جوان آنلاین: ما در زندگی به دنبال پیدا شدن هستیم یا گم شدن؟ اصلاً گمشدن در یک دنیای شلوغ و پرهیاهو چه مزیتی دارد که بخواهیم به دنبالش هم باشیم؟ قبل از خواندن کتاب «نقشههایی برای گم شدن» این سؤالات در ذهنمان نقش میبندد و با خودمان تأمل میکنیم چرا باید دنبال گم شدن در زندگی باشیم. «ربکا سولنیت» با زاویه دید متفاوت و تجربیات منحصربهفردش به سؤالات ذهنی ما پاسخ میدهد و دریچهای نو و تازه پیش روی خواننده کتابش باز میکند.
در را به روی ناشناختهها باز بگذار
در روانشناسی بارها روی این نکته تأکید شده است که آدمها باید از حاشیه امن خودشان خارج شوند و به استقبال کشف ناشناختهها بروند. ذهن آدم شیفته کارهای راحت و تبعیتکردن از عادتهاست. آدمها پس از مدتی به عادتها و حاشیه امنشان پناه میبرند و قدرت ریسکپذیریشان پایین میآید و همین مانع رشدشان میشود، در حالی که آدمهای بزرگ همیشه به دنبال ناشناختهها حرکت کردهاند و اجازه ندادهاند روزمرگی و عادتهای کهنه بر زندگیشان چنبره بیندازد.
سولنیت خیلی زود در همان صفحات ابتدایی وقتی با چالش پیشاسقراطی منون با عنوان «چگونه در پی چیزی هستی که ذاتش بر تو مطلقاً پوشیده است؟» روبهرو میشود، این سؤال را جایی یادداشت میکند تا به جوابش برسد. خودش در جایی توضیح میدهد که «در را به روی ناشناختهها باز بگذار، در را رو به تاریکی باز بگذار، از آنجا ارزشمندترین چیزها وارد میشوند. از آنجاست که خودت آمدهای و مقصدت هم همین جاست.»
نویسنده با طرح این سؤال و جوابها، خیلی زود محور تفکر و اندیشهاش را برای خواننده باز میکند. سولنیت از مسائلی غیرکلیشهای و متفاوت حرف میزند و این کنجکاوی را در خواننده بیدار میکند که او از چه مسیری میخواهد مطالبش را منتقل کند.
رنگ حسرتبرانگیز آبی دوردست
سولنیت با آوردن روایتهایی از داوطلبان گروه امداد و نجات در کوهستان و کسانی که در طبیعت و کوهستان گم شدهاند، پرسشی اساسی مطرح میکند: «اگر هیچگاه گم نشدهای، هیچگاه زندگی نکردهای. اگر ندانی چطور گم شوی، تباه خواهی شد. زندگی کاشفانه جایی در میانه سرزمینهای ناشناخته قرار دارد.» زندگی کاشفانه یعنی نشستن روی صندلی رو به جلوی قطار و لحظهشماری کردن برای لحظات رسیدن، لحظات محقق شدن و لحظات اکتشاف کردن؛ لحظاتی که باد موهایت را به عقب میراند و چشمانت را به سوی مناظر ناشناخته باز میکند.
برای فهم بهتر معنای کشف ناشناختهها به تمثیل نیاز است و نویسنده در اینجا تمثیلی بسیار زیبا به کار میبرد به عنوان «آبی دوردست». این رنگ شورانگیز، رنگ تنهایی و حسرت و رنگ جایی است که هیچ وقت نمیتوانید به آن دست پیدا کنید ولی همواره پیش چشمانت رژه میرود و وسوسه رسیدن به آن دارید.
همیشه چیزی در دوردست انتظارمان را میکشد و همین حس غریب دست یافتن به آن را در وجودمان زنده میکند. همیشه در دوردستها ناشناختههای زیادی برای کشف شدن وجود دارد و شرط رسیدن به آن گم شدن در این جهان پهناور است. این مکانهای بینام میل به گمبودن را در وجود انسان زنده میکنند. میل به ترک عادتهای روزانه و درک تجربه هیجانانگیز و لذتبخش دور ماندن و رفتن به سوی تجربههای جدید.
اما دست یافتن به هر چیز جدیدی به این سادگی و آسانی نخواهد بود. ما برای اینکه بتوانیم صلابت و آمادگیمان را برای مواجهه با شرایط سخت نشان دهیم، به نوعی تابآوری ذهنی و روانی نیاز داریم. باید آمادگی مواجهه با رخدادهای ناشناخته را داشته باشیم و از این خرق عادت در زندگیمان نترسیم.
دقیقاً آدمها در چنین شرایطی به لحاظ وجودی و روحانی تغییر میکنند و همچون کرم ابریشم از پیلهشان درمیآیند. برخی تصمیم میگیرند در سفر زندگیشان، با چنین تصمیمهایی خودشان را از نو بسازند و به دوردستها سفر کنند. برخی طی سفرشان ناگهان به دل فرهنگ دیگری پرتاب میشوند و زیستی دیگر را آغاز میکنند. نویسنده معتقد است این آدمها که جسمشان باید چند بار در طول زندگی از هم بپاشد و از نو شکل بگیرد «رنج پروانهها را میکشند.»
از دست دادن رؤیاها
سولنیت با اشاره به یکی از تجربههای کوهنوردیاش توضیح میدهد که وقتی از کوه بالاتر میروی، جهان بزرگتر میشود و تو خودت را در برابر آن کوچکتر حس میکنی، متأثر و رها میشوی از اینکه چقدر فضا اطرافت هست و چقدر جا برای پرسه زدن داری و چقدر همه چیز ناشناخته است.
سولنیت با انتقاد از قاعدههای ساختگی جوامع اجتماعی معتقد است که ما باور کردهایم نگه داشتن چیزها قاعده است نه گم کردن مدامشان. در نگاه او گم شدن در ذات چیزهاست نه پیدا شدن. آدمها در طول زندگیشان با ترسهای زیادی روبهرو هستند که یکی از آنها همین ترس رهایی از کلیشههای ساخته شده از سوی اجتماع و ذهن است. هر لحظه خورشید در جایی روی این کره خاکی غروب میکند و آدمها یک روز دیگر را از دست میدهند، بدون آنکه به رؤیاهایشان برسند، چون خودشان را درگیر همین کلیشهها و عادتها کردهاند.
آدمها شبها با فکر رسیدن به رؤیاهایشان میخوابند و صبحها چنان درگیر پیچ و خمهای زندگی روزمره میشوند که پس از مدتی از هر رؤیا و آرزویی تهی میشوند. آدمها اینگونه حساسیتشان را روی زیبایی طلوع خورشید از دست میدهند و از یاد میبرند با غروب خورشید چه لحظات شگفتانگیزی از دستشان رفته است.
طلاییترین لحظات زندگی تمام آدمها، همین اکنونی است که ثانیه به ثانیه از دست میرود. مسئله اصلی در هرز رفتن زندگی و پی نبردن به ابعاد مختلف آن است. مهمترین تلاش نویسنده در بیان همین نکته است تا شاخکهای آدمها را نسبت به مواهب زندگی حساستر کند.
گم شدن در زندگی و رفتن به دل ناشناختهها، ایده نو و بکری است که سولنیت به ذهنش رسیده تا در قالب جستار بیان کند. او نقطهنظراتش را با تجربیات و دانستههایش درمیآمیزد تا خواننده بهتر با تمام ابعاد ماجرا آشنا شود. «نقشههایی برای گم شدن» نکات و مسائلی را باز میکند که همه ما کمتر به آن فکر کردهایم، پس از خواندن آن است که تازه به فکر فرو میرویم و با تأمل بیشتری صحرا، دریا، آسمان و موجودات زنده دیگر را نگاه میکنیم.