به گزارش روزنامه خراسان، زن ۲۶ ساله درحالی که بیان میکرد یک عاشقی احمقانه در دوران نوجوانی همه عمرش را به تباهی کشید، اشکریزان به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری امام رضا (ع) مشهد گفت: در یکی از شهرکهای حاشیهنشین تهران به دنیا آمدم. پدرم راننده تریلر بود و روز و شبهای زیادی را در جادههای کشور به سر میبرد اما درآمد زیادی نداشت به طوری که روزگار ما به سختی میگذشت.
با وجود این، خانواده ۹ نفره ما که من کوچکترین آنها بودم در آرامش زندگی میکردیم تا اینکه روزی صدای شیون و گریه در خانه ما بلند شد، همه اطرافیان مرا در آغوش میگرفتند و اشک میریختند. آنها میگفتند پدرم بر اثر تصادف در جاده جان خود را از دست داده است؛ آن زمان من شش سال بیشتر نداشتم و تنها به خاطر گریههای دیگران گریه میکردم و معنی «مرگ» را به خوبی نمیفهمیدم.
بعد از مرگ پدرم زندگی ما به هم ریخت چراکه مادرم از عهده تأمین هزینههای هفت فرزند قد و نیمقد برنمی آمد. اگرچه بعد از مدتی و با رأی دادگاه دیه پدرم را گرفتیم اما به گفته مادرم این مبلغ نیز نتوانست گرههای زیادی را از مشکلات مالی ما باز کند؛ چراکه دیگر منبع درآمدی نداشتیم و از همین پول خرج میکردیم. در این شرایط مادرم دست به کار شد و با پیشنهاد یکی از دوستانش هدایت کاروانهای مسافرتی به مشهد را به عهده گرفت و از این طریق درآمد کسب میکرد. من هم پای ثابت همین مسافرتها بودم و به مادرم کمک میکردم.
در یکی از همین سفرها بود که با «احمدعلی» آشنا شدم. او کارگر خدماتی در یکی از میهمانسراهای مشهد بود و به من ابراز علاقه میکرد. آن زمان ۱۴ سال بیشتر نداشتم و پای درددل این جوان تبعه خارجی مینشستم که ۱۲ سال از من بزرگتر بود. وقتی فهمیدم او نیز در کودکی پدرش را از دست داده است، بیشتر به او علاقهمند شدم چراکه احساس میکردم او هم مانند من با سختیهای زندگی دست و پنجه نرم کرده است.
بالاخره خیلی زود دل باخته احمدعلی شدم. ارتباط تلفنی ما درحالی شروع شد که در هر سفر به مشهد او را پنهانی ملاقات میکردم و درباره مشکلات زندگی سخن میگفتیم. مادرم زمانی متوجه ارتباط من با این جوان افغانستانی شد که دیگر نصیحتهایش فایدهای نداشت. من در آن سن کور و کر بودم و جز ازدواج با احمدعلی به هیچ چیز دیگری نمیاندیشیدم.
فرجام ازدواج
مادرم اشکریزان التماس میکرد که فرجام ازدواج با اتباع بیگانه بسیار تلخ است اما من اشکهای مادرم را نیز نمیدیدم. حتی وقتی موضوع ازدواج را با مادرم در میان گذاشتم، او مرا در آغوش کشید و درحالی که دستم را میبوسید، به پایم افتاد و برای آخرین بار ملتمسانه از من خواست به عاقبت این عشق پوشالی فکر کنم اما باز هم من نفهمیدم و در بیراهه قدم گذاشتم.
احمدعلی به صورت غیرمجاز در ایران زندگی میکرد، مدتی بعد هم از میهمانسرا اخراج شد. با آنکه دلیل اخراج او را نمیدانستم مادرم را تهدید کردم اگر با ازدواج ما مخالفت کند رسوایی به بار میآورم. خلاصه مادرم با چشمانی اشکبار رضایت داد و من درحالی که از شدت خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم به عقد موقت احمدعلی درآمدم چراکه او هیچگونه مدرک شناسایی یا اقامت ایرانی نداشت و نمیتوانست مرا به صورت رسمی عقد کند.
در این شرایط منزلی را به نام من اجاره کردیم تا زندگی را شروع کنیم اما همه شادمانی و خوشحالیهای من دو ماه بیشتر طول نکشید چراکه نه تنها همسرم بیکار بود و نمیتوانست اجاره منزل را بپردازد بلکه متوجه شدم او به موادمخدر نیز اعتیاد دارد. او هرازگاهی سرگذر میرفت تا شاید کاری پیدا کند اما به خاطر اعتیادش بیشتر از یک یا دو روز در هر کاری دوام نمیآورد و کارفرما اخراجش میکرد. تازه فهمیدم او به خاطر اعتیاد از مهمانسرا اخراج شده بود و دیگر کسی به او اعتماد نمیکرد.
درحالی که صاحب دخترانی دوقلو شده بودم، به سختی روزگار میگذراندم به همین دلیل مجبور شدم در یکی از هتلهای هسته مرکزی شهر کاری برای خودم دست و پا کنم. در این وضعیت احمدعلی اعتراضهای مرا با کتک پاسخ میداد اما من نمیتوانستم چیزی به مادرم بگویم چراکه خودم باید تاوان این عشق بچهگانه را میدادم. وقتی اشکها و التماسهای مادرم را به خاطر میآوردم بیشتر زجر میکشیدم اما با همین درآمد اندک مخارج زندگی را میپرداختم تا اینکه حدود شش ماه قبل همسرم به طور ناگهانی خانه را ترک کرد و مرا با دو فرزندم تنها گذاشت.
هنگامی که در جستوجوی همسرم برآمدم تازه فهمیدم که او با یکی از زنان هموطنش آشنا شده و به طور پنهانی با یکدیگر ازدواج کردهاند و به افغانستان بازگشته است. اکنون نیز با دو دختر خردسالم حیران و سرگردان به دنبال طلاق غیابی هستم تا شاید برای فرزندانم شناسنامه بگیرم. به دستور سرهنگ سیدعباس شریفی (رئیس کلانتری امام رضا (ع) بررسیهای تخصصی و قضائی این پرونده به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.