شناسهٔ خبر: 79662 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: برهان | لینک خبر

راضیه ولدبیگی/ یادداشتی بر رمان «قیدار»؛

به پاس جوانمردی از یاد رفته

صاحب‌خبر -
گروه فرهنگی-اجتماعی برهان/ راضیه ولدبیگی؛ آخرین رمان «امیرخانی» با نام «قیدار»، روانه ‌ی بازار شد و مانند تمامی کتاب ‌هایش، مورد استقبال خوبی قرار گرفت. رضا امیرخانی خوانندگان متفاوتی دارد که ممکن است با هم، هم عقیده نباشند. اما نوشته ‌هایش و روح داستان ‌هایش به نظر می ‌رسد متعهد به همان سنت اصیل اسلامی و انقلابی است که در این رمان اخیرش هم نمود بیشتری یافته است. امیرخانی متولد 1352ه.ش. در شهر تهران است و تا به حال 5 رمان و یک مجموعه داستان از او منتشر شده است و چند کتاب دیگر که در رده ‌ی سفرنامه و مجموعه مقالات قرار می ‌گیرند.
 
«ارمیا » اولین رمان او بود که در سال 1374ه.ش. منتشر شد و جایزه ‌ی 20 سال ادبیات انقلاب اسلامی را به خود اختصاص داد. این رمان درباره ‌ی عواقب بعد از جنگ نوشته شده است. مجموعه داستان «ناصر ارمنی» امیرخانی، چندان مورد استقبال قرار نگرفت. رمان من او، رمان از به و سفرنامه ‌ی داستان سیستان که راجع به سفر مقام معظم رهبری به استان سیستان و بلوچستان است، از رمان ‌های بسیار خواندنی امیرخانی به شمار می ‌آیند.
 
مقال ه ‌ی بلند «نشت نشا»، رمان جنجالی «بیوتن»، کتاب «سرلوحه ‌ها» که شامل سرمقاله ‌ها و یادداشت ‌های او در سایت «لوح» است، مقاله ‌ی بلند «نفحات نفت، جستاری در فرهنگ نفتی و مدیرت نفتی» از دیگر آثار اوست. «جانستان کابلستان»، سفرنامه ‌ی امیرخانی به افغانستان است که با زبان شیرینی نوشته شده و جذاب است و البته در این یادداشت مجال بیشتری برای معرفی آثارش وجود ندارد و رمان «قیدار» آخرین اثر اوست که در این نوشتار قصد داریم نگاهی به این رمان داشته باشیم.
 
با خواندن جملاتی که قبل از شروع داستان آمده و با خواندن همان چند سطر اول، خواننده در می ‌یابد که با داستانی واقعاً متفاوت با سبک و لحنی جدای از داستان امروزی ایرانی رو ‌به ‌روست. سبک ، لحن و رسم الخط نویسنده را البته تمامی کسانی که آثار او را دنبال می ‌کنند، می ‌شناسند و این رمان امیرخانی هم با تمام نوآوری ، ابتکار و تازگی-در عین تاریخی بودن!- ردی از آثار گذشته ‌ی او دارد. ماجرای رمان مثل تصویری از گذشته و یا خاطره ‌ای دور و یا حتی خیالات خوش و امیدواران ه ‌ی کسی در زمان حال است.
 
رویاهایی از دست رفته که برای از دست دادنشان باید حسرت خورد. شیفتگی نویسنده نسبت به شخصیتی که خلق می ‌کند - قیدار- گویی فراتر از یک رمان می ‌رود و این طور به نظر می ‌رسد که نویسنده نه اینکه داستان ، طرح، قالب و ساختاری ریخته باشد برای نشان دادن امری و گفتن حرفی و تحلیل ماجرایی، بلکه تمام نیرو و امکانات رمان را به ‌کار می ‌گیرد برای نشان دادن یک نگاه از یاد رفته ؛ نگاه، منش و مرامی که خود نویسنده سخت شیفته ‌ی آن است و این شیفتگی اتفاقاً به نفع داستان تمام شده است چرا که نویسنده نمی ‌خواسته -و نباید هم!- که این شخصیت را نقد کند.
 
نویسنده تنها درصدد نشان دادن اوست ، نشان دادن قیداری که دیگر حضورش بسیار کم ‌رنگ شده و از یاد رفته است. نویسنده قیدار و جوانمردی را نشان می ‌دهد که نسل جوان امروز نمونه ‌اش را در دنیای واقعی ندیده و معاشرتی با او و شیو ه ‌ی رفتار و برخوردش نداشته است اما می ‌تواند او را باور کند و به او و منش جوانمردانه ‌اش اعتقاد داشته باشد. نویسنده گویی به احترام قیداری که اکنون دیگر در میان ما نیست ، نامی از او می ‌برد تا ادای دینی کرده باشد یا یادی از او و امثال او کرده باشد و گرامی ‌داشتی گرفته باشد.
 
داستان مربوط به دورانی است که آدم ‌هایی بودند که بزرگ منشی ، خیرخواهی و دستگیری از بیچارگان، تمام زندگی، کار و تفریحشان بود؛ خوش بودند با خوشی دیگران. قیدار برای ما نماد مردی است که هرگز او را ندیده ‌ایم و تنها وصفش را در کتاب ‌ها خوانده ‌ایم که بودند مردانی که مخلصانه برای خدا و برای اربابشان کار می ‌کردند. هیئتی بودند و برای امام حسین تعزیه ‌های باشکوه می ‌گرفتند. با تمام دل و جان با تمام امکاناتی که در اختیار داشتند به ارباب خدمت می ‌کردند و با حمل ه ‌ی شمر تعزیه به حسین تعزیه ، با دلی پاک جوری گریه می ‌کردند و شیون ، که انگار در صحنه ‌ی واقعی هستند.
 
آدم ‌هایی که معادلات زندگی ‌شان جور دیگری بسته شده بود و راه ورود هیچ نامحرمی به اعتقادات قرص و محکمشان نبود و تمام زندگی؛ با تمام پیچ و خم ‌هایش را با توکل ، توسل و وصل به آن اعتقاد و قدرت ایمانی سر می ‌کردند. زندگی و مظاهرش و تمام اتفاق ‌های ریز و درشت تمدنی و جدید که پیش می ‌آمد، آن ‌ها را ذره ‌ای از اعتقادشان جدا نمی ‌کرد چرا که به درستی می ‌دانستند که روش و منشی که انتخاب کرده ‌اند و تا آخر خط به آن دل بسته و پایبندند نه به مظاهر جدید زندگی که به اصل زندگی مربوط است؛ بنابراین با گذر زمان نه کهنه می ‌شود و نه چیزی می ‌تواند جای آن را بگیرد چرا که جای جنس اصل فقط خودش است! و سیر و منطقی که سرمشق راهشان است ، متصل به یک مسیر مشخص است؛ مسیر انبیا و اولیایی که خالصانه خود و تمام همّ خود را وقف رشد خود و اطرافیان خود کرده ‌اند.
 
قیدار برای ما نماد مردی است که هرگز او را ندیده‌ایم و تنها وصفش را در کتاب‌ها خوانده‌ایم که بودند مردانی که مخلصانه برای خدا و برای اربابشان کار می‌کردند. هیئتی بودند و برای امام حسین تعزیه‌های باشکوه می‌گرفتند.
 
آدم ‌هایی که دنبال مسیر درست و پیمودن مسیر، آن هم تا آخرش هستند؛ آدم ‌هایی که خواست ه ‌ی خود را در دینداری و جوانمردی و پایبندی به اصول دینی تا به آخر دیده ‌اند و می ‌دانند که هیچ کس و هیچ چیز هم نمی ‌تواند مانع آن ‌ها در این مسیر باشد. کسانی که به دنبال «هر چه که خوش آید و هر زرق و برقی که چشم نواز باشد و مای ه ‌ی آسایش باشد» نیستند.
 
اول از خود سازی شروع می ‌کنند و بعد دست خلق الله را هم می ‌گیرند؛ که البته این آدم ‌ها هم مراتبی دارند و مسیرهای جداگانه ‌ای. داستان روایت زندگی مردی است که با آنچه که از دستش بر می ‌آید و حتی بیشتر از آنچه که دیگران بذل و بخشش دارند ، به دنبال خدمت به بندگان خداست. قیدار گاراژداری است که دل پاک و روشنی دارد. مرد معتقدی است و در زندگی ‌اش، دخل و خرجش، تعاملش با دیگران و زیر دستان، نحو ه ‌ی برخودش با دشمنان و کسانی که می ‌خواهند مانعش باشند ، همواره و همیشه رفتار درست و دین و اصول مسلمانی را رعایت می ‌کند و به دیگران دائم گوش ‌زد می ‌کند که این اصول را فراموش نکنند. قیدار از صنف گاراژداران تهران است و تمام ماشین ‌ها یا به قول خودش اتول ‌هایش را بیمه کرده ، آن هم بیمه به نام «حضرت جون» که ادعا می ‌کند غلام امام حسین است و دقت و وسواسی هم دارد در مراقبت از گوسفندانی که قرار است برای هیئت ذبح شوند.
 
در حادثه ‌ای که همان اول داستان رخ می ‌دهد، «شهلا » نامزد قیدار در تصادفی که با یکی از کامیون ‌های قیدار می ‌کنند، چشمانش را از دست می ‌دهد اما قیدار همچنان عاشق همسرش می ‌ماند. نوع روابط و دیالوگ ‌هایی که میان قیدار و همسرش رد و بدل می ‌شود، کاملاً نشان دهند ه ‌ی روابط همسران در گذشته است.
 
نکته‌ی دیگر که در رمان به چشم می‌خورد، تقدس نهاد خانواده است که امیرخانی به آن پرداخته است. نکته‌ی مهمی که برخلاف داستان‌های امروزی ایرانی است که جدایی یا آشنایی‌های زودگذر یا آشنایی‌های خارج از چارچوب، زندگی مشترک را اگر نگوییم تبلیغ می‌کنند اما مانعش هم نمی‌شوند و تقبیحش نمی‌کنند.
 
اینکه شهلا همه جا قیدار را شما خطاب می ‌کند و خودش را در خدمت قیدار می ‌بیند و اینکه فقط گاهی همدیگر را می ‌بینند و... و اساساً زن و مرد در این رمان دو همراهند که سعی در تعالی دیگری دارند... قیدار مراقب رعایت حال دیگران است و اینکه مخصوصاً آزاری به همسایه نرسد ، نکته ‌ی مهمی که انگار این روزها کیمیا شده است!
 
نوع دیالوگ ‌ها و روابطی که راننده ‌های گاراژ با قیدار دارند ، همگی به زیبایی وصف شده است. داستان از زبان دانای کل محدود روایت می ‌شود و دخالت نویسنده در متن به حداقل رسیده است؛ تلخیص ‌های به جا و توصیفات مناسبی که به اطناب نمی ‌کشد و به اندازه است ، در درک فضای داستان و روحیات قیدار و اطرافیان بسیار مؤثر بوده است. قیدار در مواجهه با نامردان و کسانی که قصد دارند به قولی از پشت سر خنجر بزنند با مدارا رفتار می ‌کند و از مظلومان و بی ‌پناهان دستگیری می ‌کند. در میانه ‌های داستان ، قیدار، خانه و عمارتی بزرگ می ‌سازد و محلی هم اختصاص می ‌دهد به معتادان و بی ‌پناهان که در داستان با نام سیاه ، سفیدها و پاپتی ‌ها نام برده می ‌شوند.
 
قیدار عمارتش را که «لنگر پا سید» نامیده است ، تبرک می ‌کند به قدوم سیدی که نفسش حق است و قیدار مرید اوست. سید پا بر روی سیمان خشک نشده می ‌گذارد و همان نقش پای سید باعث می ‌شود، نام لنگر بشود «لنگر پا سید» ؛ قیدار نماد جوانمردی از یاد رفته است، جوانمردی و فتوتی که گرچه از یاد رفته است اما همچنان اصل است و باید آن را از نو ساخت و اجرا کرد. در چند جای داستان هم از جهان پهلوان تختی به نیکی یاد می ‌شود و کسی است که قیدار به بزرگی و حسرت از او نام می ‌برد. همچنین اشاره ‌ای هم می ‌شود به آخوندهای درباری و کینه ‌ای که پهلوانان و جوانمردان مثل قیدار از پهلوی ‌های پدر و پسر دارند.
 
نکت ه ‌ی دیگر که در رمان به چشم می ‌خورد، تقدس نهاد خانواده است که امیرخانی به آن پرداخته است. صفدر؛ یکی از یاران قیدار است که 10 سال است با زنش شهناز، قهر است اما همچنان چند روز یک بار به او سر می ‌زند، آذوقه و چیزهایی که احتیاج داشته باشد برایش می ‌برد؛ توصیف حس صفدر و رفتارش و حس زنش که در عین دلخوری عمیق از شوهر، همچنان منتظر اوست ، بسیار زیبا بیان شده است؛
 
پیوند زن و شوهری هنوز هم در عمق دل آن ‌ها مقدس و ناگسستنی است و گویی هیچ یک نمی ‌خواهند حرمت این پیوند را بشکنند، هر چند با هم زندگی نکنند و در کنار هم نباشند. نکت ه ‌ی مهمی که برخلاف داستان ‌های امروزی ایرانی است که جدایی یا آشنایی ‌های زودگذر یا آشنایی ‌های خارج از چارچوب ، زندگی مشترک را اگر نگوییم تبلیغ می ‌کنند اما مانعش هم نمی ‌شوند و تقبیحش نمی ‌کنند. در نهایت صفدر و شهناز هم به زندگی باز می ‌گردند و یا در جایی دیگر زنی به ‌خاطر عشق شوهرش ، قالیچه ‌ای را می ‌بافد و این عشق او به مردش است که باعث حواس پرتی او و غلط زدن نقش ه ‌ی قالی می ‌شود، نه چیز دیگر...
 
احترام به دیگران و روابط خیرخواهانه ‌ای که آدم ‌های رمان با هم دارند ، همان چیزی است که انسان مسلمان ایرانی با آن آشناست و دوستش دارد؛ آدم ‌هایی که دائم در حال باز کردن گره ‌ای از کار همدیگراند. قیدار در عین آنکه مردی است در گذشته و شاید دیگر مردی و مردمانی نباشند که در این روزگار لنگر بسازند و معتادان را حمایت کنند که ترک کنند و زحمت آن ‌ها را هم به عهده بگیرند اما مرام قیدار و نوع نگاه او به اطرافش و تفسیری که از حوادث دارد و مهم ‌تر از هر چیز ، توکل و توجهی که به خدایش دارد، همیشه و در همه جا کارساز است و اصل.
 
در انتهای داستان ، قیدار گویی ناپیدا می ‌شود شخصیت محبوب نویسنده ، همیشه در حال خیر رسانی می ‌ماند و به پشت جبهه هم سری می ‌زند. این شخصیت سفید به طور قطع سیاهی ‌هایی هم دارد اما نپرداختن نویسنده به آن به این معنا نیست که وجود ندارد بلکه همان رفتار ستار منشی فتیان است؛ که کار هر کس را به خدایش می ‌سپارد و از قضاوت و کنکاش می ‌پرهیزد. نکت ه ‌ی دیگر حضور مهپاره در داستان است ، جایی که دوستان قیدار می ‌خواستند قیدار را از ناراحتی علیل شدن زنش دربیارند و مهپاره را می ‌آورند تا قیدار را شاد کند... اما رقص مهپاره در لنگر پا سید قیدار چندان جالب به نظر نمی ‌رسد و شبیه همان ماجرای روز عروسی «آرمیتا» و «ارمیا» بود در رمان بیوتن!(*)
 
*راضیه ولدبیگی؛ نویسنده و منتقد ادبی/انتهای متن/