شناسهٔ خبر: 69876267 - سرویس فرهنگی
منبع: خبرآنلاین | لینک خبر

خاطرات خواندنی حمید احمدی، استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران

گفتند حمله صدام به ایران همه‌اش تقصیر مقالات تو بود! / از خواندن کتاب‌های پلیسی ترجمه امیر مجاهد و فرزان دلجو تا «سیم‌جین» کردن شمس‌الواعظین

حمید احمدی، استاد علوم سیاسی در گفت‌وگو با مجله «تجربه» درباره وضعیت کتابفروشی‌ها گفت: تمام اتاق‌های دانشکده حقوق را انقلابی‌ها و چپها گرفته بودند. در فضای دانشکده‌ بساط کتاب‌های سیاسی برپا بود و فضا به شدت سیاسی و عملا جا برای درس خواندن بسیار کم بود. در بیرون دانشگاه هم همین روال و در اغلب کتابفروشی‌ها بحث انتشار کتاب‌های علی شریعتی و گروه‌های سیاسی چپ بر پا بود.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از مجله تجربه، کتابخانه‌ ایرانی صفحاتی از مجله تجربه است که به گفت‌وگو با اهالی فرهنگ، هنر و سیاست ایران می‌پردازد که با آنها با تکیه بر کتاب گفت‌وگو می‌کند. بخشی از این گفت‌وگو به مناسبت سی و دومین هفته کتاب انتخاب شده که به بخشی از زندگی و کارنامه حمید احمدی، استاد تمام علوم سیاسی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران پاختصاص دارد.

ترجمه و تحشیه حمید احمدی بر کتاب «هویت ایرانی از دوران باستان تا پایان پهلوی» تالیف احمد اشرف باعث شد که او را بشناسم و سایر آثارش را هم مطالعه کنم. ضمن این‌که حضورش در دانشکده حقوق و علوم سیاسی برایم جذاب بود، دانشکده‌ای که ماجراهای خاص خودش را دارد از ترور محمدرضاشاه در دم در ورودی آن تا حضور استادان برجسته چون حمید عنایت، شیخ‌اسلامی، قاسم افتخاری، میلانی و اسامی خاص دیگر باعث شده بود که هرازگاهی سری به این دانشکده بزنم و با استادانش ارتباط بگیرم. حمید احمدی از استادان ایران‌دوست علوم سیاسی این دانشکده است و در آثارش نیز این وجه شخصیتش را بروز داده است. او حضور فعالی در فضای مجازی دارد و نسبت به اتفاقات ایران و خاورمیانه کنشگری فعال است. حس و حالی که به ایران دارد و دغدغه فردای ایران باعث شد با او درباره زندگی و زمانه‌اش با محوریت کتاب‌هایی که مطالعه و ترجمه کرده و روندی که تا به امروز در همجواری با ترجمه و کتاب گذرانده، بحث و گفت‌وگو کنیم.    

در کدام شهر ایران به دنیا آمدید و در چه خانواده‌ای بزرگ شدید؟

سال ۱۳۳۶ در شهر مشهد به دنیا آمدم. پدر و مادرم بیرجندی بودند و در خانواده‌ای تقریبا مذهبی بزرگ شدم. پدرم ابتدا بنا بود، بعدها معمار شد. او اهل شعر و ادب بود و خودش برای اهل‌بیت شعر می‌گفت که کتاب اشعارش را هم چاپ کردیم. من در محله‌ای به نام کوچه باغ نکاح که همه باغ و درخت بود، بزرگ شدم.

چه مدرسه‌ای رفتید؟

سال اول را مدرسه دولتی رهنما رفتم. سال دوم پدرم مرا برد به یک مدرسه نیمه مذهبی که از سوی یک تاجر مذهبی به نام حاجی عابدزاده تاسیس شد، او تقریبا شبیه عبدالله گولن ترکیه بود. درباره او تا کنون بحث و صحبتی نشده است. او تاجری بود که ورشکست شد، بعد نذر می‌کند در بارگاه امام رضا(ع) که اگر وضعم خوب شود به نیت چهارده معصوم چهارده مدرسه بسازد. گویا وضعش خوب می‌شود و شروع به ساختن مدارسی می‌کند به نام علویه، حسنیه، حسینیه، سجادیه ... تا مهدیه که در باغ نادری ساخته شد که گویا پس از انقلاب، دولت قصد داشت آن را بگیرد که هر بار مردم اعتراض کردند که تصور می‌کنم در آخر دولت آن را گرفت. مدرسه مهدیه مکان بسیار بزرگی بود که جشن‌های مفصلی قبل از انقلاب در آن برگزار و مقامات وقت حکومت هم در آن شرکت می‌کردند. آن موقع مهدیه برای خودش شکوهی داشت. پدرم در سال دوم دبستان مرا به سجادیه برد که خصوصی بود؛ نه وابسته به دولت نه حوزه‌های علمیه بلکه ساخته حاج علی‌اصغر عابدزاده بود. به هر حال در سال ششم باید به صورت متفرقه امتحان می‌دادیم، (متفرقه، شیوه‌ای در دهه چهل برای افرادی که در مدارس دولتی نبودند تا همراها با دولتی‌ها امتحان دهند.) پس از قبولی در امتحان متفرقه وارد دبیرستان شدم.

دوره دبیرستان چطور بود؟

از دوره ابتدایی به مجله کیهان بچه‌ها علاقه‌مند شدم و کتاب‌های داستان هم می‌خواندم. من ابتدا به دبیرستان خصوصی عارف رفتم و بعد به دبیرستان دولتی. در دبیرستان رشته ادبی را برای تحصیل انتخاب کردم، البته به اجبار این رشته را برگزیدم، چون در رشته ریاضی و تجربی نمره نیاوردم. در دبیرستان دولتی به درس خواندن علاقه‌مند شدم. در دبیرستان حاج تقی آقابزرگ رشته ادبیات را خواندم که این دبیرستان در محله چندان خوبی نبود و به مدرسه چاقوکش‌ها معروف بود. در این مدرسه آقای منتجبی، ناظم بسیار سختگیری بود و توانست نظم و سامانی به مدرسه بدهد. من سه سال در این دبیرستان درس خواندم به طوری که شاگرد اول خراسان شدم و بعد هم در کنکور رشته علوم سیاسی را انتخاب کردم و در دانشگاه تهران قبول شدم.

از چه زمانی به کتاب و مجله خواندن علاقه پیدا کردید؟ در خانواده شما کسی اهل کتاب و مجله بود؟

پدرم کتابخانه کوچکی داشت که در آن کتاب‌های مذهبی و تاریخی بود. به نظرم قبل از این‌که سراغ خواندن کتاب و مجله‌های عمومی بروم، این کتاب‌ها را نگاه کردم. گاهی اوقات مادرم از من می‌خواست که کتاب‌های مذهبی برایش بخوانم که درباره زندگی امامان بود. وقتی کتاب‌ها را می‌خواندم مادرم گریه می‌کرد. گاهی کتاب‌های شعر عبدالجواد جودی خراسانی را می‌خواندم که آن موقع شاعر معروفی بود. همچنین کتاب «داستان راستان» مرتضی مطهری را هم خیلی می‌خواندم.

بعدا سراغ مجلاتی مثل کیهان بچه‌ها رفتم. در دهه ۳۰ کیهان بچه‌ها مجله پرتیراژ و معروفی بود که روزنامه کیهان آن را درمی‌آورد، به داستان‌های کمیک آن مثل خلبان بی‌باک علاقه داشتم که قهرمان آن، جان بود به همراه معشوقه یا همسرش ساندرا به فضا می‌رفتند که برایم ماجراهایشان جالب بود.

بزرگ‌تر که شدم خواننده مجله دختران و پسران روزنامه اطلاعات شدم که مجله خیلی خوبی بود. من این مجله را جمع می‌کردم و می‌فروختم و کتاب می‌خریدم. آن موقع علاقه به خواندن رمان داشتم که بیشتر کتاب‌های پلیسی و رمان بود. در اواخر دهه چهل و اوایل دهه ۵۰ امیر عشیری رمان‌های پلیسی و تاریخی می‌نوشت که آنها را می‌خواندیم. همچنین میکی اسپیلین کتاب‌هایی داشت که در ایران با عنوان «مایک هامر» ترجمه می‌شد که داستان یک کارآگاه در نیویورک بود و یکسری ماجراها را رقم می‌زد. هر چند آن موقع چنین شایع بود که برخی ترجمه‌ها نوشته خود ایرانی‌ها بود که به اسم ترجمه چاپ می‌شد. یکی می‌گفت مایک هامر هفت هشت کتاب بیشتر نیست در حالی که در ایران پنجاه کتاب از آن درآوردند! من این مجموعه کتاب‌ها را می‌خواندم که امیر مجاهد و فرزان دلجو ترجمه می‌کردند. پس از آن خواننده کتاب‌هایی پرویز قاضی‌سعید شدم که داستان‌نویس برجسته‌ای بود و یکسری رمان‌ها با آفرینش سه قهرمان خارجی (لاوسون، سامسون و ریچارد) می‌نوشت که کتاب‌های محیرالعقولی بود مثل «وحشت در ساحل نیل» و «هفده قاتل پلید» یا آثار جمشید صداقت‌نژاد را می‌خواندم که بیشتر کتاب‌های پلیسی بود و پس از خواندن آن‌ها را به همکلاسی‌هایم اجاره می‌دادم.

چه جالب!

سال دوم که در دبیرستان عارف بودم و کتاب‌ها را شبی یک قران یا دو قران اجاره می‌دادم. این دبیرستان خصوصی بود و بعد از این‌که پول نفت چهار برابر شد، شاه همه مدارس را مجانی اعلام کرد. به هر حال آن موقع غرق خواندن کتاب‌های پلیسی بودم که اصلا درس نمی‌خواندم. یادم هست سال دوم دبیرستان در کلاس درس آقای شفیعی، دبیر زبان انگلیسی که قدبلندی داشت، دایم اصرار می‌کرد که زبان انگلیسی را بخوانیم که ما هم نمی‌خواندیم. او آن روز یک دانش‌آموز را به پای تخته دعوت کرد. آن دانش‌آموز در حال خواندن کتاب پلیسی بود که من اجاره داده بودم، دبیر به او گفت چه کار می‌کنی؟ پاشو بیا و کتابت را هم با خودت بیاور. دبیر انگلیسی پس از دیدن کتاب‌ها به دانش‌آموز گفت: این مزخرفات چیست که شما می‌خوانید! خلاصه کلی به او متلک انداخت. ما هم او را نگاه می‌کردیم. بعد یادم نیست چه شد که صدا زد احمدی! تو بیا. حالا دو کتاب پلیسی در یک جیب کتم و دو کتاب دیگر در جیب آن‌طرفی بود. نمی‌دانستم بمانم یا بروم. به هر حال به ناچار به پای تخته رفتم. دبیر انگلیسی وضعیتم را که دید، گفت: اینا چیه توی جیبت؟ کتاب‌ها را «بالاتر از خطر»، «قلاب ماهی» و «هیجده قاتل پلید»را درآورد و بعد گفت: لابد قاتل نوزدهم هم خودتی؟! خلاصه کلی متلک پراند و بچه‌ها هم کلی خندیدند.

به مرور زمان مجلات ارتقا پیدا کرد. یادم هست که بعد از مجله «دختران و پسران» مدتی «مکتب اسلام» را می‌خواندم که البته مدتی کمی این مجله را خواندم. یادم است همین گروه عبدالکریم بی‌آزار شیرازی و آیت‌الله شریعتمداری در کنار چاپ ماهانه مکتب اسلام ضمیمه‌ای درمی‌آوردند که یادم نیست اسمش چه بود برای جوان‌ها که آن را هم می‌خواندم که سطحش بالاتر از «مکتب اسلام» بود. در اواخر دوره دبیرستان که رشته ادبی می‌خواندم، مجله‌ای چاپ می‌شد که بنیاد اشرف پهلوی آن را درمی‌آورد که نامش «بنیاد» بود و بحث‌های ادبی، هنری و فلسفی روز در آن منعکس می‌شد. در آن موقع بحث‌های فلسفی با حضور چهره‌هایی مثل رضا داوری‌اردکانی و سید احمد فردید مطرح بود. مدتی هم این مجله را دنبال کردم تا این‌که شروع به درس خواندن کردم و کتاب‌های پلیسی را کنار گذاشتم.

از فضای خانواده‌تان بگویید؟ شما فرزند اول بودید؟

بله، فرزند اول خانواده بودم. بعد از من دو برادر به نام‌های سعید، مجید، وحید و سه خواهر. تقریبا درس‌خوان خانواده من بودم، هر چند پدرم به خواهرم در زمان شاه اجازه تحصیل نداد، اما دو خواهر دیگر در زمان جمهوری اسلامی درس خواندند و به دانشگاه هم رفتند.

کتابفروشی خاصی در مشهد پاتوق شما بود؟

بله، کتابفروشی وجود داشت، اما آن موقع دکه‌های روزنامه‌فروشی مرکز فروش کتاب و مجلات بود بر عکس الان. در آن زمان بخش عمده فضای دکه‌ها، کتاب بود.

در مشهد به این شکل بود؟

یادم هست در دکه خیابان ارگ اکثر کتاب‌های پلیسی و تاریخی پشت ویترین دکه بود. در یک کتاب‌فروشی در چهارراه خسروی به نام رحمانیان که خیلی معروف بود،گاهی اوقات کتاب اجاره می‌کردیم. هر چند هنوز در تهران برخی دکه‌های قدیم روزنامه‌فروشی هستند که کتاب هم می‌فروشند که برخی از آنها را می‌بینم. اما در نزدیک دبیرستان ما کتاب‌فروشی شاهرخ بود که پدرم می‌گفت این کتاب‌فروشی را ما ساختیم. در اینجا مجلات را با نخ آویزان می‌کردند و ما آنها را تماشا می‌کردیم. گاهی هم به کتابخانه سر می‌زدیم، اما همچنان مشتری مجلات بودم.

در دبیرستان با کدام یکی از دبیران رابطه خوبی داشتید یا از آنها تاثیر پذیرفتید؟

به آن صورت تاثیرپذیری نبود، اما دبیرانی بودند که خاطرات خوبی از آنها دارم، مثلا دبیر ادبیات فارسی آقای فنایی اهل سیستان و متخصص شاهنامه بود. یادم است در دو سه سال دبیرستان او دبیر فارسی بود و از کتاب فارسی فقط شاهنامه را می‌خواند و می‌گفت بقیه‌اش را ولش کن. او برای هر صفحه  شاهنامه یک ساعت توضیح می‌داد. مرد بزرگی که کلاه شاپو هم سرش می‌گذاشت و قد بلندی هم داشت

مثلا شبیه زنده‌یاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی؟

بله شبیه بود. آقای مصحفی، دبیر دیگر ادبیات که طرفدار سعدی که رقیب آقای فنایی بود. از شاعران دیگر هم اشعاری را می‌خواند و گاه بچه‌ها را صدا می‌کرد و از آنها می‌خواست مثلا اشعاری از خیام را بخوانند که برخی بلد بودند و بعضی هم نه. دبیر عربی ما فردی بود که به او حاج عرفان می‌گفتند و یک فولکس داشت که فکر کنم سی سال آن را تمیز نگه داشت و دایم کت و شلوار قهوه‌ای می‌پوشید و خیلی خوب عربی درس می‌داد. یادم است بعد از انقلاب چند کتاب را که ترجمه کرده بودم، برایش بردم. او گفت: عه، عجب فعال بودی. در دوره دبیرستان یک همکلاسی داشتم که طلبه بود و در درس عربی ۱۷ گرفته بود و من بیست گرفته بودم. او اعتراض کرده بود که چرا ۱۷ گرفته و من بیست؟! حاج عرفان به او گقت: تو طلبه بودی و مغرور شدی و نخواندی، اما این بچه تلاش کرد و درس خواند و بیست گرفت. حالا من چکار کنم؟ به هر حال دبیران خوبی بودند، اما تاثیر به آن مفهوم در من نگذاشتند، اما خاطرات خوبی از آقای فنایی، دبیر ادبیات در ذهنم مانده. یادم است در همان موقع از موسیقی‌های روز انتقاد می‌کرد که چی هست این دلنگ و دلونگ! آهنگ‌ها را مسخره می‌کرد و از ما می‌خواست رادیو تاجیکستان را گوش کنیم آن هم در آن زمان! در کل فردی وطن‌پرست و ملی‌گرایی بود.

چه سالی در دانشگاه قبول شدید؟

سال ۵۶ در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شدم. هر چند برخی به من گفتند که برو حقوق بخوان اما نمی‌دانم دقیقا چه شد که علوم سیاسی را انتخاب کردم، شاید عشق و علاقه به علوم سیاسی که اسم پرطمطراقی هم داشت. به هر حال مشغول درس خواندن شدم که انقلاب شد و بعد هم انقلاب فرهنگی که دانشگاه تعطیل شد و درس من هم ناتمام ماند.

از فضای دانشگاه تهران و استادان علوم سیاسی در سال ۵۶ بگویید؟

سال ۵۶ که به دانشگاه تهران آمدم، سال پرتلاطمی بود. به این علت که چند مساله مطرح بود؛ در آمریکا جیمی کارتر سر کار آمد و بحث حقوق بشر را مطرح کرد. حکومت هم از ترس یاد دوران نخست‌وزیری علی امینی و دوران جان اف کندی افتاده بود. با این پیش زمینه شاه هم سعی کرد اصلاحاتی انجام دهد و تغییراتی در دانشگاه ایجاد کند. وقتی ما به دانشگاه آمدیم فضی دانشگاه متفاوت با سال‌های قبل و خبری از خفقان سابق نبود. فضا به شکلی بود که یک عده سخنرانی می‌کردند و حتی خود طرفداران نظام هم می‌آمدند و در نقد اوضاع حرف می‌زدند. برخی از دانشجویان می‌گفتند که اینها ساواکی هستند! در آن سال ماجرای فوت علی شریعتی و مصطفی خمینی هم پیش آمد. فضایی که باعث شد دانشجویان برای خرید کتاب‌های علی شریعتی در انتشارات آذر تقریبا یک کیلومتر صف بایستند. وسط ترم هم قضیه مقاله رشیدی‌مطلق در اطلاعات پیش آمد و اعتراضات دانشجویان منجر به تحریم امتحانات شد. قبل از آن هم یادم هست که اعتراضات دانشجویی منجر به هم ریختن دانشگاه شد و گاه خسارات هم به بار می‌آمد. خلاصه دانشگاه به آن شکل نبود که درس بخوانیم. من که سیاسی نبودم از این وضع دلخور بودم. به طوری که آذرماه دانشگاه تعطیل شد و من به مشهد رفتم. مادرم از وضع درسم پرسید، من هم گفتم دانشگاهی نیست اوضاع به هم ریخته و درس تعطیل است. او هم می گفت: غصه نخور، درست می‌شود.

بعد چه اتفاقی افتاد؟

کلا اتفاقات زیادی روی داد و در همان ترم اول بچه‌های مارکسیست تصمیم گرفتند امتحانات را تحریم کنند. من حسابی درس خوانده و آماده امتحانات بودم. بعد گفتند: امتحانات تحریم. با خودم گفتم: ولش کن، مارکسیست‌های فلان فلان شده. با بچه‌های چپ رابطه بدی نداشتم در همان موقع جلال رفیع و یک عده دیگر بودند.

جلال رفیع آن موقع چپ بود؟

نه، مذهبی و هواخواه مجاهدین بود، او می‌آمد خاطره تعریف می‌کرد، همشهری ما هم بود خیلی خوب هم خاطره می‌گفت. به هر حال در قضیه تحریم امتحانات یکدفعه خبر آمد که مذهبی‌ها هم به تحریم پیوستند. آنها که به تحریم پیوستند، فشارها بیشتر شد. آن موقع در کوی دانشگاه بودم، خبر آمد که امتحان ندهید! یادم هست یک درس را امتحان دادیم که دیگر تصمیم قطعی شد که دیگر دانشجویان تحریم کنند و امتحان ندهند. آن موقع مارکسیست‌ها و مذهبی‌ها ماموری گذاشته بودند که بچه‌ها نروند امتحان بدهند؛ یک نفر سر ۱۶ آذر، نفر دوم وسط ۱۶ آذر و خیابان ادوارد براون یکی هم دم در دانشکده. در نتیجه ترم اول مشروط شدم. ترم دوم را با ۱۲ واحد گذراندم و وارد سال ۵۷ شدم که دوباره اوضاع دانشگاه بهم ریخت. پس از آن انقلاب و دانشگاه تعطیل شد و من تنها ۱۴ واحد پاس کردم. سال ۵۸ دانشگاه باز شد و مثلا مشغول درس شدیم، اما داستان نیروهای چپ و راست دانشگاه را شلوغ کرد. پس از آن مسائل بنی‌صدر، مجاهدین و انقلاب فرهنگی باز هم دانشگاه تعطیل شد و درس ما هم ماند. بالاخره سال ۶۲ دانشگاه باز شد.

در سال‌هایی که انقلاب فرهنگی روی داد، شما چه کردید؟

در زمانی که این اتفاقات روی داد من شروع به مطالعه مسائل خاورمیانه کردم و چون زبان انگلیسی من خوب بود، شروع به ترجمه کردم. بنابراین سرگرم ترجمه کتاب شدم. در زمانی که انقلاب فرهنگی شروع شد، دانشجویان در نهادها مشغول به کار شدند.

شما کجا رفتید؟

من در خیابان ۱۶ آذر ثبت‌نام کردم که به نهادی مستقر در مشهد بروم در آنجا هیتئی درست کردند به نام هیئت هفت نفره برای واگذاری زمین. در این هیئت آیت‌الله حسینعلی منتظری، آیت‌الله علی مشکینی بودند که نسبت به بقیه رادیکال‌تر بودند و قصد داشتند اصلاحات ارضی انجام دهند و تقسیم زمین بکنند. من هم به مشهد رفتم و نزدیک شش ماه در هیئت هفت نفره در اداره کشاورزی مشهد، مشغول تقسیم زمین میان کشاورزان بودند. در آن زمان عباس واعظ‌طبسی در آستان قدس مخالف این اقدامات و حسین قاضی‌زاده هاشمی، رئیس این هیئت بود و من هم مسئول جذب نیرو بودم.

چه جالب!

چند تن از دوستان دانشجو را جذب کردم و همین طور که در این کار وارد شدم، کتاب «انقلاب فلسطین» را هم ترجمه کردم، البته نام اصلی کتاب سیاست و ناسیونالیزم در فلسطین بود که یادم هست در ماه رمضان تا سحر مشغول ترجمه آن بودم. کم کم قاضی‌زاده از ریاست هیئت هفت نفره برکنار شد و سید حسن فیروزآبادی به عنوان رئیس بر سر کار آمد.

این اتفاقات چه زمانی روی داد؟

تصور می‌کنم سال ۵۹ بود که من شروع به مطالعه و ترجمه درباره فلسطین، حزب بعث و صدام کرد و یکی دو مقاله هم در روزنامه خراسان چاپ کردم. آن موقع من با موتور تردد می‌کردم. یادم هست اداره کشاورزی مشهد در چهارراه خسروی بود و من به اداره که آمدم دیدم همه در اتاق بزرگی نشستند تا مرا دیدند گفتند: بیا دایم نوشتی که صدام حمله می‌کند. از حرف‌هایشان تعجب کردم و گفتم بنشیند سرجایتان. گفتند متوجه نشدی، صدام حمله کرده و جنگ شده است! من فکر می‌کردم شوخی می‌کنند و آنها گفتند همه‌اش تقصیر مقالات تو بود! جنگ که شد، من هیئت هفت نفره را رها کردم و به تهران آمدم.

چه‌طور در هیئت هفت نفره نیرو جذب می‌کردید؟

همه را جذب می‌کردم هر کس که متقاضی همکاری بود. وقتی که از هیئت هفت نفره بیرون آمدم، در دبیرستانی در سه‌راه آذری مشغول تدریس شدم. مدتی هم با گروه علوم سیاسی در ستاد انقلاب فرهنگی همکاری کردم. در واقع در این ستاد نماینده دانشجوها بودم. سال‌ها بعد در دانشگاه تهران راه می‌رفتم که یک نفر من را صدا زد. وقتی نگاه کردم فیروزآبادی بود. گفت: چطوری لیبرال؟ اینجا چه کار می‌کنی؟ گفتم: درس می‌خوانم. گفت: هنوز لیبرالی؟ گفتم: هر چه که فکر می‌کنی، هنوز هستم. بعد ‌خندید و ‌گفت عجب جذب نیرویی کرده بودی! گفتم: چطور مگه؟ گفت: ما پرونده‌ها را درآوردیم و دیدیم یکی توده‌ای، آن یکی چریک فدایی، دیگری لیبرال، مجاهد، ملی‌گرا،حزب‌الهی، سکولار و خلاصه از هر قماشی بود. گفتم: خب من که گفتم ملی‌گرا هستم پس همه را جذب کردم. خودش هم خنده‌اش گرفته بود و گفت: خلاصه همه رقم اعجوبه‌ای را جذب کرده بودی. به هر حال بعد از مدتی هیئت هفت نفره منحل شد، چون علما اعتراض کرده بودند که سلب مالکیت درست نیست و این کار تحت تاثیر چپ‌هاست.

سال ۶۰ که در مدرسه‌ای در سه راه آذری تدریس می‌کردم دوستانی ترجمه‌های من را دیدند و توصیه کردند به روزنامه کیهان بروم. در آنجا به همراه دوستی به دیدن سردبیر کیهان رفتم که آن موقع ماشاالله شمس‌الواعظین بود. به او گفتند که من درباره خارومیانه مطالعه و ترجمه می‌کنم. فردای آن روز شمس‌الواعظین مرا کلی سیم‌جین کرد و من هم او را پیچاندم. با همراهی محمد عطریانفر قرارداد همکاری امضا شد و من در سرویس تفسیر سیاسی کیهان در گروه خاورمیانه مشغول ترجمه شدم. آن موقع کیهان واقعا جای خوبی بود و من از سال ۶۰ تا دیماه ۱۳۶۹ که به خارج کشور رفتم در آنجا کار کردم. خاطرات حضور در روزنامه کیهان سال‌های خوبی را برایم رقم زد. در آن موقع کیهان از نویسندگان خوبی برخودار بود، هنوز برخی از اعضای قدیمی حضور داشتند و بعضی هم به خارج از کشور رفته بودند.  

چه زمانی دانشگاه باز شد و شما دوباره چه زمانی در دانشکده حقوق و علوم سیاسی درستان را ادامه دادید؟

سال ۶۲ دانشگاه‌ها باز شد، اما دانشکده حقوق را دیرتر باز کردند. چون در دانشگاه تربیت مدرس نیروهای متعهد به نظام را در رشته علوم سیاسی پرورش بدهند. در آنجا هم قبول شدم، اما در گزینش ردم کردند. آن موقع نجفقلی حبیبی، هم رئیس دانشگاه تربیت مدرس هم رئیس دانشکده حقوق تهران بود. مقطع فوق‌لیسانس دانشکده حقوق دانشگاه تهران را دیرتر باز کردند تا کادر تربیت شده در تربیت‌مدرس جایگزین استادان پاکسازی شده دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه بشوند. آنها به دانشگاه تهران آمدند، اما همه آن افراد طبق آنچه حکومت می‌خواست نشدند. به هر حال در آن موقع که در کیهان مشغول ترجمه بودم برای گذراندن دوره فوق‌لیسانس بسیار مستاصل شدم که حسین خسروجردی، کاریکاتوریست برجسته روزنامه یک کاریکاتور کشید از برنامه فوق‌لیسانس دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران که قفل بزرگی بر برنامه فوق لیسانس زد و در روزنامه چاپ شد و یک هفته بعد برنامه کارشناسی ارشد علوم سیاسی بعد از دو سال اعلام قبولی من آغاز به کار کرد.

چه کاریکارتور تاثیرگذاری. یادتان هست دقیقا چه زمانی کاریکاتور در روزنامه کیهان چاپ شد؟

 یادم نیست. به هر حال همچنان در روزنامه کیهان بودم و استادان دانشگاه به دلیل چاپ مقالاتم در روزنامه مرا می‌شناختند و برایم احترام قائل بودند. در آن موقع چند کتاب ترجمه کرده بودم که مورد استقبال قرار گرفته بود. فکر می‌کنم کار ترجمه در روزنامه کیهان به من کمک کرده بود که به روز باشم و سراغ ترجمه کتاب‌های خوبی بروم.

یادم هست سال ۵۹ که در کوی دانشگاه بودم و در دبیرستان‌ها به صورت حق‌تدریس کار می‌کردم. آن موقع هنوز به روزنامه کیهان نرفته بودم، یک روز استادم محمد فرد سعیدی را در اتوبوس دیدم که در درس خاورمیانه می‌داد به من گفت: چه کار می‌کنی؟ من گفتم: تدریس می‌کنم. شما چه می‌کنید؟ او گفت: کتابی با نام «سیاست و ملیت فلسطین...» را در دست ترجمه دارم. من گفتم: من این کتاب را ترجمه کردم. گفت: عه عه، خوب شد خبر دادی. به هر حال دوره فوق‌لیسانس را در کنار کار در روزنامه کیهان سپری کردم تا این‌که بورس داخل را قبول شدم و برای ادامه تحصیل به کانادا رفتم. بورس داخل برنامه‌ای که وزارت علوم برای جذب استادان نخبه راه انداخته بود، چون استادان زبده و مطرح رفته بودند. در سال‌های انقلاب فرهنگی استادانی چون عباس میلانی که از استادان خوب ما بود، مهاجرت کرد و فرد سعیدی را تسویه کردند و اگرچه هنوز بشریه و شیخ‌الاسلام در دانشگاه مشغول تدریس بود. این شرایط باعث شد که دانشگاه از استادان مطرح خالی شود.

پس از انقلاب فضای کتابفروشی و اطراف دانشگاه به چه شکل بود؟

متاسفانه فضای دانشگاه پس از انقلاب به شدت سیاسی شد و زیر سلطه گروه‌های سیاسی چپ مثل حزب توده، پیکار، مجاهدین خلق، آرمان مستضعفین، انجمن اسلامی و ... رفت. به شکلی که اصلا شبیه دانشگاه نبود و ما که می‌خواستیم درس بخوانیم فضا متشنج بود. ضمن این‌که تمام اتاق‌های دانشکده حقوق را گرفته بودند. در فضای دانشکده‌ بساط کتاب‌های سیاسی برپا بود و فضا به شدت سیاسی و عملا جا برای درس خواندن بسیار کم بود. در بیرون دانشگاه هم همین روال و در اغلب کتابفروشی‌ها بحث انتشار کتاب‌های علی شریعتی و گروه‌های سیاسی چپ بر پا بود. صدای موسیقی که ترانه «باز آمدی» هنگامه اخوان را می‌خواند، طنین‌انداز بود و آهنگ‌های دیگر گروه‌های سیاسی مثل خلق ترکمن. فضای به شدت سیاسی که بیشتر هم در سلطه گروه‌های چپ بود، باعث شد که دانشگاه‌ها بسته شود. یادم است سر کلاس عباس میلانی که مارکسیسم تدریس می‌کرد چپ‌ها خیلی با او بد رفتار می‌کردند، حزب توده با او دشمن بود، چون او مخالف شوروی بود و می‌گفتند میلانی چپ مائویست است. در چنین فضایی دانشگاه با انقلاب فرهنگی بسته شد که دو سال به طول کشید. در آن دو سال بسیاری از استادان تسویه شدند و وقتی باز شد، دیگر آن فضا نبود و دانشگاه تحت کنترل درآمد.

درباره کتاب‌هایی بگویید که ترجمه کردید و به چاپ رسید؟ موضوع کتاب و ناشر را چطور انتخاب می‌کردید؟

یادم هست در کتابخانه دانشکده سراغ کتاب‌های انگلیسی می‌رفتم که ترجمه نشده بود. آن موقع نیکی کدی کتابی درباره سید جمال با عنوان «پاسخی به امپریالیسم» نوشته بود. در اول انقلاب فضا به سمت این نوع کتاب‌ها بود و من هم درصدد برآمدم چنین کتاب‌هایی را ترجمه کنم که به چشم بیاید. کتاب را که باز کردم متوجه شدم درباره سید جمال است از ترجمه آن منصرف شدم. البته این کتاب بعدها در ایران ترجمه شد. کتابی با عنوان «فریادهای دشت جار» به قلم فرد برانفمن روزنامه‌گار آمریکایی ترجمه کردم که درباره زندگی کودکان و زنان روستایی در لائوس بود که در بمباران‌های آمریکا صدمه دیده بودند. پس از آن کتاب The Politics of Palestinian Nationalism«سیاست و ناسیونالیسم در فلسطین» تالیف ویلیام کوانت که آن را در ترجمه کردم. یادم هست آن موقع بررسی می‌کردم که کدام ناشر چه کتابی را خوب چاپ می‌کند. چون آن موقع دستگاه‌های جدید نیامده و صحافی کتاب‌های خیلی خوب نبود. در میان ناشران شباهنگ خیلی خوب کتاب منتشر می‌کرد. کتاب‌های «جنگ مخفی در لائوس» و «سیاست و ناسیونالیسم در فلسطین» را بردم تا درشباهنگ منتشر کنم. احمدزاده، مدیر انتشارات تا کتاب‌ها را دید و خوشش آمد و قرار شد که چاپ کند.