شناسهٔ خبر: 71343266 - سرویس فرهنگی
منبع: قدس آنلاین | لینک خبر

چقدر خوب است آدمی نسخه حال خوبش را بلد باشد!

هیچ وقت از یادم نمی‌رود که او را از پنجره کلاس در حال دویدن دیدم. می‌دوید و اشک می‌ریخت. بعد فهمیدم توی خانه هم وضعیت همین است و انگار نه در خانه و نه در مدرسه کسی او را درک نمی‌کرد و تنها بود.

صاحب‌خبر -

از زمانی که قسمت اول سریال "تاسیان" را دیده‌ام، به گلناز فکر می‌کنم. گلناز همکلاسی دوران دبستان من بود. در سریال، پدری برای تولد دخترش درخت سروی را به عنوان هدیه در باغچه حیاط خانه‌شان می‌کارد. دختر وقتی سرو را می‌بیند، انگار که دنیا را به او داده‌اند و چشمانش از شوق برق می‌زند. گلناز، هم‌کلاسی سال‌های دور من، درست مثل دخترک توی فیلم عاشق درخت‌ها بود. یعنی عاشق درخت‌ها نبود؛ عاشق درخت‌ها شد!

بگذارید ماجرا را از جای دیگری شروع کنم. یادم می‌آید معلم کلاس چهارم‌مان به او می‌گفت بیش فعال است. می‌گفت نمی‌تواند روی نیمکت بنشیند. البته درس‌هایش هم ضعیف بود و به همین خاطر انگار از بقیه بچه‌ها جدا افتاده بود. یک بار همین معلم‌مان به او گفت برود از کلاس بیرون و آنقدر در حیاط مدرسه بدود تا خسته شود و بالاخره بتواند روی نیمکت بنشیند.

هیچ وقت از یادم نمی‌رود که او را از پنجره کلاس در حال دویدن دیدم. می‌دوید و اشک می‌ریخت. بعد فهمیدم توی خانه هم وضعیت همین است و انگار نه در خانه و نه در مدرسه کسی او را درک نمی‌کرد و تنها بود. ماجرا اما به همین روال ادامه پیدا نکرد. از یک جایی به بعد ورق برگشت و گلناز انگار آدم دیگری شد. صبح‌ها وقتی همه در صف صبحگاهی بودند، می‌رفت و به درخت‌های مدرسه رسیدگی می‌کرد. دانه به دانه به آن‌ها آب می‌داد و با حوصله وارسی می‌کرد. زنگ تفریح‌ها هم همینطور. بعد از این اتفاق، گلناز خیلی آرام شده بود. حتی معلم‌ها هم از او راضی بودند. اصلاً بعد از یک مدت دیگر نشنیدم که به او بگوید "بیش فعال". انگار حیاط و درخت‌هایش شده بودند نقطه امن گلناز. انگار درخت‌ها شوق آمدن او به مدرسه بودند و شوق رفتن به خانه هم، درخت توی باغچه حیاط‌شان بود.

چند وقت پیش خیلی اتفاقی او را در جایی دیدم و نشستیم به خاطره بازی. هر دویمان بزرگ شده بودیم. هر دویمان رفته بودیم به سمت و سویی که دلمان میخواست. من رفته بودم پی نوشتن و او راه طبیعت و درخت و زمین را پیش گرفته بود و انرژی زیاد وجودی‌اش را گذاشته بود برای این موجودات سبز و استوار. گلناز میگفت «ایام مدرسه را یادت هست؟ من هنوز هم مثل همان گلناز ۱۰ ساله، وقتی کمی بهم میریزم و جهان با من سر ناسازگاری بر میدارد، خودم و انرژی‌ام می‌دویم به سمت طبیعت، و انگار یکهو همه چیز خوب می‌شود.» خندیدم و گفتم « چقدر خوب است وقتی جهان سر ناسازگاری برمی‌دارد، آدمی نسخه حال خوبش را بلد باشد.»

الهه ضمیری