شناسهٔ خبر: 57145480 - سرویس فرهنگی
منبع: ایبنا | لینک خبر

روایت ایبنا از اختتامیه هشتمین جشنواره روستا‌ها و عشایر دوستدار کتاب/1

کپسول اکسیژنِ گورک سادات

کپسول اکسیژن امید و انرژی و انگیزه‌ام را پُر می‌کنم از هوای ساحلیِ پاییزی گورک سادات و بوشهر و دلوار و تنگستان که دوباره و از فردا باید بزنم به دل دریا. ارزشش را داشت؟ حتما داشت. حتما!»

صاحب‌خبر -
کپسول اکسیژنِ گورک سادات
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، محمدصادق علیزاده: «ارزشش را داشت؟! ولو شده‌ام روی صندلی و به این سوال فکر می‌کنم. این سو و آن سویِ مرزهای خواب و بیداری لِی لِی می‌کنم. سرپنجه‌های قدرتمند خواب بدجور افتاده‌اند به جان سلول‌های خاکستری. تیم کوچک و جمع و جورمان رسیده فرودگاه؛ داغان و له و متلاشی و شرحه شرحه! با پرواز ساعت 6 صبح تهران خودمان را رسانده بودیم بوشهر و حالا داریم همان شب بر می‌گردیم. پروازمان ساعت 22:30 بود که به قاعده مالوف ایرلاین‌های وطنی، سرجهازی‌اش شد دو ساعت تاخیر و حالا معطلیم تا دوازده و نیم شب برسد و سوار طیاره شویم. 6 صبح فردا هم باید دانشگاه افسری امام حسین(ع) باشم.

توی ذهن دارم حساب و کتاب زمان را می‌کنم. تا هواپیما بپرد شده یک نصفه شب. پریدن یک نصفه شب از بوشهر یعنی لندینگِ ساعت دویِ نصفه‌‎شب در مهرآباد و کلید انداختن به در خانه در ساعت سه! ساعت 6 صبح باید دانشگاه مزیور باشم پس دوباره ساعت پنج و نیم باید بزنم به چاک خیابان! همه اینها برای کسی که شب قبلش ساعت دو و نیم خوابیده‌ که 5 صبح فرودگاه باشد برای عزیمت به بوشهر یعنی 5 ساعت خوابیدن در 48 ساعت؛ یعنی فاجعه پشت فاجعه! تازه توی این اوضاع قمر در عقرب و تنگیِ زمان، چند روز بعد هم باید گزارش سفر را تحویل سردبیر خبرگزاری کتاب بدهم. ارزشش را داشت؟!

همان روز؛ ساعت 15:30؛ کتابخانه روستایی امام رضا(ع) روستای گورک سادات

من و حمید زارعی نشسته‌ایم روبروی لیلا رستمی؛ کتابدار جوانِ کتابخانه عمومی امام رضا(ع) روستای گورک سادات. زارعی کارشناس اداره کل ارشاد استان است. توی این هاگیر واگیر برگزاری مراسم تقدیر شده نماینده ارشاد برای رتق و فتق مهمان‌هایی که می‌روند و می‌آیند. انصافا هم اهل فرهنگ است و مثل همه فرهنگی‌ها از همان اول صبح که آمده بود فرودگاه دنبالم، خوب با هم چفت شدیم. بماند که چند ساعت بعد ارادتم به او دو چندان شد. سر راه رفتن به محل برگزاری مراسم، فرمان پژو 405 اس ال ایکس ارشاد را چرخاند که ما را بیاورد دیدار خانم کتابداری که بهانه همه این رفت و آمدها تلاش‌های اوست. آمدن یک خبرنگار از پایتخت را غنیمت شمرده بود تا به روایت موفقیتِ بخشی از بوم و مردم خودش سرعت داده باشد. کاش همه مثل زارعی بودیم.

من و زارعی نشسته‌ایم روبروی لیلا رستمی؛ کتابدار جوانِ کتابخانه عمومی امام رضا(ع) روستای گورک سادات. توی همان برخورد اول ذهنم می‌رود سمت دهات مادری؛ روستایی کوچک در شمال مشهد و معضل بیکاری جوانانش به‌خصوص دختران. اینکه شاید رستمی هم مثل همان‌ هم‌ولایتی‌های دهات مادری که از سر بیکاریِ بعد از دیپلم به‌جای آنکه راهیِ شهر شود، در همین روستا تن به کار داده که بیکار هم نباشد. انتخاب خودش بوده یا جبر محیط؟! یحتمل جبر محیط! پاسخ رستمی اما قلعه‌ تصوراتم را که ذره ذره مشغول ساختنش بودم منهدم می‌کند و ویران. خودش هم می‌ایستد روی ویرانه‌هایِ ذهنیِ منِ: «دانشجوی کارشناسی ارشد کتابداریِ دانشگاه شیراز هستم!»

برای اینکه خودم را جمع و جور کرده باشم از تعداد اعضای کتابخانه می‌پرسم. بیش از 700 نفر عضو کتابخانه‌اند. فیوزم وقتی می‌پرد که متوجه می‌‎شوم کل جمعیت روستا چیزی حدود هزار تا هزار و صد نفر است. لیلایِ رستمیِ دانشجویِ کارشناسی ارشد دانشگاه شیراز به تعبیر جناب عبید زاکانی گِرد کلان‌شهر شیراز نگردیده و عطای ایشان به لقای هم‌ولایتی‌هایِ گورک ساداتی‌اش در 20 و اندی کیلومتری بوشهر بخشیده. لابلای حرف‌هایش گزاره‌های تشتک‌پران هم کم ندارد. از دزدیدن قاپ 70 درصد از جمعیت روستا برای رفت و آمد به کتابخانه و حشر و نشر با کتاب گرفته تا اینکه بیشتر این 70 درصدی که الان مهر عضویت در کتابخانه امام رضا(ع) دارند از اعضای فعال کتابخانه‌اند و کودک و نوجوان.

حالا من و امثال من مدام توی اتاق فکرهای رنگارنگ مدیران فرهنگی پله‌ها را بالا و پایین کنیم و در نهایت هم گزاره مشعشع «کی توی این دوره و زمونه کتاب میخونه؟!» را از زبان کسانی بشنویم که اصولا قرار بوده پیام‌بر ملت باشند در فرهنگ کنند بدان شکل و شیوه‌ای که انبیای الهی پی خلق‌الله می‌دویدند. اینجا اما در هزار و 40 کیلومتری اتاق‌های رنگارنگ آن حضراتِ پایتخت‌نشین، لیلا رستمی مهر بطلان زده به همه آن گزاره‌های زنگ‌زده‌ای که همه‌مان بارها و بارها شنیده‌ایم. کسی که همه توقعش از دولت افزایش زیربنای کتابخانه‌اش است. هرچند از سال 93 امین نهاد کتابخانه‌های کشور در کتابخانه عمومی روستا بوده اما حالا بعد از چند سال و پاخور شدن کتابخانه، فضا برایش کم است. به تعبیر خودش اگر بخواهد برنامه‌ای هم برگزار کند اول از همه باید به جنگ با گرمای هوای محیط برود.

به رستمی می‌گویم اینقدر که از کتابخانه و نیازهایش گفتی از خودت نگفتی. می‌خندد و شروع می‌‎کند به لیست موفقیت‌هایی که توی این 8 سال کسب کرده. من هم می‌روم توی نخ یک دو جین لوح تقدیرهایی با امضای مقامات مختلف استانی و کشوری که پشتش با سلیقه چیده شده‌اند. لابلای حرف‌هایش ذهنم می‌رود سمت جمله معروف یکی از بزرگان: «فقط انسان‌های ضعیف به اندازه امکانات‌شان کار می‌کنند!» و لیلا رستمی یکی از همان‌هایی است که نشان داده، می‌شود جمع جبری خروجی و کیفیت کارهای یک انسان بیشتر از مجموع امکاناتی باشد که در اختیارش قرار گرفته‌ است. زارعی که بعدها می‌فهمم شاعر هم هست می‌گوید من از وقتی که با خانم رستمی و فعالیت‌هایش آشنا شده‌ام خیلی انرژی گرفته‌ام. توی دلم به زارعی می‌گویم من را هم به لیست خودت اضافه کن مرد باصفای بوشهری!

گیجم؛ انرژی و انگیزه و پشتکار امثال این کتابدار جوان برای چونان منی که بعد از یک دهه ژورنالیستِ فرهنگ بودن، لختِ همه نهادهای ریز و درشت فرهنگی را دیده‌ایم -به‌قول جوانک بقال سرکوچه‌مان در جنوب تهران-کانّه آبدولیوچاگی‌های کمربند مشکیِ دانِ 10 است به جوانک تازه از راه رسیده‌ای که به تصور خامش با صرف پوشیدن یک دست لباس و جست و خیز کردن روی شیاب‌چانگ، طلای تکواندوی المپیک را از آن خود کرده! لابلای همین سیر آفاق و انفس است که با راننده و زارعی می‌نشینیم توی 405 اس‌ال‌ایکس ارشاد استان و راهی محل برگزاری مراسم می‌شویم.

همان روز؛ ساعت 17:30؛ مدرسه دخترانه فاطمه الزهرا(س) روستای گورک سادات
محوطه حیاط مدرسه را آب و جارو کرده و در خنکای دم غروبِ پاییزیِ بوشهر - که خودش برای سر ذوق آوردن بی‌ذوق‌هایی امثال این قلم کافی‌ست - صندلی و سن چیده‌اند تا یکی دو ساعت دیگر که کاروان ریز و درشت مسئولین از راه برسد و تشکر کنند از اهالی که همپای کتابدار جوان روستا دل به کار داده‌اند. خانم‌مدیر جوان مدرسه به ما خوشامد می‌گوید و با زارعی مشغول گپ و گفت برای هماهنگی‌های مراسم می‌شوند. راه کج می‌کنم سمت نمایشگاه کوچک کتابی که یک گوشه حیاط مدرسه علم شده و کنارش هم نمایشگاه آثار و نوشته‌های دانش‌آموزان دختر و پسر روستا که به همت خانم کتابدار دست به قلم هم شده‌اند.

مدرسه فاطمه‌الزهرا(س) ساختمانی‌ست دو طبقه با نمای آجر سه‌سانتی. داخل محوطه و ساختمان هم مثل خیلی از اماکن تحت مدیریت خانم‌ها باسلیقه چیده و رنگ‌آمیزی و دکوراسیون شده. فضای دانش‌آموزی و تنوع رنگ محیط هم مضاعف کرده این نشاط و زیبایی را. آدم توی این مدارس دلش می‌خواهد تا ابد دانش‌آموز باشد. هوای اول شب بوشهر در چنین فصلی را هم به ماجرا اضافه کنید تا گوشی دست‌تان بیاید که نماز مغرب و عشا را در چه بهشتی خواندم. افتتاح مدرسه باز می‌گردد به سال 88 و دولت نهم. خوب نگه‌داری شده اما. تاثیرات مدیریتیِ خانم مدیر جوان که خودش اهل همان بوم است و دل می‌سوزاند و وقت می‌گذارد. شبیه این رفتار را سال‌ها قبل در یک هنرستان شبانه‌روزی روستایی در گوشه دیگری از مملکت هم دیده بودم زمانی که داشتم مشق معلمی می‌کردم.

برنامه که شروع شود رفت و آمدهای خانم مدیر هم بیشتر شده. چند نفر از دانش‌آموزانش جزء سین برنامه هستند و باید بالای سن برنامه اجرا کنند. کانّه یک مربی که ورزشکارش روی تشک مشغول مبارزه است، می‌رود و می‌آید و بچه‌هایش را که مشغول اجرای برنامه‌اند اصطلاجا کوچ می‌کند که حواس‌شان به وقت و ریزه‌کاری‌های دیگر باشد که بخش بعدی را از فلان‌جا بیآغازند و دکلمه‌خوان اشعار حافظ شیرازی سمت راست دخترک سنتورزن نوجوانروی بایستد یا چپ؛ رابطه اصلا رابطه دانش‌آموز و مدیری نیست؛ بیشتر شبیه است به مادر و فرزندی؛ معجزه مدیریت بومی. همان اتفاقی که پیش‌تر برای لیلا رستمی هم افتاده بود و خاک امکانات و حتی آب و هوای شیراز باعث نشده بود کتابخانه روستای هزار نفری گورک را رها کند به امان خدا.

نه تنها رها نکرده که حالا همان روستا به مدد آن خانم کتابدار و این خانم مدیر شده میزبان مراسمی که یکی مثل من را کشانده برای ایستاده به احترامشان تشویق کردن و دست به قلم شدن که در روزگار فقر فرهنگ، نبض فرهنگ در ساحل خلیج فارس تند و پرضرب بزند. برنامه هم شروع می‌شود و تعدادی از مسئولان هم پشت تریبون می‌روند. همان اول کار متوجه می‌شوم مجری حرفه‌ای دعوت شده برای برنامه سر ساعت نرسیده و اجرای برنامه هم محول شده به زارعی و انصافا هم خوب از پس ماجرا بر می‌آید. آقای شاعرِ خوش‌محضر دست به قلمی که همان پشت تریبون هم لابلای برنامه‌ها ابیاتی را تقدیم گورک و اهالی گورک و تنگستانی‌ها و دلواری‌ها می‌کند. گوشه دفتر یادداشتم می‌نویسم خوب شد که مجری حرفه‌ای نیامد. چنین جمعی را چون آن اجرایی به دست خود زارعی می‌طلبید.

آنچه از بخش‌های مختلف برنامه دستگیرم می‌شود، از شاهنامه‌خوانی پسربچه‌های ابتدایی تا حافظ‌خوانی دختران نوجوان روستا و سخنرانی امام جمعه شهر که از عقبه تاریخی چند هزار سال قبل منطقه و گورکات می‌گوید و تا شهادت رئیس‌علی دلواری جلو می‌آید و در نهایت هم می‌رسد به انتخاب روستای گورگ سادات به‌عنوان روستای دوستدار کتاب، همه و همه را شکوفه‌های برآمده بر نهال هویت بومی پررنگ منطقه می‌بینم که تبدیل شده به نهالی تناور. یک الگوی موفق از توسعه درون‌زا، با اعتماد به نفس و ایستاده روی پای داشته‌های خودش و حسرت داشته‌های دیگران را نخوردن و شبیه دیگران نشدن. توسعه‌ای که که خودش متولی رشد خودش است بدون توجه به بخشنامه‌های از بالا به پایین صادر شده مرکز.

این را هم از تلاش کتابدار جوان روستا می‌شد فهمید، هم از حرص خوردن و نگرانی‌ها و بالا و پایین رفتن‌های خانم مدیر جوان مدرسه فاطمه الزهرا(س)، هم از امام جمعه شهر که دل‌نگران اسناد و بقعه تاریخیِ بزرگ منطقه گورکات بود که ثبت اسناد ملی هم شده، هم از اجرای خوب و باصفای زارعی در مراسم، هم از تامین مناسبات امنیتی و حفاظتی مراسم که توسط خود بچه‌های بسیج روستا انجام می‌شد، هم از قول مدیرکل استان‌های وزارت ارشاد که از مرکز آمده بود اما وقتی ذوق و سلیقه و همت اهالی را دید قول برگزاری دوره‌های نویسندگی و داستان‌نویسی و حتی چاپ آثار بچه‌ها را داد و هم از اعتماد به نفس آن دخترک چهار پنج ساله که از ذوق اجرای برنامه‌ها سر ذوق آمد و روی سن رفت و چند بیتی از شاهنامه فردوسی جمع را مهمان کرد و وقتی به بیت «چون ایران نباشد تن من مباد، در این بوم و بر زنده یک تن مباد» رسید، هر قدر زور زد مصراع دوم یادش نیامد. برخلاف ما و به جای آنکه قافیه را ببازد با اعتماد به نفس گفت هر وقت بقیه‌اش یادم آمد می‌آیم برایتان می‌خوانم و البته که با تشویق شدید حضار روبه‌رو شد.

ذهنم فلاش‌بک می‌زند به جلسه چند ساعت قبل که با امام جمعه و نماینده ولی‌فقیه در بوشهر داشتیم. گریزی زده بود به چندی قبل و تصمیم نابخردانه یکی از مسئولان مرکزنشینِ کشوری که دیگ غیرتش را به جوش آورده. گویا مسئول مرکزنشین مربوطه تفاهماتی می‌کند با یکی از همین شیخ‌نشین‌های حاشیه جنوب خلیج فارس که بیایند و در خاک بوشهر، شکارگاهی برای خودشان علم کنند و تخم و ترکه‌های شکار هم رها کنند و بعدش هم هر از چندی پا به خاک بوشهر بگذارند و هوبره‌ای به بدن بزنند و الباقی ماجرا.

آقای امام جمعه اما بدجور به رگ غیرتش برخورده و زده زیر کاسه کوزه ماجرا: «ما اینجا انگلیسی شکار کرده‌ایم آقا! استعمار زمین زده‌ایم! زنان دشتستان جلوی توپ و ارتش انگلیس ایستادند و خون متجاوز به زمین ریخته‌اند حالا خاکشان بشود شکارگاه حضرات حاشیه خلیج!» توسعه که درون‌زا شد، متکی به بوم خوش می‌شود. خودش متولی ارتقای فرهنگش  می‌شود مثلا لیلا رستمی و حمید زارعی و خانم مدیر جوان مدرسه فاطمه الزهرا(س)، خودش متولی دفاع از خودش می‌شود مثل رئیس‌علی دلواری و نماینده ولی فقیه در بوشهر که سطح خودش را استعمارکُشی می‌داند و بارها و بارها بالاتر از آن که خاکش محل تاخت شکار شیخ‌نشین‌های خلیج فارس شود، خودش متولی خودش می‌شود بدون اینکه نگاهش به چشم مرکز باشد، این شکلی شدن، مرکز را نیازمند بوم می‌کند نه بوم را محتاج به مرکز!

شنبه 14 آبان 1401؛ ساعت 23:45 بوشهر
ارزشش را داشت؟! ولو شده‌ام روی صندلی و به این سوال فکر می‌کنم. این سو و آن سویِ مرزهای خواب و بیداری لِی لِی می‌کنم. سرپنجه‌های قدرتمند خواب بدجور افتاده‌اند به جان سلول‌های خاکستری. حضرت حق حی است. یعنی حیات دارد. رشحه‌ای از نعمت «حیات» را در وحود انسان هم جاری کرده که فرمود نفحت فیه من روحی! این رگ حیات اگر بجنبد می‌شود رئیس‌علی دلواری، می‌شود کتابدار جوان روستا، می‌شود خانم مدیر جوان مدرسه فاطمه الزهرا(س)، می‌شود امام جمعه و نماینده ولی‌فقیه در بوشهر. همه اینها یعنی ایستادن روی پای خودت بدون اینکه دیگران برایت نسخه‌های از بالا به پایین بپیچند. یعنی شکستن کمر یأس! یعنی اعتماد به اینکه من می‌توانم ولو اینکه خیلی‌ها توی راهروهای پیچاپیچ ادارات و وزارتخانه‌ها و مراکز و نهادها کار را تمام شده بدانند.

ارزشش را داشت؟! ولو شده‌ام روی صندلی و به این سوال فکر می‌کنم. این سو و آن سویِ مرزهای خواب و بیداری لِی لِی می‌کنم. سرپنجه‌های قدرتمند خواب بدجور افتاده‌اند به جان سلول‌های خاکستری. خانم پیجر فرودگاه دارد از مسافران پروازِ یک نصفه شب به مقصد تهران دعوت می‌کند بروند برای سوار شدن به هواپیما. روی پله‌های مک‌دانل دانگلاس شرکت هواپیمایی وارش، آخرین هوای بوشهر را استشمام می‌کنم. کپسول اکسیژن امید و انرژی و انگیزه‌ام را پُر می‌کنم از هوای ساحلیِ پاییزی گورک سادات و بوشهر و دلوار و تنگستان که دوباره و از فردا باید بزنم به دل دریا. ارزشش را داشت؟ حتما داشت. حتما!»
جمله‌ای منسوب به شهید حسن طهرانی مقدم