گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران – روایت رویدادهای تاریخی یکی از دغدغههای همیشگی نویسندهها و ناشرین است. دغدغهای محترم که اصلاً ساده نیست و به پژوهش صحیح و نگارش منطقی نیاز دارد.
کتاب «مأموریت غیرممکن» از مجموعۀ راوی که به شرح عملیات مرصاد میپردازد یکی از همین دست تولیدات بهشمار میرود. کتابی که علاوه بر شرح عملیات، اطلاعات خوبی از منافقین، فروغ جاویدان، جبهۀ میانی و منطقۀ نبرد نیروهای ایرانی با منافقین به خواننده منتقل میکند. این اثر که سال 1390 توسط انتشارات فاتحان به چاپ رسید تاکنون بارها تجدید چاپ شده و مورد استقبال عموم مخاطبان قرار گرفته است.
عملیات مرصاد در پی تجاوز گروهگ منافقین در فرصت زمانی اندکی طراحی و اجرا شد. منافقین با هدایت شخصی بهنام مسعود رجوی در تجاوزی که نامش را گذاشته بودند فروغ جاویدان، در روزهای ابتدایی مردادماه 1367 وارد کشورمان شدند. طرح رجوی برای این حمله استفاده از خالی شدن جبههها پس از پذیرش قطعنامۀ 598 بود. باتوجه به اینکه چند روزی بیشتر از پایان جنگ ایران و عراق نمیگذشت، منافقین با پشتیبانی صدام میخواستند که ایران را غافلگیر کنند لکن با واکنش بهموقع و سریع ارتش و سپاه و نیروهای بسیج به هدفشان نرسیدند. نیروهای مردمی با کمک ارتش و سپاه در روز 5 مرداد 67 جلوی تجاوز منافقین را گرفتند و اغلب متجاوزین را به هلاکت رساندند.
بخشهایی از کتاب مأموریت غیر ممکن را بهمناسبت سالروز عملیات مرصاد برایتان انتخاب کردهایم که در ادامه تقدیم حضورتان میگردد.
روایت نخست / خلبان مجروح
صبح پنج مرداد محاصرۀ منافقین کامل شد و خلبانان نیروی هوایی و هوانیروز نیروهای منافقین را بمبباران کردند. خاطرات هاشمی، صبح ۵ مرداد: «اسرای منافقین گفتهاند که بنا داشته اند از محور سنندج هم بیایند و از دو محور به طرف تهران حرکت کنند؛ خیلی تصمیم احمقانهای است لابد متکی به تحلیلهای جاهلانه و اطلاعات ناقص چنین اشتباهی کردهاند و فرصت خوبی به وجود آمده که در اینجا آنها را منهدم کنیم و شرشان را کم کنیم به نیروی هوایی و هوانیروز گفته شد که امروز در انهدام آنها توان کامل را به کار گیرند.»
خلبانها هم از حملۀ منافقین خونشان به جوش آمده بود. خلبان سپیدموی آذری هواپیمایش در یکی به جوش پروازها آسیب دید و نتوانست محل منافقین را، که شناسایی کرده بود، بمبباران کند و برگشت وقت نشستن هواپیما تکانهای شدید داشت و فشار زیادی به او آمد که جانی در بدنش نمانده بود. خواستند به بیمارستان بفرستند با اصرار اجازه نداد. میگفت من جای منافقین را پیدا کردهام من را کنار یکی خلبانها بنشانید تا جایشان را نشان بدهم بعد از بمب باران میروم بیمارستان. چهارنفر بدن بیجانش را به کابین خلبان منتقل کردند و او خلبان را راهنمایی کرد تا تجمع منافقین را بمبباران کنند.
بالگردها و هواپیماهای هوانیروز با دقت تجمعهای منافقین را بمبباران می کردند امیر خلبان سید علی صفری: «به بچه های نیروی هوایی گفتند از ۱۵ کیلومتر مانده به گیلان غرب هر نیرویی میبینید بزنید. جیپها پرچم ایران داشتند و ما به شک افتادیم. نزدیکتر رفتیم تا متوجه شدیم نیروهای خودمان نیستند. بمبها را سرشان خالی کردیم و مقداری هم با مسلسل زدیمشان.»
خلبانها چشم بر میگرداندند ستونهای دشمن را پیدا میکردند و بعد میرفتند سراغشان. بسمالله و بعد شلیک و بخشی از ستون متلاشی می شد. منافقین در مخمصهای خودساخته گرفتار شده بودند، اما متعصبانه میجنگیدند تا محاصره را بشکنند.
روایت دوّم / ابراهیم حاتمیکیا
بعد از ظهر ۵ مرداد نیروها و تجهیزات منافقین در آتش عملیات مرصاد میسوخت. از همه جای کشور هنوز به کرمانشاه نیرو می آمد. از هر شهری کسی بود با نوعی لباس و تجهیزات؛ عدهای هم با اتوبوس خط واحد از تهران آمده بودند. ارتش منافقین شکست خورده بود و بعضی از منافقها قاطی مردم شده بودند و تشخیص منافق و غیر منافق سخت شده بود. «رسیدم دیدم سربازها ریختهاند سر یک نفر دارند میزنندش و میگویند منافق است. شناختمش نوری فرمانده تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل بود. نجاتش دادم .در درگیری با منافقین تیر خورده بود دو روز توی کوهها آواره بود تا رسیده بود مقر»
برخی منافقین لباس بسیجیها را پوشیده بودند. از چهرهشان مشکوک میشدند و بعد از مارک زیرپوش و لباس زیرشان که غالبا فرانسوی بود، میفهمیدند منافقاند. ابراهیم حاتمیکیا، عضو گروه روایت فتح، میگوید «جنگ مثل روزهای ابتدایی شده بود دوباره میدیدم ژیان به جای نفربر زرهی نیرو به خط میبرد. پشت ژیانهایی که وانت بار داشت پر از نیروی اسلحه به دست بود. ام یک را میتوانستی فت و فراوان ببینی. حالتم دقیقاً مثل همان روزهای اول جنگ بود که در اهواز داشتم. کرمانشاه شبیه اهواز آن روز شده بود همه یک طور مشکوکی به هم نگاه میکردند. گفتند شهر آلوده است. در مدرسهای تعدادی از منافقین را دستگیر کرده بودند تعدادشان خیلی زیاد بود. انگار آیینهاند. تیپها مثل ما، لباسهای خاکی و موها و سر و وضع کاملا شبیه ما. فهمیدیم که شهر آلوده است یعنی چه. دیدم دیگر نمی توانم به هر کسی اعتماد کنم. توی جنگ چیزی که به آدم آرامش میدهد این است که وقتی عزیزی از کنارت رد میشود بدون اینکه بدانی اسمش چیست یا از کدام ناحیۀ ایران آمده میدانی سر یک چیز با او متفقالقول هستی، همه به یک جهت حمله میکنیم. آن وقت دیگر حتی نیازی به حرف زدن نیست؛ اشارهها هم معنا پیدا میکند. حالا میدیدم شهر به یکباره عوض شده. آن روز روز خیلی بدی بود. چند بار به خود ما هم شک کردند و به عنوان منافق دستگیرمان کردند و بعد آزاد شدیم.»