؛ بلکه بیشتر تاریخ را از منظر عبرت و تأمل میداند. همان نگاهی که ما در قرآن عظیم هم میبینیم. چون همه چیز در مسیر قرب است. اما در تاریخنگاری مدرن مسئله به کلی متفاوت میشود. در تاریخنگاری مدرن محسوسات اصالت پیدا میکند. اصالت ناسوت است. دیگر ساحتهای غیرناسوتی انکار میشود یا تغییر داده میشوند و توجه به جزییات و ریز وقایع مهم میشود و عنصر اراده الهی، تقدیر الهی و عوامل غیبی از تاریخ کنار گذاشته میشود و به معدات، مثلا اقتصاد، سیاست، اجتماعیات و ... تکیه میشود.
در ایران هم با ورود استعمار مدرن در کشور ما و آغاز استیلای آن، که از حدود دوران سلطنت فتحعلی شاه شروع میشود، این الگوی تاریخنگاری مدرن پیریزی میشود. اگر ملاحظه کنید در سال 1215 هجری قمری، یعنی سه سال بعد از آغاز سلطنت فتحعلی شاه قاجار یک هییت انگلیسی به ایران میآید که شامل جیفریز، جیمز موریه و یک سرمایهدار انگلیسی [سرهارد فورد جونز] است. اینها کسانی هستند که در واقع نخستین هستههای مخفی ماسونی را در ایران طراحی کردند. ما یک هستههای رسمی ماسونی داریم که در سال 1275 هجری قمری توسط میرزا ملکم خان تاسیس میشود.
یک سلسله هستههای مخفی داریم که قبل از هستههای رسمی هستند که اتفاقا روند بسیار تأثیرگذاری هم دارند و چه بسا از طریق همین هستههاست که میرزا عسکرخان افشار ارومی و میرزا ابوالحسن خان ایلچی و میرزا صالح شیرازی جذب میشوند وبه خارج برده و عضو ماسونی میشوند و در قرارداد ترکمنچای هم نقش ایفا میکنند. یکی از اشخاص مکتب اینها سرجان ملکم است که از جمله کارهایی که میکند طراحی یک الگوی تاریخنویسی برای ماست. تمام تاریخنگاری مدرن یا شبه مدرن یا به تعیبیری تاریخنگاری غرب زدگی ما ذیل این مدلی که او طراحی کرده نوشته میشود. حتی مدل های مارکسیستی هم تا حد زیادی از آن متأثرند. سرجان ملکم کتابی مینویسد به تاریخ «تاریخ ایران» که اولین بار بحث ایران باستان را به شکل منسجم مطرح میکند و به نوعی به آن اصالت میدهد. از اینجاست که ما تدریجا، نه ناگهانی، شاهد سه جریان عمده تاریخنگاری در کشور هستیم.
1- جریان تاریخنگاری ماسونی لیبرالی که جریان اصلی است و به لحاظ زمانی هم تقدم دارد. چهرههای مهم آن سرجان ملکمخان، جلالالدین میرزا، میرزا آقاخان کرمانی، آخوندزاه و حسنپیرنیا هستند.
سنت ماسونی لیبرالی همان سنتی است که ناسیونالیزم باستانگرا را در ایران ترجیح میدهد. محور ایران باستان است یعنی ناسیونالیزم شووینیستی و ناسیونالیزم باستانگرا در این زمان است که ترویج میشود. هدفشان جنگ با هویت اسلامی از طریق ناسیونالیسم ایران باستان است. در تاریخنگاری ناسیونالیزم شووینیستی (باستانگرا) محور اصلی این است که اثبات کنند ایرانیها قومی متفاوت از مردم بینالنهرین هستند، یعنی میخواهند بین ایران و مسلمانهای دیگر فاصله بیندازند و ریشههای نژادی مشترک بین ایرانیها و غربیها در ذهنها ایجاد کنند. اینجاست که تئوری آریا محوری ظهور میکند. میخواهند بگویند که ایرانیها قبل اسلام پیشرفته بودهاند. اسلام باعث افول و انحطاط مردم ایران شد. همین چیزی که همهی شبکههای ماهواره ادعایش را دارند. این تئوری، آریامداری و آریا محور است. به لحاظ زمانی، سرجان ملکمخان اولین نفر است و بعد جلال الدین میرزا- شاه زاده قاجاری متوفی 1289 هجری قمری، صاحب کتاب نامهی خسروان در سال 1285 شمسی – پس از او میرزا آقاخان کرمانی متوفی 1314 هجری قمری میآید که کتاب آیینهی سکندری او بسیار تأثیرگذار است و الگو میشود و تفصیلیتر از کتاب سرجان ملکم است.
از نخستین افرادی که استبداد شرقی را مطرح کرد آخوندزاده متوفی 1295 هجری قمری بود که آن را از غربیها گرفته بود. این میراث در پیرنیا نقطهی عطف دارد – حسن پیرنیا پسر مشیرالدوله بزرگ است که با حق دلالی امتیاز نفت دارسی را به انگلستان واگذار کرد- ایشان کتاب تاریخ ایران باستان را به دستور رضا شاه مینویسد. این کتاب با کمال تأسف هنوز هم مبنای تدریس ایران باستان در دانشگاهها و سیستم آموزشی است. ایشان ایران باستان را در سه جلد مینویسد که البته تمام نمیشود و تا اواسط هخامنشیان میرسد. هنوز هم همهی اشخاصی که درباره ایران باستان حرفی میگویند حاشیهنویسی بر این کتاب دارند.
سیدحسن تقیزاده و عبدالحسین زرینکوب دنبالههای همین جریان هستند. تقیزاده بر دوران بعد از اسلام متمرکز است اما نگاه همان نگاه ناسیونالیسم باستانگراست که به دوره بعد از اسلام انتقال داده میشود. در امتدادش ذبیحالله صفا از چهرههای برجسته و یکی از ایدئولوگهای آنهاست. چهرهی بسیار تأثیرگذار در این جریان عبدالحسین زرینکوب است. در مورد عبدالحسین زرینکوب تصوراتی وجود دارد، و طرفداران زیادی نیز دارد، که امروز حرف زدن از او را دشوار کرده است. وی را باید یکی از آخرین حلقههای این جریان تاریخنگاری ماسونی لیبرالی دانست، که حول ناسیونالیزم باستانگرا سامان پیدا میکند. شاید بتوان زرینکوب را مؤثرترین چهره این جریان در 50 سال اخیر دانست. به نظر بنده از ذبیح الله صفا نیز مؤثرتر بوده است. زرینکوب خود را معتدل و متعادل نشان میدهه ولی وقتی عمیقتر به آثار زرینکوب در کتابهای مختلف نگاه کنید، میبینید که فراماسون است. بعد از انقلاب اسنادش نیز منتشر شد و خودش هم انکار نکرد. در تمام کتابهایش به نوعی ماسونیسم را ترویج میکند. در تاریخنگاری اسلام هم ماسونی است. نگاه ماسونی چه خاصیتی دارد؟
از خصیصههای مهم محوری که برای ایرانی مطرح میکند، این است که قوم ایرانی قومی اهل تسامح است. تسامح از اصول ماسونی است، یعنی حق و باطلی نداریم؛ جهاد نفی میشود. یک نوع انفعال است که منجر به حفظ سلطه میشود. بعد میگوید که این تسامح را کوروش به قوم ایرانی داده است؛ یعنی سرمنشاء تاریخ را کوروش میگیرد. معتقد است که تسامح کوروش میتواند جنگ بین طبقات را از بین ببرد. زرینکوب، عمده توجه خودش را روی تاریخ ایران بعد از اسلام قرار میدهد، منتهی عمدتا تکیهاش بر این است که اصل تسامح فراماسونری را به عنوان شاخصه هویت ملی ما جا بیاندازد. یعنی بگوید که ما از اول ماسون بودیم، روح ما اصلا ماسونی است.
در جاهایی که میتواند خیلی شدید به اسلام حمله میکند. رسما به دین تحت عنوان خرافات حمله میکند و جالب این است که این مطالب او بعد از انقلاب بارها تجدید چاپ شده است. زرینکوب معتقد است که روح تسامح و فرصتطلبی ایرانی در عرفان ایرانی و ادبیات عرفانی ظهور کرده است و این را محور قوم ایرانی میداند و میگوید ما باید روی این تکیه کنیم. در کتاب از کوچه رندان حافظش، حافظی میسازد مردد، مذبذب، گرفتار تردید، به قول یکی از فصلهایش در تردد بین مسجد و میخانه.
بعضی اساتید دیگر هم در دانشگاهها دنبالهرو همین جریان هستند؛ مثلا رضا شعبانی با کتاب «مبانی تاریخ اجتماعی ایران» و خانم شیرین بیانی که تاریخ ایران باستان را نوشته است، جزو دنبالهروهای این جریان محسوب میشوند. آدمیت هم جزء همین جریان است اما بیشتر روی تاریخ معاصر تکیه میکند. نگاه فروغی به تاریخ هم تا حدی ذیل همین نگاه ناسیونال باستانگرا قرار میگیرد.
ناسیونالیزم باستانی سعی میکند که یک نوع هویتسازی بکند. این هم توسط تئوریهای نظریهپردازان یهودی ایجاد میگردد. این نظر از دوران مشروطه زمینهساز حکومت رضا شاه شد و ایدئولوژی رسمی رژیم پهلوی بود. این تفکر تا انقلاب اسلامی ادامه داشت. شعار جمهوری ایرانی تلاش برای احیای همین نظریه است.
2- جریان دوم جریان مارکسیستی است که آن هم ذیل همان فلسفه تاریخ غرب قرار میگیرد. این جریان نیز به نظریه ترقی و نظریه پیشرفت معتقد است و غرب مدرن را معیار و میزان میداند و اصطلاحاتی مثل مترقی و مرتجع و ... را بر اساس همان ضوابط غربی قبول دارد. با این تفاوت که در مدرنیته به جای این که به سرمایهداری و لیبرالیزم توجه کند وبه مدرنیته سوسیالیسیت توجه دارد. یعنی ایدئولوژی آنها فرق میکند ولی در نهایت مارکسیسم و لیبرالیزم هر دو ذیل مدرنیتهاند. این جریام مارکسیمسم را به جای مدرنیته لیبرالی و مدرنیته سرمایهداری ترجیح میدهد. افراد این جریان در نگاه به تاریخ ملهم از اندیشههای استالین هستند؛ یعنی سیر جامعه اشتراکی اولیه و بعد بردهداری و فئودالی و سرمایهداری و سوسیالیزم و حرفهای که امروزه به طور جدی محل تردید است. مدل متصلبی را در مورد تاریخ ایران و همه ملل بیان میکنند و سعی میکنند برای این حرفها در همه ملتها مصداق پیدا کنند. در صورتی که در مورد تاریخ ایران، این کار بسیار مشکل است؛ چرا که در تاریخ ایران اصلا بردهداری به معنای کلاسیک کلمه وجود نداشته است. حتی اسنادی که در مورد تخت جمشید وجود دارد نشان میدهد که کارگرهای مزدبگیری وجود داشتهاند، اما برده به معنا و مفهومی که در یونان و روم وجود داشته در اینجا دیده نمیشود. بنابراین اصلا نیروی اصلی تولید برده نبوده است و این اساس تئوری جریان تاریخنگاری مارکسیستی را دچار خدشه میکند. اما آنها هر طور شده سعی میکنند برای این نظریهها مصداق دست و پا کنند. مثلا دیاکونوف در مورد «تاریخ ماد» کتابی مفصل نوشته و سعی میکند اثبات کند که ماد تمدن بردهداری بوده و دوران هخامنشیان را دوران بردهداری اعلام میکند. این جریان، ساسانیان را شورع فئودالیزم میدانند. هرچند در ایران فئودالیزم هم به معنای غربی کلمه نداریم اما فئودالیزم به ما نزدیکتر است. مسئله مهم این است که هیچ کدام از اینها با تئوری مارکسیستی در باب تاریخ تطبیق نمیکند. نکته بعدی اینست که سیر تطور در غرب از بردهداری به فئودالیزم و نهایتا به مدرنیته و بورژوازی انجامیده است، در صورتی که ما چنین چیزی نداشتیهایم. اگر اینها در اثر استعمار غرب نمیآمد ما با مدرنیته مواجههای نداشتیم و اصلا کاری به مدرنیته نداشتیم. بنابراین، این مدل هم مثل مدل قبلی یعنی مدل لیبرال ماسونی یک مدل تحلیلی است.
جریان دوم تقریبا از سلطانزاده شروع شده است. وی در اندکی پس از مشروطه یک مارکسیست طرفدار تئوسکی بود. او اولین روایتهای تاریخی مارکسیستی در ایران را نوشت. بعد از او حزب توده میراثدار این جریان میشود. احسان طبری، محمدرضا فشاهی، با مقداری تأمل فریدون شایان و امیرحسین آریانپور را میتوان از چهرههای این جریان دانست. آریان پور قبل از انقلاب از مارکسیستهای رسمی و شناخت شده بود و همان حرفهای چهارچوبهای مارکسیت استانیلیاش را مطرح میکرد.
اما بعد از انقلاب به سمت حرفهای نئولیبرالی و جریان سومیها روی آورد. این چهرهها عمدتا به ترجمه تکیه میکردند. ترجمه آثار روسیها مثل همان تاریخ ایران معروفی که کریم کشاوز ترجمه کرده است. تئوری پرداز اصلی اینها کمیتن بود. کمیتن تشکیلاتی بود که استالین برای سازماندهی تمام احزاب کمونیست درست کرده بود تا آنان را تحت پوشش شوروی قرار بدهد. این کمیتن دست به تئوری پردازی هم میزد و بر اساس همان درک استالینیستی از نظریه مارکس در مورد تحولات تاریخی که درک معروفی است. سیر همهی جوامع را از جوامع اشتراکی اولیه، بردهداری، فئودالی و ... تبیین میکرد. البته تئوری معروف مارکس اصلا این مطلب را این گونه معروفی نکرده است. ولی اینها این درک را حاکم کرده بودند. این درک کمیتنی از طریق همه احزاب کمونیستی که در کشورها بود باعث نوشتن کتابها و ترجمهها می شد. این نگاه در ایران هم بود. و البته در ایران تفاوتهایی داشت.
3- نظریه سوم که باز جریان بسیار مهمی است و ما امروز خیلی با آن درگیر هستیم، جریان جدیدی است که قبل از انقلاب سوابقی دارد، اما عمدتا بعد از انقلاب ظهر کرد. نظریهای است که ادعا میکند که در ایران همه مشکلات برمیگردد به یک سنت سیاسی اجتماعی خاص تحت عنوان استبداد شرقی. اگر ما به پیشینه این ادعا برگردیم، مشاهده میکنیم که هرودوت به نوعی چنین حرفی زده است و معتقد بوده اکه ایرانیها مستبد هستند و خودشان در جنگ با ایرانیهاآزادی خواهند. منتسکیو این مسئله را به طور جدی مطرح کرده و میگوید که شرق اساس استبدای است و نمیتواند آزادی را بپذیرد و آزادی در آن امکان تحقق ندارد. هگل نیز چنین تعبیری دارد. اینها نگاههای نژادی پرستانهی غرب محوری دارند و مدل غرب را مبنا میگیرند و بعد بر این مبنا شرق را متهم میکنند که شرق در دوران کودکی تاریخ است و بلوغ ندارد و چون فردیت به شکل مدرنش نیست پس در شرق آزادی وجود ندارد.
**یعنی همان نگاه مستشرقانه؟
مستشرقین این نگاه را تا حدود زیادی را دارند و اصلا آمدهاند که ما را تحقیر کنند. اما نکته مهم این است که این حرفها را اینها از کجا گرفتهاند؟ غیر از منتسکیو که این بحث را در قرن 19 مطرح کرد شخصی به نام مورگان کتابی نوشت تحت عنوان جامعه باستانی، که مارکس در دهه 1850 خیلی از این کتاب متأثر شد. این کتاب هرچند در مورد بسیاری از دولتهای شرقی به هیچ وجه صدق نمیکرد، ولی آن در زمان مورد توجه قرار گرفت. مورگان معتقد بود که شرق دچار یک نوع کم آبی است و این موضوع موجب میشود که مردم نتوانند به صورت خودکار و خودکفا کشاورزی کنند ونیازمند هستند تا دولت برایشان سیستمهای آبیاری راه بیاندازد؛ یعنی قنات راه بیندازد و آبهای محدود را هدایت و کنترل کند، وبه آن نظم بدهد، این قضیه موجب قدرت شاه میشود و شاه تبدیل به قدرت مطلقه میشود و هیج نوع نظامی میانی و یا مدنی یا نظامهایی که شاه را محدود کند وجود ندارد؛ یعنی جوهر تز آنها این است.
مارکس این را در دهه 1850 پذیرفت. هرچند بعدا در 1870 و مخصوصا بعد از آشناییاش با روسیه چون در رابطه با روسیه هم همین حرفها را میزنند نظرش عوض شد و این تز را بیان کرد که در روسیه این ظرفیت وجود دارد که همین کمونهایی روستایی که آنها محکومش میکردند. زمینه جهش برای عبور از سرمایهداری شود. البته نگاه مارکس هم در نهایت در ذیل پاردایم مدرنیته و نظریه ترقی است و بر اساس همان پارادایم در مقطعی از استعمار دفاع میکرد. بعد شخصی به نام ویت فوگل آمد و روی همین تز سالهای 1350 مارکس تکیه کرد و این را مبنای یک دستگاه تئوریک قرار داد تا شرق را توضیح بدهد. و این جریان سوم متأثر از همین ویتفوگل هستند. همایون کاتوزیان با تئوری معروف استبداد ایرانی، احمد اشرف و احمد سیف، عباس میلانی، بازرگان و آبراهامیان چهرههای این جریان هستند.
محور بحث کاتوزیان تکرار همان حرفهای منتسکیو و ویتفوگل است. تنها در یک شکل تئوریزه شده و سامان یافته و قالب جدید. جوهر حرفش اینست که ایران جامعهایست خشک و گرفتار کم آبی و جامعهای که در آن امکان شکل گیری یک طبقه اشراف وجود نداشته و نهادهای مدنی وجود ندارند تا شاه را کنترل کنند؛ بنابراین تمام قدرت دست شاه است و او همه کاره است و این را در مقابل جوامع غربی قرار میدهد، مخصوصا در مقابل انگلستان که در آنجا اشرافی وجود داشته، قانون و نظام های مدون وجود داشته که همیشه شاه را کنترل میکردند.
**اشاره فرمودید که الگوی تاریخ نویسی را سرجان ملکم تدوین کرده است، توضیح بفرمایید که مبانی نظری تاریخنگاری او از کدام سبک اروپایی برگرفته شده و در ایران چه ویژگی هایی به خود گرفته است؟
به لحاظ مبانی نظری میشود گفت نگاه وی متأثر از جریان فلسفه تاریخ غرب است. اگر مدل فلسفه تاریخ غرب را نگاه کنیم. اینها یک جریان فلسفه تاریخ دارند که در نظرات هردر، ولتر، گوته، کانت و هگل و ... طراحی شده است. این نظر مفروضاتی دارد از جمله اومانیستی بودن، نگاه کاملا زمینی و غیر دینی، نگاه به عوامل اقتصادی و اجتماعی، نگاه غیر رمز گرایانه و غیر باطنی. در مورد ایران هم ویژگیش همان نگاه باستانگرایی شووینیستی است که گفته شد.
**تئوری آریایی ها توسط چه کسانی و در چه زمانی مطرح شد؟
این مفهوم آریایی را اولین بار یک یهودی به نام مارکس مولر که همکار کمپانی هند شرقی و مشاور ملکه ویکتوریا است، در کتابی مطرح میکند. در کنارش یهودی دیگری با نام جمیز دار مستتر در کتاب مطالعات ایرانی حدود 1883- مفهوم قوم آریایی ها با نژاد آریایی را مطرح میکند.
تئوری آریایی در دنیا یک تئوری تقریبا منقرض شده است. حال چرا تئوری ظهور میکند؟ این تئوری قبل از این تاریخ، در خود غرب مطرح نبوده است. این نظر را بعدا می سازند، و بعد که ساخته میشود برای آن دنبال شواهد میگردند. برای این کار، در کتیبه ها دست می برند. تحریف میکنند، عباراتی اضافه میکنند، در ترجمه ها به وفور دست بردهاند، آنها را جابه جا میکنند. این حرف خود غربی هاست. چون جریانی در غرب مخالف اینهاست، و آنها هستند که افشا میکنند. کسانی مثل خانم کومری، نیبرگ سئودی، اشمیت، نانسیدمان. این تئوری ها را زیر سوال می برند. و معتقدند که تئوری آریا محوری قابل اثبات نیست. آقای شاهپور رواسانی در کتاب «اتحادیه مردم شرق» میگوید سه عکس از پاسارگارد گرفته میشود، در یک عکس کتیبه وجود دارد و در دو تا عکس دیگر کتیبه نیست!
نمونه ی دیگرش همین پاسارگاد است که میگویند قبر کوروش است. آنجا کالبد شکافی شده، استخوان دو تا زن بیرون آمده است. اصلا کوروشی وجود ندارد. اگر به روایت خود این آقایان گوش بدهیم، اینها میگویند کوروش در جنگ با ماساژت ها کشته شد و چون پادشاه ماساژت ها زن بود و پسر پادشاه ماساژت ها توسط کوروش کشته شده بود، این زن حرکتی شبیه حرکت هندجگر خوار انجام میدهد. یعنی بدن کوروش را تکه تکه میکند سر کوروش را هم جدا میکند. کوروش اصلا جسدی نداشته که از آنجا بخواهد منتقل کنند و در پاسارگاد بگذارند و برای آن مقبره درست کنند!
تا حدود صد سال پیش بین مردم معروف بوده که پاسارگاد، قبر مادر سلیمان است. و این نظریه که آنجا قبر مادر سلیمان است با استخوان هایی که بیرون آمده هم سازگارتر است. از طرف دیگر هم میدانید که آنجا قبر مادر سلیمان است با استخوان هایی که بیرون آمده هم سازگارتر است. از طرف دیگر هم میدانید که آنجا نفوذ انبیا بنی اسراییل خیلی زیاد بوده است. اینها دروغ هایی فراوانی ساختهاند. بخش مهمی از اسناد تاریخی ما در بایگانی های آنها خاک میخورد و اجازه نمیدهند حقیقت روشن شود.
البته این مسأله فق برای ما نیست پانتورانیزم هم همین است. و جالب است که تمام طراحان این تئوری ها یهودی اند. یعنی پانتورانیزم را هم یهودیان ساختند. اصلا آرمینویوس وامبری که خاطراتش در انتشارات علمی – فرهنگی چاپ شده است. یک یهودی اهل مجارستان در خدمت سازمان اطلاعات انگلیس و از کمپانی هند شرقی است. این آدم تئوری پانتورالیزم را ارائه میدهد. ایشان اصطلاح توران را از شاهنامه میگیرد توران در شاهنامه جز ایران است جزء انیران نیست و آن را یک نژاد میکند و بر اساس آن پان ترکیسم را می سازد بعد لئون کوهن فرانسوی که آن هم یک یهودی است، شروع میکند به نوشتن کتاب پان ترکیسم. در عراق و بعضی جاهای دیگر نیز به همین شکل.
**هدف نظریه پردازان آن چه بود؟
هدف چیست؟ تجریه ی خاورمیانه؛ یعنی جهان اسلام از نظر فرهنگی تجزیه بشود و ما برگردیم به ریشه ها و هویت های تقلبی که برای ما ساختهاند. میخواهند هویت اسلامی پاک شود. هدف فقط این است و بعد با نظریه آریا محوری بین ما و اسراییل، بین ما و غرب رابطه برقرار کنند. طراحان این نظریه میخواهند، یک پیوند نژادی بین ایرانیها، هندی ها هند آن موقع تحت سلطه انگلستان بود و غبری ها ایجاد کنند.
یعنی ما فکر کنیم که ما پسر عموهای هندیها و یا پسر عموهای غربیها هستیم و هویت مان هم از بقیه منطقه جداست. اصلا میگویند ما از آنها بودیم که یک مدت اسلام فاطلهانداخت و ما دوباره بر میگردیم. خانم بیزانت از طراحان این نظریه میگوید که بشر پنج تمدن ساخته است که هر پنج تمدن آریایی هستند. تمدن هند، بین النهرین، ایران، روم و آخرین تمدن، غرب کنونی است. و اینها یک جریان تمکیل کننده همدیگر هستند. یعنی غربی ها ادامه ما هستند و ما پیشینه آنها هستیم و صورت کامل تمدن، غرب مدرن است. بعد میگوید که این تمدن رسالت جهانی دارد. اکنون انگلستان رسما میگوید، انگلستان و آمریکا باید بر جهان حکومت کنند؛ چون اینها تمدن های جهان سازند. چون به نژادی تعلق دارند که تمدن ساز است و حکومت کردن حق اینهاست؛ یعنی اساسا استعمار را پایه ریزی میکنند. تئوری آریاییها چند هدف دارد ایران را از منطقه جدا کند، از اسلام جدا کند، از اعراب جدا کند، و بعد ایران را به غرب و به هند بپیوندد.
**غرب زمانی رشد کرد که باستان خود را در دوران رنسانس بازخوانی کرد. آیا میشود گفت که در ایران هم میخواستند چنین کاری انجام دهند. به ویژه که در ایران هم تلاش کردند یک دوره میانهای درست کنند و بعد از آن بازگشت به ایران باستان را طرح کنند؟
البته همان طور که میدانید غربیها یونان را احیا نکردند؛ یونان تمدن کاسموسانتریسم (تمدن عالم محور) بود. تمدن مدرن، تمدن اومانیستی بود نگاهی به یونان کردند و بعد چیز جدیدی آفریدند به نام مدرنیته. هدفشان هم این بود کهاندیشه های ناسیونالیستی را محملی کنند که بر اساس آن، مدرنیته را اعمال کنند. اینجا هم بازخوانی نیست، بازگشت است. اما بازگشتی که در واقع ایران باستان مادهای میشود برای صورت مدرنیته.
نیبورک سئودی در نقد نظریه آریایی عبارتی دارد که میگوید سیاست دینی کوروش نه برآمده از آزادمنشی دینی او؛ بلکه برخاسته از هدف او در تأمین استیلا نسبت بر سرزمین های تسخیر شده بود؛ یعنی میگوید او قصدش آزادمنشی نبود هدف دیگری داشته و در واقع یک کشور گشای، جنگ جو، تا حدی خون ریز بوده که حال ما او را به عنوان بنیان گذار حقوق بشر میدانیم.
حال این که چقدر این حرف بی اساس است نیز باید بحث شود اما از طرفی باید دانست که حقوق بشر، مبانی فلسفی اومانیستی دارد و دانشی اومانیستی است. حال ما ادعا میکنیم که کوروش به خاطر فتح بابل! در قرن 550 قبل از میلاد، بر اساس آن رفتار کرده است و بنیان گذار حقوق بشر است. این از آن مغالطه های اساسی است که کار یهود و صهیونیست هاست و از آن مغالطه هایی است که فقط افراد غافل و جاهل را فریب میدهد.(*)