جوان آنلاین: جانباز ۷۰ درصد احمدعلی پاکدامن در عملیات والفجر مقدماتی که بهمن ۱۳۶۱ انجام گرفت، به اسارت دشمن درآمد. ماجرای اسارت او که فرمانده یکی از گروهان نفربر گردان زرهی ۷۲ بهشتی بود، روایتی شنیدنی دارد. جانباز پاکدامن بچه آبادان است و به جهت نزدیکی شهرش به مرز از ابتدای جنگ تحمیلی در جریان درگیریها حضور داشت و اولین نبردها را هم در روزهای مقاومت خرمشهر تجربه کرد. سپس ماجراهای متعددی را پشتسر گذاشت تا به عملیات والفجر مقدماتی و اسارتش رسید. در گفتوگو با او شنوای بخشهایی از خاطراتش تا مقطع اسارت شدیم.
شروع جنگ چند سالتان بود و به جهت حضورتان در آبادان اولین صحنهای که از جنگ دیدید، چه بود؟
من زمان شروع جنگ در سال ۱۳۵۹، ۲۲ سالم بود. به خاطر مشکلاتی که پیش آمده بود، درسم را هنوز تمام نکرده بودم و بعد از اتمام تعطیلات تابستان قرار بود سال آخر دبیرستان را بخوانم که جنگ شروع شد. یک روز همراه پسرخالهام در کنار اروند قدم میزدیم که ناگهان تیراندازی شد. بچههای ژاندارمری که آنجا بودند، گفتند سریع از شط فاصله بگیرید و به مکان دورتری بروید. یادم نیست دقیقاً چه روزی بود، اما بعثیها قبل از شروع جنگ هم تجاوزات مرزی انجام میدادند. مثلاً در خرمشهر و مرز شلمچه از قبل درگیریهایی شروع شده بود و این درگیریها به آبادان هم کشیده شد. خلاصه با شروع جنگ به مسجد رفتیم و آنجا مسلح شدیم. سپاه آن زمان خودش اسلحه چندانی نداشت. نهایتاً یک قبضه «ام-یک» یا برنو به داوطلبان میدادند. ما به خرمشهر رفتیم و بخشی از دوران ۳۴ روزه مقاومت را در خرمشهر گذراندیم. روزها به دشمن حمله میکردیم و شبها هر کسی جایی برای خواب پیدا میکرد. بعد از سقوط شهر به جزیره مینو رفتیم و مدتی هم آنجا بودیم.
شما که داوطلب مردمی بودید، چطور سروکارتان به زرهی، تانک و نفربر کشید؟
یک برادر ارتشی به نام آقای جعفرزاده در آبادان بود که ایشان از سقوط خرمشهر، تعدادی تانک و نفربر را با کمک بچههای سپاه و بسیج از آنجا بیرون کشید و به آبادان آورده بود. جعفرزاده یک گردان زرهی تشکیل داده بود. زمانی که ما در جزیره مینو بودیم. بچههای سپاه از ما خواستند به ارتش مأمور بشویم و با آقای جعفرزاده کار کنیم. ابتدا قبول نکردیم، چون فکر میکردیم، نمیتوانیم در جو نظامی ارتش کار کنیم، اما به ما گفتند نیروهای گردان جعفرزاده از همین بچههای سپاه و بسیج هستند. خلاصه رفتیم در منطقه تپههای شهید موذنی و ایستگاه هفت آبادان که ضمن آموزش، عملیات رزمی هم انجام میدادیم. من کار با تانک چیفتن انگلیسی را که زمان شاه خریداری شده بود یاد گرفتم. آنجا همینطور که آموزش میدیدیم به بچههای پیاده کمک میکردیم. مثلاً یکبار به ما گفتند، بروید به سمت خرمشهر و به نیروهای پیاده کمک کنید. بچههایی که برای شناسایی داخل بخش اشغالی خرمشهر میرفتند اگر مشکلی برایشان پیش میآمد، ما آتش روی عراقیها میریختیم تا آنها بتوانند از منطقه تحت تصرف دشمن خارج شوند.
تا چه زمانی در گردان زرهی خدمت کردید؟ در این زمان هنوز بسیجی بودید؟
بله ما به عنوان نیروهای بسیجی به ارتش مأمور شده بودیم تا در گردان زرهی آموزش ببینیم و تخصصهای لازم را یاد بگیریم. تا زمان عملیات رمضان هم آنجا بودیم و بعد که گردان ۷۲ زرهی شهید بهشتی به فرماندهی مرحوم سردار عباس سرخیلی تشکیل شد، برگشتیم و با بچههای سپاه کار کردیم.
قبل از والفجر مقدماتی در چه عملیاتی شرکت کردید؟
در عملیات ثامنالائمه (ع) یا همان شکست حصرآبادان به عنوان نیروی زرهی ابتدا در ایستگاه ۱۲ آبادان مستقر شدیم. عملیات هنوز شروع نشده بود که گفتند باید به فیاضیه بروید. شیوه کار زرهی اینطور بود معمولاً به عنوان نیروی پشتیبانی وارد عمل میشدند. اول نیروی پیاده میرفت خط را میشکست و بعد ما میرفتیم و از آنها پشتیبانی میکردیم. بعد از شکست حصر آبادان، سنگ بنای گردان زرهی ۷۲ بهشتی بنا نهاده شد. با فرار دشمن از اطراف آبادان و شکستهشدن محاصره این شهر، تانکها و نفربرهایی از دشمن به غنیمت گرفته شد که همین ماشینهای زرهی به سپاه اجازه داد تا اولین واحدهای زرهیاش مثل گردان ۷۲ بهشتی را ایجاد کند.
گفتید که بعد از عملیات رمضان شما به گردان ۷۲ بهشتی رفتید، آنجا مسئولیتتان چه بود؟ با همان تانکهای چیفتن کار میکردید؟
نه تانکهای غنیمتی عراقی بیشتر روسی بودند. تانکهای روسی خیلی با تانکهای انگلیسی مثل چیفتن فرق داشتند. مثلاً تانک چیفتن میتوانست موقع حرکت شلیک کند؛ با دندههای هیدرولیک و تقریباً اتومات. همینطور صندلیهای چیفتن مثل مبل بود. در حالی که صندلی تانکهای روسی غنیمتی مثل زین دوچرخه بودند. خلاصه نتوانستم با تانکهای روسی کار کنم و گفتم میخواهم با نفربرهای بیامپی کار کنم. فرمانده گروهان نفربرها شدم و با همین مسئولیت به عملیات والفجر مقدماتی ورود کردم و در این عملیات به اسارت درآمدم.
ماجرای اسارت شما در عملیات والفجر مقدماتی گویا یک حکایت خاصی دارد، چه بود؟
خب عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه لو رفته بود. عمق منطقه عملیاتی هم بسیار زیاد بود. در مرحله دوم این عملیات که روز ۲۱ بهمنماه بود، نیروهای پیاده و زرهی خودی خیلی به عمق رفته بودند. آن روز شرایط واقعاً سختی در خط مقدم درگیری حاکم بود. در درگیریهای پیش آمده دیدیم که چند تا از نفربرهای دشمن دارند بچههای پیاده را قلعوقمع میکنند. من در یکی از نفربرهای بیامپی حضور داشتم. فرمانده گروهان بودم، اما، چون راننده مجروح شده بود، خودم رانندگی میکردم. توپچی نفربر ما شهید منصور کارکوبزاده یک نوجوان ۱۵ ساله بود. ایشان به من گفت به سمت نفربر دشمن برو که دارد بچههای ما را میزند. من رفتم نزدیک آن نفربر، منصور با توپ بیامپی شلیک کرد و نفربر دشمن را منهدم کرد. باقی نفربرهای عراقی هم فرار کردند و به تعقیبشان پرداختیم. بعد، چون دستور عقبنشینی صادر شده بود، روی جاده برگشتیم تا به سمت خط خودمان برویم. در همین لحظه حدود ۱۵ یا ۱۶ نفر عراقی را روی جاده دیدیم. به منصور گفتم بپر پشت تیربار تا آنها را بزنیم. نفرات این گروه تا دیدند ما میخواهیم شلیک کنیم، دستشان را به نشانه تسلیم بالا آوردند، اما یک برادری که نمیدانم چه کسی بود و بین راه سوار نفربر ما شده بود، گفت نه اینها نیروی خودی هستند. هرچه گفتم عراقی هستند قبول نکرد. اصرار داشت که ایرانی هستند. خودش به سمت آنها رفت و تا فهمید نیروهای دشمن هستند، فریاد زد: «عراقی هستن، عراقی هستن...»، اما رفتن او به سمت دشمن به آنها فرصت داد تا سلاحهایشان را بردارند و به سمت ما شلیک کنند. منصور هم متقابلاً با مسلسل بیامپی شلیک کرد و نیمی از نیروهای دشمن روی جاده کشته شدند و باقی هم فرار کردند.
دلیل حضور این گروه از نیروهای دشمن به خاطر حضور شما در منطقه عراقیها بود؟
اوضاع بهم ریخته بود و خط و نفرات خودی و دشمن مشخص نبود. ما بعد از روبهرو شدن با این گروه عراقی، از روی جاده و به سرعت به عقب برگشتیم تا به یک دوراهی رسیدیم. آنجا من گفتم باید از این سمت برویم و همان برادری که نمیشناختمش گفت نه ما باید از راه دیگر برویم. گفتم زمان آمدن ما این پارچهها روی میلهها نصب نبودند. من چنین چیزی ندیدیم، اما او گفت پارچهها را خود ما نصب کردیم. گفتم باید استخاره کنیم کدام راه درست است. استخاره به راهی که من پیشنهاد داده بودم، خوب آمد. بعد به یکی از بچهها به نام محمدرضا کارکوبزاده گفتم محمدرضا تو هم بیا و استخاره بگیر. هرچه صدایش کردم جواب نداد. همانجا متوجه شدیم که محمدرضا بین ما نیست! رجوع به قرآن باعث شد متوجه گمشدن محمدرضا بشویم. گفتم باید برگردیم و او را پیدا کنیم.
قبل از اینکه ادامه بدهید، محمدرضا و منصور برادر بودند، چون نام فامیلی یکسانی داشتند؟
بله برادر بودند. محمدرضا آن موقع ۲۰ ساله و منصور ۱۵ ساله بود. دو برادر دیگرشان قبل از والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بودند. یک چنین خانواده رزمندهپروری بودند که دو برادرشان شهید و دو برادر هم با هم در یک عملیات حضور پیدا کرده بودند. منصور هم سومین شهید خانواده شد و محمدرضا همراه من به اسارت دشمن درآمد.
چطور محمدرضا را پیدا کردید؟
وقتی به محل درگیری با گروه عراقی برگشتیم، دیدم یک نفر کمی دورتر از جنازه عراقیها، روی زمین افتاده است. جلوتر رفتیم و دیدم محمدرضا مجروح افتاده و ایشان در عملیات ثامنالائمه (ع) به شدت مجروح شده بود و جراحاتش در والفجر مقدماتی مزید بر علت شده بود. خلاصه او را برداشتیم و روی صندلی فرماندهی نفربر خواباندیم. احساس سرما میکرد. رویش را پتو انداختیم باز گفت سردم است. اورکتم را هم رویش انداختم و همچنان سردش بود. به سمت خط خودی که رفتیم، به دو راهی رسیدیم و این بار به همان سمتی رفتیم که آن برادر اصرار داشت باید از آنجا برویم، اما تا به خودمان آمدیم، دیدیم این راه اشتباه است و وسط نیروهای زرهی دشمن هستیم. من همانجا دور درجا زدم. نفربرها و تانکها به خاطر شنیهایشان میتوانند درجا دور بزنند. برگشتیم و به سرعت فرار کردیم. چون روی جاده احتمال اصابتمان زیاد بود، پایین جاده آمدم و با سرعتراندم. کنار جاده خاکریزهای نعلی شکل ایجاد شده بود که برای برخورد نکردن با خاکریزها مرتب مانور میدادم. این مانورها و دورشدن از جاده باعث شد کاملاً گم شویم. دیگر نمیدانستیم کجا هستیم و از کدام طرف باید برویم. هر چند در تاریکی از گزند تانکهای دشمن در امان مانده بودیم، ولی هیچ شناختی از منطقه نداشتیم.
چطور به اسارت دشمن درآمدید؟
آن شب سپری شد و در گرگ و میش هوا نماز صبح را خواندیم. میخواستم در سپیده صبح به راهمان ادامه دهیم که یک جیپ در ۱۰۰ متریمان ظاهر شد. مشخص بود عراقی هستند. امید داشتم ما را نبینند، اما به سمتمان آمدند. در داخل نفربر موضع گرفته بودیم که جیپ نزدیک ما نگه داشت. شش نفر داخل جیپ بود. من سرم را از داخل نفربر بیرون آوردم و داد زدم لاتحرک. دستشان را بالا آوردند، اما یکی از نفرات دشمن ناگهان اسلحهاش را برداشت و به سمت ما تیراندازی کرد. بچههای ما هم با مسلسل نفربر، آنها را زدند. سه نفرشان همانجا کشته شدند. یک نفر هم به داخل کانال پرید و فرار کرد. دو نفرشان را اسیر کردیم. من گفتم اینجا موقعیت نگهداری اسیر را نداریم، هنوز در شرایط عملیاتی هستیم. از طرفی هم نمیتوانستیم رهایشان کنیم، چون موقعیت ما را لو میدادند. باید هر دو را بکشیم. ولی هر دو التماس میکردند و عکسهای بچهها و خانوادههایشان را نشان منصور کارکوبزاده میدادند. منصور دلش سوخت و گفت اگر بخواهید آنها را بکشید، اول باید من را بزنید. با اصرار منصور هر دو را با کمربندهایی که روی نفربرها وجود داشت و از آن برای بستن چادر نفربر استفاده میشد، کنار کلاهک نفربر بستیم. به هر دو گفتیم اگر حرکت اضافی بکنید کشته میشوید. این دو اسیر عراقی ما را راهنمایی کردند تا از کدام سمت برویم. با راهنمایی اسرا قرار شد به سمت یک میدان مین ضدنفر برویم و با عبور از آنجا به خط خودی برسیم. ابتدا از یک خاکریز عبور کردیم. در خاکریز دوم نفرات دشمن حضور داشتند. این دو اسیر گفتند ما هلهله میکنیم تا همهچیز را عادی جلوه بدهیم. هر دو شروع به شادی و هلهله کردند. در همین حال از بین نیروهای دشمن عبور کردیم، اما نمیدانم چطور شد که ناگهان از هر طرف به سمت ما شلیک شد. اولین نفراتی که گلوله خوردند، همین دو عراقی بودند که از سوی آتش نیروهای خودشان کشته شدند. بعد هم یک موشک به داشبورد نفربر خورد. هر دو دستم از کار افتاد و چشمهایم به شدت آسیب دید. در همین حین موشک دوم به نفربر اصابت کرد. به بچهها گفتم هر کسی توانش را دارد از نفربر بیرون بپرد. من موقع بیرون پریدن دو بار پای راستم گلوله خورد. از آنجا به بعد دیگر خبری از منصور نداشتیم. یکی از بچهها پایش قطع شد و نیمی از باسنش کاملاً رفته بود. محمدرضا کارکوبزاده (برادر منصور) توانسته بود خودش را به کانال برساند. بعثیها تا یکی، دو ساعت به سمت کانال تیراندازی میکردند. نمیخواستند جلو بیایند تا مطمئن بشوند که ما بیدفاع هستیم. کانال یک پیچی داشت که باعث میشد نارنجکها و موشکهای آر. پی. جیشان به ما اصابت نکند، اما هرکدام از ما از انفجار نفربر جراحتهای بسیاری سختی داشتیم. داخل کانال پر از خون شده بود. بعد از حدود دو ساعت بعثی که دیدند ما هیچ واکنشی نشان نمیدهیم، به سمتمان آمدند و اسیر شدیم.
چه سالی از اسارت آزاد شدید؟
من در سال ۶۴ در تبادل اسرای مجروح آزاد شدم. در دوران اسارت یک دستم را از بالای آرنج بریدند که ماجرای مفصلی دارد. چشمهایم هم آسیب دیده بود که بعد از دفاعمقدس منجر به نابینایی هر دو چشمم شد. با توجه به جراحات پای راستم و جانبازی اعصاب و روان که برای اسرا تعیین میکنند، ۱۲۰ درصد جانبازی از کمیسیون سپاه برایم تعیین شد؛ هرچند که بنیاد شهید نهایتاً ۷۰ درصد جانبازی را تأیید میکند.
قبل از دستدادن بیناییتان و زمانی که مبادله شدید، باز هم به جبهه برگشتید؟
بله. آن زمان احساس تکلیف میکردیم و میخواستیم هر طور شده دینمان را ادا کنیم؛ بنابراین دوباره به گردان زرهی ۷۲ بهشتی برگشتم که حالا تبدیل به تیپ ۷۲ زرهی محرم شده بود. تا پایان دفاعمقدس به تناوب در منطقه بودم و همانطور که عرض کردم چند سال بعد از جنگ عوارض ترکشهایی که در چشمهایم بود و موقع اسارت رسیدگی نشده بود، منجر به نابینایی هر دو چشمم شد.