جوان آنلاین: میگویم سلام مادرجان! و ناگهان حسی فاطمهگونه در من تجلی مییابد، بیدار میشود، جوانه میزند و بر پهنای صورتم عشق جاری میشود...
میمانم حیران، میان آبشار اشک و دلگویههای انباشتهام. مادرجان! چادر دردمندت را گرفتهام، دستان بیپناهم را بگیر. دستانم را از بازو بگیر، مبادا رها شود، این روزها رها شدن و گمشدن بس هراس انگیز، آسان شده است. لحظهای شفقت نگاهت و پناه آغوشت را از من دریغ کنی رفتهام. روراست بگویم چارهای نیست، عشق پاک شما در دلم و چشمان بیچارهام، دوخته به شما هم که باشد، کسری از لحظه کافیست تا فرار کنم. این روزها انگار قوانین عشق هم دگرگون شده است. چه کنیم ناچاریم به معشوق استغاثه کنیم که مواظب غفلتهایمان باشد! شیاطین، بیمحابا خوش رقص شدهاند، دنیا عجیب چنگکی پیدا کرده است و نفس، بیرحمانهتر از همیشه قیام کرده است تا بر ما چیرگی کند و ما انگار نه انگار که عاشقیم و پناهنده به عشق! بانوجان! دیر بجنبیم رفتهایم، گم شدهایم... تازه ما که مدعی هستیم محبیم و بیدار!
مادرم! شهر آشوب است، شیاطین مدام عقلها را به آتش میکشند، هر روز با آتشزنهای جدید، عواطف را فاسد میکنند، هر روز هولناکتر از دیروز! بیم آن میرود که شعلههای این فساد دامن «مهر مادری» را هم بگیرد، همان مهر ناب آسمانی را! این را آن روز فهمیدم که مهربانی زیبا به حیوان خانگیاش میگفت: «دختر عزیزم بیا مادر به فدای تو!» و سپس پی بردم این مهربانی همان سهم فرزند نداشته اوست که به یغما رفته است!
این روزها دین و ایمان حتی، دستمایه شیاطین شده است تا بزنند تیشه بر ریشه عشق ما به شما و ایمانمان به آفریننده این عشق روحبخش.
فاطمه بانو! چادرتان را هنوز گرفتهایم که روحمان همچنان نبض دارد، چادرتان بانو نور دارد، تپش دارد، خون بیداری به رگهای وجودمان میریزد. چادرتان بانو نور دارد، تا اطرافمان گسترده است، باور داریم هستیم. میدانیم، هستیم! ببین مادرجان! هنوز ما زندهایم، باور داریم که در وجودمان انسانی پیوسته جان میگیرد و در حال اوج گرفتن است، حتی اگر آرام و کند! بانو جان ما هنوز و همچنان مسلمان ماندهایم، هنوز محب شماییم و این یعنی که در این تاریکی لزومی به برهان نیست، گوشه چادرتان در دستمان است، سایهاش بر سرمان است و گرد و غبار مدینهایاش... آه! همان گرد و غبار خونین بر صورتمان نشسته است. با این وجود مهربانو! ما را دریاب! حرف این است... خیلیها رفتند، رفتند و گم شدند و در بیکرانگی اوهام شیطانی، در میان مکاری عجوزههای خوش رنگ و نگار دنیایی که این روزها بیشمار شدهاند، همه چیزشان از هم پاشید، ملکوت زیبای خود را وا نهادند و بیمفهوم شدند، تبدیل شدند به لعبتکانی که فلک پیوسته با آنان بازی میکند و هر روز درپی آرام گرفتن به تار عنکبوتی چنگ میاندازند و در جهل مرکب و غیر مرکب تقلا میکنند تا بلکه بفهمند ماجرای هستی چه بود و چیست؟ معنایشان را گم کردند. حالا باید بنشینند و به نام تفکر، سرگشتگیشان را فلسفه بافی کنند. در میان این مثلاً فرهیختگی گاهی به نتایج بس فیلسوفانه نوینی نیز میرسند که نامش را با شادمانی «مدرنیته» میگذارند و حال شاد!... که دیگر هویت یافتهاند! با خودشان میزگردها برقرار میکنند که اصولاً طبق این فلسفه هویتی هر کدام چیستند؟ اصولاً خود حیوانند یا حیوان دو پا! اسم کدام را انسان بگذارند! مرد هستند یا زن! باید فلسفه ببافند که اینک شب است یا روز! دیگر هر کسی میتواند به میل خود انتخاب کند شب باشد یا روز!
مادر جان راستی مادری خوب است یا بد؟! آنها گاهی در این بدیهیات نیز به شک افتادهاند و نامش را منطق بشری، اختیار فردی و فلسفه مدرن میگذارند. مادری را پس میزنند، حیوانی بیگناه را از مادرش جدا میکنند، برایش مادری میکنند و آنگاه خود را مادر مینامند! راستی اینگونه مادری قبلاً دشنام نبود؟! بگذریم... امروز که فضیلت شده و افتخار است! فلسفه، مادرجان! مدرن شده است خیلی مدرن! و ما که گاهی «وامانده» تلقی میشویم از این همه مدرنیسم میترسیم. حرف در باب این معرکه آخرالزمانی بسیار است لکن ما را دریاب نازنین بانو!
زمانه تاریک است، اما شما چادرتان نور دارد. بر سرمان بکش آن نوازش رمز آلود الهی را! تا که مسیرمان روشن بماند و چشمانمان ببیند، خوب ببیند. بگذار با اشعههای وقارش تمام الهامات شیطانی را بسوزاند و وجود سرگردان ما را به سمت ملکوت متمرکز کند. دریغ نکنید از ما این لطف الهی را هرچند که عصیانی کنیم، رویی برگردانیم، زمینی بخوریم و با غفلتهایمان کدورتی اضافه بر صورت نیلگونتان و دردی بر پهلوی مظلومتان اضافه کنیم. ما بیچارهایم به خدا مادر جان، در این آشفته بازار عصیان! مادر فاطمه! ما، در پناه چادرت بیداریم، با وقار و آرامیم و آرامش همان اکسیر رشد است. پناه مادرانه چادرت را هیچگونه از فرزندان صغیرت دریغ مکن!
دلنوشتهایبرای مادرمان زهرای مرضیه (س)
زمانه تاریک است، اما شماچادرتان نور دارد بانو
مادرم! شهر آشوب است، شیاطین مدام عقلها را به آتش میکشند، هر روز با آتشزنهای جدید، عواطف را فاسد میکنند، هر روز هولناکتر از دیروز! بیم آن میرود که شعلههای این فساد دامن «مهر مادری» را هم بگیرد، همان مهر ناب آسمانی را! این را آن روز فهمیدم که مهربانی زیبا به حیوان خانگیاش میگفت: «دختر عزیزم بیا مادر به فدای تو!» و سپس پی بردم این مهربانی همان سهم فرزند نداشته اوست که به یغما رفته است!
صاحبخبر -
∎