همشهری آنلاین- مسعود میر: همان قلپ اول شیرجه میزنم در خاطرات روزهای مدرسه، روزهای امتحان و آن ظهر گرم و مطلوب آخرین آزمون ثلث سوم که بعدش انگار وزن همه نیمکتهای آهنی بدبو و چوبی کهنه پر از یادگاری و تخته سیاه زهوار در رفته کلاس به ناگهان از روی سینهام برداشته میشد.
***
ما بچه درسخوانهای از مدرسه و درس فراری بودیم، شاگرد اولهای متنفر از اول مهر و عاشق سه ماه تابستان، همانهایی که از دست معلمهای سختگیر ابتدایی، نمره آبرومند میگرفتند اما آخرین روز مدرسه را چونان نعمتی عظیم ستایش میکردند. آقای هاشمی و مشکانی و عبدلی هر سه به رحمت خدا رفتهاند؛ معلمهای کلاس اول و سوم و چهارم. هر سهشان به اولیای حقیر گفته بودند نمیدانیم چطور این پسر با نمرات خوبش از مدرسه و درس و کلاس بیزار است. خودم هم نمیدانم اما یادم هست بعدها که خیر سرم عاقل شدهبودم خیلی جدی با خودم فکر کردم و فهمیدم تنها درسی که شب امتحان، درست مثل سایر همکلاسها یکبار کتاب و جزوهاش را کامل خواندم درس تاریخ معاصر سال دوم دبیرستان بود. همان کتاب هولناک سیصد صفحهای که برای امتحانش از آقای حکمت شعار عزیز که از احوالشان بیخبر هستم بیست گرفتم.
***
یخهای لیوان شربت، شیرینی معرکه عصاره آلبالویی را شکستداده و حالا خاطرات منگ و محو هم بیشتر به سراغم میآید. یاد آن عکسهای تابستانی در حیاطی که درخت آلبالو داشت و طاقههای مو میافتم، یاد آن شب اول آرامش بعد از امتحانات که روی تخت زهوار در رفته بالکن ولو میشدم و به سبک آقاجان رادیو ضبط کهنه را با باتری راه میانداختم نه برای شنیدن رادیو که برای دل سپردن به آوای نوارهای کهنه و بینشان چمدان خنزرهایش. آن روزها تابستان با پایان امتحانها شروع میشد نه با آغاز تیرماه...
***
پیکان دلتنگ، بابا بود و حالا من بجز تابستانهای کودکیام و سرحالی پدر و مادرم، دلتنگ آن پیکان هم هستم، همان ارابه با معرفتی که هیچوقت جوش نیاورد مگر در لحظه رسیدن به مقصد و هیچوقت ما را بین راه، زا به راه نکرد. همان چهارچرخ عزیزی که بابا چونان یک موجود زنده حواسش به آب و دانهاش بود، همان پیکانی که بابا در روزهای گرم تابستان با یک قالیچه کهنه، تن آهنیاش را از گزند تیغ خورشید در امان نگه میداشت...
***
من دلتنگ تابستان، شربت آلبالو، خاطرات و سایههای نابش میشوم...