شناسهٔ خبر: 69714632 - سرویس فرهنگی
منبع: انتخاب | لینک خبر

خاطرات بازمانده اردوگاه‌های استالین؛ قسمت سیزده؛

در زندان‌های شوروی، زندانیان یکدیگر را شکنجه می‌دادند/زندانیان طبقه بالا بر سر ما ادرار می‌کردند/روابط انسان‌ها در این زندان در وصف نمی‌گنجد

من لاغر بودم و آخرین نفر پس نگهبانان مرا روی دست بلند کردند و روی سر زندانیان دیگری که در سلول بودند انداختند. زندانیان بدبخت به جای اعتراض به نگهبانان به من ناسزا می‌گفتند به این نحو نگهبانان توانستند ما چند نفر را در داخل سلول جا بدهند در این سلول‌ها زندانیان بوسیله یکدیگر شکنجه می‌شدند.

صاحب‌خبر -
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمی‌شود» به قلم اتابک فتح الله‌زاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاه‌های کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.  

پس از ابلاغ حکم آخرین دادگاه، ما را سوار اتومبیل‌های نعش کش کلاغ سیاه کردند و به طرف راه آهن چارجو بردند. این ماشین‌های آهنی مثل اتاق گاز نازی‌ها بود. سه نفر محافظ در جلوی ماشین می‌نشستند. درونش پر از تقریباً ۵۰ - ۴۰ نفر زندانی بود. اگر نیم ساعت در عقب را دیر باز می‌کردند، حتماً چند نفر خفه شده بودند. گاهی جا چنان تنگ بود که دزدان هم امکان دزدی و جیب بری نداشتند. تا نیمه راه پایم به کف کامیون نرسید. پس از گشودن در اتومبیل چند نفر بیهوش بودند و چند نفر شلوارشان را کثیف کرده بودند. در ایستگاه راه آهن چارجو ما را سوار واگن‌های حیوانات کردند و کاروان مرگ از چارجو به طرف تاشکند به راه افتاد. پس از یک روز و نیم به تاشکند رسیدیم و دوباره ما را سوار کامیون‌های نعش کش کردند تا به زندان ببرند وقتی مرا از راه آهن تاشکند به زندان عمومی می‌بردند نزدیک بود خفه شوم.

این زندان تاشکند دارای عمارت یا کورپو‌های متعددی بود چند هفته آنجا بودیم و سپس تمام زندانیان، تاجیکستان، ازبکستان و ترکمنستان و کلّ آسیای میانه را که آنجا جمع کرده بودند، سوار واگن مخصوص زندانیان کردند و قطار به طرف رسک (Novosibirsk) حرکت کرد. این قطار در هر ایستگاهی که نو و وسیبیر زندان سر راهی داشت، توقف می‌کرد و با وصل کردن واگن زندانیان جدید به قطار دوباره به حرکت ادامه می‌داد.

طول قطار بیشتر از دو کیلومتر شده بود. پس از دو هفته قطار به شهر نو و وسیبیرسک رسید برای این که تصوّری داشته باشید که این شهر در کجای کره زمین واقع است، می‌توانم بگویم که جایی به محاذات گوشه غربی شمال مغولستان آن را پیدا می‌کنید! زندان نو و وسیبیرسک بسیار بزرگ بود و به عنوان زندان موقت و مرکز پخش زندانیان زن و مرد به شبکه اردوگاه‌های سیبری و قطب شمال که آن را مجمع الجزایر نامیده‌اند، از آن استفاده می‌شد از سراسر شوروی و می‌کردند. زندان جمهوری‌ها زندانیان را در این زندان جمع و سپس: مدام پُر و خالی می‌شد. این زندان پُر از کثافت حشرات و انبوهی از انسان‌های اسیر با زبان‌ها و ملیت‌های گوناگون بود. دزدان و آدمکشان هر یک باند‌های خاص خود را داشتند و بلای جان زندانیان سیاسی بودند روابط انسان‌ها در این زندان در وصف نمی‌گنجد. طبق قانون همۀ زندانیان تفتیش بدنی می‌شدند، اما نمی‌دانم اعضای این باند‌ها از کجا چاقو می‌آوردند که با آن به صورت گروهی به جان یکدیگر می‌افتادند.

 نان سهمیه‌ای خیس آب بود و زندانیان بدبخت همین نان را از فرط گرسنگی با ولع مانند سگ لپ لپ می‌خوردند و در آرزوی شکمی سیر حتی از همین نان بودند. شپش در تن زندانیان غلغله می‌کرد. یکی از آرزو‌های من این بود که تنم، نخارد، اما این شپش‌ها به همراه ساس لعنتی مرا به جان آورده بودند. باری، ما را به زندان عمومی شهر بردند به یاد دارم که سلول ما شماره ۹ درس بود. نگهبانان خواستند در سلول را باز کنند، اما در باز نمی‌شد، زیرا سلول پر از آدم بود. با آن که معمولاً در زندان‌ها به طرف بیرون باز می‌شوند، از بخت بد من در این سلول به داخل باز می‌شد. سربازان به زور در را نیمه باز کردند و هر چه تلاش کردند که ما چند نفر را به داخل بیاندازند، نشد که نشد. من لاغر بودم و آخرین نفر پس نگهبانان مرا روی دست بلند کردند و روی سر زندانیان دیگری که در سلول بودند انداختند. زندانیان بدبخت به جای اعتراض به نگهبانان به من ناسزا می‌گفتند به این نحو نگهبانان توانستند ما چند نفر را در داخل سلول جا بدهند در این سلول‌ها زندانیان بوسیله یکدیگر شکنجه می‌شدند.

جا نبود و زندانیان به ناچار از روی یکدیگر راه می‌رفتند. من ماه‌ها در این گونه سلول‌ها بسر بردم و نام این سلول‌ها و کامیون‌های نعش کش را. قبرستان زندگان نام نهاده بودم. اغلب سلول‌ها دو طبقه بود. این طبقه را ناری (nary) می‌نامیدند که در لغت یعنی تخت طبقه‌ها چوبی بود و هر کس که قوی‌تر بود و همچنین رؤسای دزدان در طبقه دوم کنار پنجره می‌خوابیدند. نوچه‌ها نیز کمی دورتر از پنجره لنگر می‌انداختند. نوجوانان ۱۴ و ۱۵ ساله که به سبب دزدی محکوم به زندان می‌شدند تا در زندان‌های سوسیالیستی تأدیب شوند، در زندان‌هایی با این وضع به دزدان حرفه‌ای و آلت دست و نوچه دزدان بزرگ تبدیل می‌شدند. اما جای نشستن و خواب امثال ما اجنبی‌ها افراد ضعیف و لاغر، زندانیان سیاسی روشنفکران، استادان و یا دانشمندان روی کف اسفالت یا سیمانی سلول بود و از لحاف و زیرانداز خبری نبود. در این سلول‌ها از بس آدم بود، دزدان و آدمکشان که روی تخت‌های بالا می‌خوابیدند از گرما لخت می‌شدند ولی کف سلول سرد و مرطوب بود و گاهی نجاست هم در آن پیدا می‌شد و اهل علم و سیاست مجبور بودند کفش و لباس گرم به تن داشته باشند.

مشکل دیگر این بود: این لات‌های بی سر و پا از طبقه دوم یا سوم نه تنها آت و آشغال به کف سلول پرتاب می‌کردند، بلکه گاه به دلایلی از جمله بیماری یا تنبلی از همان بالا ادرارشان را بر سر زندانیان پایینی ر‌ها می‌کردند.

لینک کوتاه کپی لینک