شناسهٔ خبر: 67062963 - سرویس فرهنگی
منبع: ایبنا | لینک خبر

شنبه‌ها با شرح مثنوی - ۲۴

گریه‌هایِ کودکِ حلوافروش در حکایتی از مثنوی معنوی

چهارمحال و بختیاری - نمی‌دانم آنان که اهلِ توکّل نیستند و تنها در زمانِ گِره‌گشایی از خَفیّات، از اَسرارِ مَکتوم آگاه می‌شوند، آیا در آینده، از چُنین فتوحاتی عبرت می‌گیرند یا همچنان درگاهِ اندیشه‌هاشان، بر پاشنۀ تردید و بی‌توکّلی خواهدچرخید؟

صاحب‌خبر -

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در یادداشتِ این هفته، داستان شیخ احمد خِضرُویه را که مُتضمّنِ دو نکتۀ مهم، یعنی جایگاهِ «توکّل» و «اشک» در مُراودۀ معرفتی با خداوند است، بررسی می‌کُند. با ایشان در بازروایی این حکایت همراه می‌شویم.

در شگفتم، چه حکمتی در زمانِ وقوعِ برخی کرامات و فتوحات هست که روی‌دادنشان، به قولِ فوتبالْ‌دوستان، به دقیقۀ نَود گِرِه می‌خورد؟ یکی از این فتوحات، ماجرایِ گریه‌هایِ کودکی حلوافروش در زمانِ اِحتضارِ «ابوحامد احمدِ خِضرُویۀ بلخی»، از مَشایخِ صوفیه است. او در واپسین لحظه‌هایِ عُمر، مطابقِ روایتِ تذکرة‌الأولیا، وامِ بسیار بر گردن داشت و بِستان‌کاران، بر بالینش گِرد آمده‌بودند. «چون او را وفات نزدیک آمد، هفت‌صد دینار وام داشت و همه به مَساکین و مسافران خرج کرده‌بود و در نَزْع افتاد و غَریمانش [: طلب‌کارانش] همه به یک‌بار، بر بالینِ او گِرد آمدند. احمد در آن حالت در مناجات آمد. گفت: الهی! مرا می‌بَری و گِروِ ایشان جانِ من است و گِرُوَم [: گروگانم] نزدیکِ ایشان. چون وَثیقۀ ایشان می‌ستانی، کسی را برگُمار تا به حقّ ایشان قیام نماید. آن‌گَه جانِ من بِسِتان. در این سخن بود که کسی در بکوفت که غَریمانِ شیخ! بیرون آیید. همه بیرون رفتند و زَرِ خود تمام بِسْتَدند. چون وام گُزارده‌شد، جانِ احمد جدا شد. رَحِمَهُ الله»، (عطّار نیشابوری، ۱۳۷۰: ۳۵۵).


مطابقِ روایتِ مولوی، [نک: پاورقی ۱] احمد خِضرُویه، مُدام از بزرگانِ شهر وام می‌گرفت و خرجِ بی‌نوایان و کارهایِ خیر می‌کرد و آن‌قدر به دست‌گیریِ پروردگار اطمینان داشت که همواره، با هِبه‌هایی که از جانبِ توانگران به او می‌شد، بسیاری از وام‌ها را می‌گُذارد تا این‌که آفتابِ عُمرش به لبۀ بام رسید و در این حال، ۴۰۰ دینار وام بر ذِمَّه‌اش بود. وام‌داران با شنیدنِ خبرِ اِحتضارِ شیخ، مُضطربانه بر بالینش جمع شده، به مطالبۀ وام‌هاشان، روی تُرش کرده‌بودند:

بود شیخی دایما او وام‌دار
از جوان‌مَردی که بود آن نام‌دار
دَه‌هزاران وام کردی از مِهان
خرج کردی بر فقیرانِ جهان
هم به وام، او خانقاهی ساخته
جان و مال و خانِقَهْ درباخته
وامِ او را حَق زِ هر جا می‌گُزارْد
کرد حق بهرِ خَلیل از ریگ، آرْد...
شیخِ وامی سال‌ها این کار کرد
می‌سِتَد، می‌داد هم‌چون پایْ‌مَرد
تُخم‌ها می‌کاشت تا روزِ اَجَل
تا بُوَد روزِ اَجَل، میرِ اَجَلّ
چونک عُمرِ شیخ در آخِر رسید
در وجودِ خود نشانِ مرگ دید
وامْ‌داران پیشِ او بنشسته جمع
شیخ بر خود خوش گُدازان هم‌چو شمع
وام‌داران گشته نومید و تُرُش
دَردِ دل‌ها یار شد با دَردِ شُش
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۲۶۸)

پیرِ بَلخ، آن‌گونه که شارحِ مثنوی شریف (فروزان‌فر، ۱۳۸۱: ۱۶۳) و نویسندۀ بحر در کوزه (زرّین‌کوب، ۱۳۸۴: ۱۴۶) نیز اشاره کرده‌اند، ظاهراً بخشِ نخستِ داستان، یعنی وام‌داریِ احمدِ خِضرُویه هنگامِ اِحتضار را از رسالۀ قُشیریّه [نک: پاورقی ۲] یا تذکرةالأولیایِ عطّار نیشابوری اخذ کرده، ولی بخشِ دوم را که به گریۀ کودکِ حَلوافروش اختصاص دارد، با نَقلی از مَقاماتِ ابوسعید ابوالخیر درآمیخته‌است. [نک: پاورقی ۳]


بهتر است به روایتِ مثنوی برگردیم و ببینیم احمد خِضرُویه چه کرد.

شیخ احمد خِضرویۀ بلخی، وقتی بی‌تابیِ طلب‌کاران را بر بالینش دید، پوزخندی زد و به‌شگفتی در خواجگانی که می‌پنداشتند، بدهیشان دیگر وصول نخواهدشد، می‌نگریست و پرداختِ چهارصد دینار زَر را از سویِ حضرتِ حق، کاری بس سَهل می‌پنداشت. در همین گیرودار، کودکِ حلوافروشِ دوره‌گردی از کنارِ خانه یا خانقاهِ شیخ می‌گذرد. شیخ به خادمش اشاره می‌کُند، برو تمام حلواها را، «گوترو» [گُتره‌ای، فَلّه‌ای و یک‌جا] بخر تا مگر اندکی از تُرش‌ْرویی بِستان‌کارانمان کاسته‌شود. خادم پس از چانه‌زنی، تمام حلواهایِ طَبَق را به نیم دینار می‌خَرد. وقتی کودک سینی را می‌گیرد و تقاضایِ پرداختِ وَجهش را می‌کُند، خادم می‌گوید: من از کجا بیاورم؟ کودک که این پاسخ را می‌شنود، بنایِ گریه و ناله می‌نهد. مردمِ بسیاری جمع می‌شوند و حتماً هنگامه‌ای هم برپا می‌گردد که نگویید و نپرسید. کودک که از خادم ناامید شده‌، این‌بار رو به شیخ می‌کُند و با گریه، از توبیخِ استادِ حَلوایی‌اش سخن می‌گوید.


احمدِ خِضرُویه که انتهایِ خوشِ این داستان را نیک می‌داند، برای تنبیهِ طلب‌کارانِ بی‌توکّل، به کودک می‌گوید: من در حالِ مرگم و دیناری هم ندارم. کودک این‌بار دل‌ْشکسته‌تر از قبل، آهی عَرشْ‌لرزان از سینه برمی‌کشد؛ سینیِ حلوا را بر زمین می‌کوبد و تا نمازِ دیگر [: عصر]، سخت می‌گرید. شیخ، مُطمئن از فتح‌الفُتوحی که به‌زودی خواهدشد، دیده بر هم می‌گذارد و هیچ نمی‌گوید.

بِستان‌کارانِ بی‌توکّل که به سوگندِ خداوند در خُسرانِ دائمیِ انسان، مِصداقِ بی‌شکیبی شده‌اند، [نک: پاورقی ۴] زبانِ انتقاد به شیخ می‌گشایند که این بدهی را دیگر چرا بالا آوردی؟ یا به قولِ معروف، این را دیگر کجایِ دلمان بگذاریم؟!

شیخ گفت: این بدگمانان را نِگَر
نیست حق را چارصد دینار زر!؟
کودکی حلوا زِ بیرون بانگ زد
لافِ حلوا بر امیدِ دانگ زد
شیخ اشارت کرد خادم را به سَر
که برو آن جمله حلوا را بخر
تا غَریمان چونک آن حلوا خورند
یک زمانی تلخ در من ننگرند
درزمان خادم برون آمد به دَر
تا خَرَد او جمله حلوا را به زَر
گفت او را: گوترو حلوا به چَند؟
گفت کودک: نیم دینار و اَدَند
گفت: نه، از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم، دیگر مگو
او طَبَق بِنْهاد اندر پیشِ شیخ
تو ببین اسرارِ سِرّاندیشِ شیخ
کرد اشارت با غَریمان کین نَوال
نَکْ تبرّک، خوش خورید این را حلال!
چون طَبَق خالی شد، آن کودک سِتَد
گفت: دینارم بده، ای باخرَد!
شیخ گفتا: از کجا آرَم دِرَم
وام‌دارم، می‌روم سویِ عَدَم
کودک از غم زد طَبَق را بر زمین
ناله و گریه بر آورد و حَنین
می‌گریست از غَبْن کودک، های‌ْهای
کای مرا بِشْکسته بودی هر دو پای!
کاشکی من گِردِ گُلْخَن گشتمی
بر در این خانِقَهْ نَگْذشتمی!...
از غَریوِ کودک، آن‌جا خیر و شر
گِرْد آمد، گشت بر کودک حَشَر
پیش شیخ آمد که ای شیخِ دُرشت!
تو یقین دان که مرا استاد کُشت
گَر رَوَم من پیش او دستِ تَهی
او مرا بُکْشَد، اجازت می‌دهی؟
وآن غَریمان هم به اِنکار و جُحود
رو به شیخ آورده کین بازی چه بود؟
مالِ ما خوردی، مَظالم می‌بَری؟!
از چه بود این ظلم ِدیگر برسَری؟
تا نمازِ دیگر آن کودک گریست
شیخ دیده بَست و در وی نَنْگریست
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۲۶۸ و ۲۶۹)

اکنون لحظه‌ای شبیهِ آن‌چه داستان‌نویسان به آن گِره‌گُشایی (Resolution) می‌گویند، از راه می‌رسد. اِنکشافی رُخ می‌دهد و خدمتْ‌کارِ انسانِ بخشندۀ اهلِ دلی که از احوالِ شیخ آگاه است، با طَبَقیِ حاویِ چهارصدونیم دینار، از راه می‌رسد و آن را به احمدِ خِضرُویه، هدیه می‌دهد. حاضران شرمنده از گفتار و کردارِ خود، از شیخ حلالیّت می‌خواهند.

شد نمازِ دیگر، آمد خادمی
یک طَبَق بر کف زِ پیشِ حاتمی
صاحبِ مالی و حالی، پیشِ پیر
هدیه بِفْرستاد کز وی بُد خَبیر
چارصد دینار بر گوشۀْ طَبَق
نیم دینارِ دگر اندر وَرَق
خادم آمد، شیخ را اِکرام کرد
وآن طَبَق بِنْهاد پیشِ شیخِ فَرد
چون طَبَق را از غِطا واکرد رو
خَلق دیدند آن کرامت را ازو
آه و افغان از همه برخاست زود
کای سَرِ شیخان و شاهان! این چه بود؟!
این چه سِرّ است؟ این چه سُلطانی‌ست باز؟!
ای خداوندِ خداوندانِ راز!
ما ندانستیم، ما را عَفْوْ کُن
بس پراکنده که رفت از ما سخُن
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۲۶۹ و ۲۷۰)

نمی‌دانم آنان که اهلِ توکّل نیستند و تنها در زمانِ گِره‌گشایی از خَفیّات، از اَسرارِ مکتوم آگاه می‌شوند، آیا در آینده، از چُنین فتوحاتی عبرت می‌گیرند یا هم‌چنان درگاهِ اندیشه‌هاشان، بر پاشنۀ تردید و بی‌توکّلی خواهدچرخید؟

بگذریم. شیخ احمدِ خِضرُویه، پس از بیانِ اسرارِ آن‌همه توکّل در زندگی و اعتماد به فتوحاتِ الهی، بِستان‌کاران را اصطلاحاً بِحِل [: حَلال] می‌کُند و در پایانِ ماجرا، پَرده از نسخه‌ای برمی‌دارد که یک قلمِ اساسی در آن دَرج شده‌است‌: «اشک»

تا نَگرید کودکِ حلوافروش
بحرِ رحمت درنمی‌آید به جوش
ای برادر! طِفل، طِفلِ چشمِ توست
کامِ خود موقوفِ زاری دان دُرُست
گر همی‌خواهی که آن خِلعَت رسد
پس بِگِریان طِفلِ دیده بر جَسَد
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۲۷۱)

امّا سخنِ پایانی. مولانایی که من می‌شناسم و او را «عارفی همیشه شاد» می‌دانم، از فرزانگانی است که محورِ زندگی‌اش بر مَدارِ نشاط می‌چرخد. او در همۀ حالاتِ عُمر، حتّی هنگامی که چون نی از جدایی‌ها شکایت می‌کند و در اندوهِ فراق از نیستانِ حقیقت، ناله‌ها سرمی‌دهد، باز هم خوش‌حال است؛ شادمان به غم و اندوهی که روزنی است برای رسیدنِ ذرّه‌ای چون او، به آفتابِ تابانی چون معشوق. دوستی که کودکْ‌صفتان را به حریمش راه نیست، امّا کودکانه گریستن را دوست دارد:

شاد از غم شو که غَم دامِ لِقاست
اندر این رَه سویِ پَستی اِرتقاست
غَم یکی گنج است و رنجِ تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۳۰)


[پاورقی]:

۱. عنوانِ حکایت در دفتر دومِ مثنوی این است: «حلوا خریدنِ شیخ احمد خِضرُویه – قَدّسَ اللهُ سِرّهُ العَزیز- جهتِ غَریمان به اِلهامِ حق»، (مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۲۶۸).

۲. «محمّد بن حامد گوید: نزدیکِ احمد خِضرُویه بودم به وقتِ نَزع و نَودوپنج سالش بود و مسأله‌ای از وی پُرسیدند. چشم‌هایِ او پُرآب شد و گفت: نَودوپنج سال است تا دری همی‌کوبم. اکنون بازمی‌گُشایند. ندانم که به سعادت بازگشایند یا به شقاوت و مرا وقتِ این کجا است و هفت‌صد دینار وامش بود و غَریمانِ وی، نزدیکِ وی بودند. گفت: اَللّهُمَّ یا ربّ! رهنِ مال نزدیکِ خداوندانِ مال، من بودم و تو از ایشان بازمی‌سِتانی؟ تو این وام بُگزار. هم درساعت یکی در بکوفت و گفت: وام‌خواهانِ احمد کجااَند؟ و از وام ایشان بگزارْد. پس جان تسلیم کرد»، (قُشیری، ۱۳۸۱: ۴۴ و ۴۵).

۳. هم در آن وقت که شیخِ ما ابوسعید - قَدّسّ الله روحَهُ العزیز- به نیشابور بود، حسن مؤدّب که خادمِ شیخِ ما بود، از هر کسی چیزی اَوام [: وام] کرده‌َبود و بر درویشان خرج کرده. چیزی دیرتر پدید می‌آمد و تقاضا می‌کردند. یک روز جمله جمع به در خانقاه آمدند. شیخ، حسن را گفت: بگوی تا درآیند. حسن بیرون شد وایشان را درآورد. چون درآمدند، پیشِ شیخ خدمت کردند و بنشستند. کودکی طوّاف بر درِ خانقاه بگذشت و ناطِف [: نوعی حلوا] آواز می‌داد. شیخ گفت: آن طوّاف را درآرند. او را بیاوردند. شیخ گفت: آنچ دارد، جمله بسنجید. جمله بِسَختند. پیش آن جمع و صوفیان نهادند تا به کار بُردند. آن کودکِ طوّاف گفت: زر می‌باید. شیخ گفت: پدید آید. یک ساعت بود. دیگرباره تقاضا کرد. شیخ گفت: پدید آید. سِیُم‌کَرَت تقاضا کرد. شیخ همان جواب داد. آن کودک گفت: اُستاد مرا بزند. این بگفت و به گریستن اُفتاد. درحال کسی از درِ خانقاه درآمد و صُرّه‌ای [: کیسه‌ای] زَر پیشِ شیخ بنهاد و گفت: فلان کس فرستاده‌است. می‌گوید، مرا به دعا یاد دار. شیخ، حسن مؤدّب را گفت: برگیر و تفرقه کُن برین متقاضیان. حسن زَرِ همه بداد و زَرِ ناطِفِ آن کودک بداد. هیچ چیز باقی نماند و هیچ درنبایست. برابر بیامد. شیخ گفت: در بند اشک این کودک بوده‌است»، (محمّد بن منوّر، ۱٫۱۳۹۳: ۹۶).

۴. اشاره‌ای است به آیاتی از سورۀ «عصر»: «وَالْعَصْرِ. إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ. إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ»، «سوگند به عصرِ [غلبۀ حق بر باطل]. که واقعاً انسان دست‌خوشِ زیان است. مگر کسانی که گرَویده و کارهایِ شایسته کرده و هم‌دیگر را به حق، سفارش و به شکیبایی توصیه کرده‌اند»، (قرآن مجید، ۱۳۷۴: ۶۰۱).

[مراجعه کنید]:

۱. زرّین‌کوب، عبدالحسین. (۱۳۸۴). بحر در کوزه: نقد و تفسیرِ قصّه‌ها و تمثیلات مثنوی، تهران: انتشارات علمی، چاپ یازدهم.

۲. عطّار نیشابوری، فریدالدّین. (۱۳۷۰). تذکرة الأولیا، بررسی، تصحیح متن، توضیحات و فَهارس محمّد استعلامی، تهران: انتشارات زَوّار، چاپ ششم.

۳. فروزان‌فر، بدیع‌الزّمان. (۱۳۸۱). احادیث و قصص مثنوی: تلفیقی از دو کتاب احادیث مثنوی و مآخذِ قصص و تمثیلات مثنوی»، ترجمۀ کامل و تنظیم مجدّد حسین داودی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.

۴. قرآن مجید. (۱۳۷۵). محمّدمهدی فولادوند، تهران: دفترِ مطالعات تاریخ و معارف اسلامی، چاپ دوم.

۵. قُشیری، عبدالکریم بن هَوازن. (۱۳۸۱). رسالۀ قُشیریّه، [ترجمۀ ابوعلی حسن بن احمد عُثمانی]، با تصحیحات و استدراکات بدیع‌الزّمان فروزان‌فر، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ هفتم.

۶. محمّد بن منوّر میهنی. (۱۳۹۳). اسرار التّوحید فی مقامات شیخ ابی سعید، مقدّمه، تصحیح و تعلیقات محمّدرضا شفیعی کدکنی، تهران: انتشارات آگاه [آگه]، چاپ یازدهم، ۲ ج.

۷. مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.