شناسهٔ خبر: 15077745 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: نود | لینک خبر

90/ گستاخ و بد شانس ...

جواني حدودا ً 30 ساله است . با وجودي که دچار مشکلات جسمي است ولي همواره در مسير خط 3 مترو که يکي از شلوغ ترين مسيرهاست دستفروشي مي‌کند.

صاحب‌خبر -

قصه مترو

 

جواني حدودا ً 30 ساله است . با وجودي که دچار مشکلات جسمي است ولي همواره در مسير خط 3 مترو که يکي از شلوغ ترين مسيرهاست دستفروشي مي‌کند. چهارشنبه شب که به سمت فرهنگسرا در حرکت بوديم از واگن  عقبي که مي‌آمد با خودم گفتم برسد اينجا يک چيزي از او بخرم. از آنجا که برخي از قطارها خيلي بد و ناجور حرکت مي‌کنند  يا متوقف مي‌شوند اين بنده خدا با همه آن وسايل همراه روي يکي از مسافران افتاد و گويا وسايلش به مسافر بغلي برخورد کرد.

پسرک عصبي چنان با لگد زد زير وسايل اين بنده خداي فروشنده که همه اجناس داخل واگن ولو شد و  خودشم افتاد روي زمين. من و تعدادي ديگر از مسافران شروع به جمع کردن اجناس کرديم و با خود گفتم حتما اون جوانک عصبي بوده  يک لحظه از کوره در رفته است. اما در کمال پررويي به ما هم توپ و تشر مي‌زد که همين شما ها هستيد اينارو پررو مي‌کنيد. ولش کنيد بذار ...

ديگه طاقت نياوردم . وسايلي که جمع کرده بودم را روي نايلکس فروشنده گذاشتم و تا برگشتم يک جواب درست و حسابي به اين جناب خود خواه بدم، ديدم از سقف مترو آويزانه و دست و پا مي‌زند. آقاي تنومندي که جوان عصبي را بلند کرده بود و او را به سقف چسبانده بود چنان برافروخته بود که من لحظه اي ترسيدم. حالا در نقش ميانجي ظاهر شدم . شلوغي مترو و سروصداي مردم و وسايلي که از فروشنده پخش شده بود يک طرف و اين آقايي که دو دقيقه قبل آنقدر بلبل زباني مي کرد و حالا مثل پالتو وارفته روي طناب داشت دست و پا مي‌زد،  يک طرف ...

آقا بسه ... آقا مرد بچه مردم ... آقا ولش کن ... آقا غلط کرد ...

فروشنده که وسايلش را جمع کرده بود با لحني ترحم آميز صدا زد : آقا لطفا ببخشيدش . اشتباه از من بود . چيکار کنم. من تعادلم را يک لحظه از دست دادم. اگه من به اين آقا نمي‌خوردم حالا شما اينقدر اذيت نمي‌شدين. قطار توقف کرد جوانک گستاخ از دست جوانمردي که او را ادب کرد نجات پيدا کرد و در همين حال قطار به ايستگاه سبلان رسيد. تا درهاي قطار باز شد و بلافاصله جوانک پياده شد، گفتم الان عذرخواهي مي‌کند و احتمالا ادب شده ولي منتظر ماند درها که بسته شد ناسزاي  زشتي حواله کرد ولي از شانس بدش دوباره درهاي قطار باز شد.  حالا دو سه نفر براي ادب کردنش پياده شدند و من فقط صحنه اولين کشيده اي که خورد را ديدم و قطار راه افتاد...

جوان فروشنده اشک مي‌ريخت و خودش را لعنت مي‌کرد ولي ما تا فرهنگسرا او را آرام کرديم ...