خیلیها خانه را جایی برای استراحت، خیلیها سرپناهی برای زندگی و خیلیها هم جایی برای گردهم آمدن خانواده میدانند. هر کس با هر دیدگاهی که نسبت به خانه دارد، آن را مأمنی برای آرمیدن و آسایش میبیند. اگر به افرادی که مجرد هستند و به دلایلی تنها زندگی میکنند توجه کرده باشید، بیشتر آنان به دنبال خانه واقعی نیستند. بیشتر آنان به دنبال جایی برای خواب و استراحت و انجام کارهای شخصی مانند استحمام هستند، چون بیشتر لذتهای زندگی مانند صحبت با دوستان و فامیل، خوردن غذاهای خوب، تفریحهای جمعی، گرد هم آمدن و مهمانیهای خانوادگی و... را در بیرون از خانه شخصی خود به دست میآورند. برای همین هم ممکن است برایشان خیلی هم مهم نباشد که خانهشان چگونه است و حتی چه چیدمانی دارد. البته بسیاری از ما نیز همچون این افراد مجرد، به خانه آنطور که باید توجه نمیکنیم. خانه را جایی برای گذراندن لحظهها میبینیم، یا اینکه هنگام خستگی و مشکلات دلمان میخواهد زودتر به آن پناه ببریم تا خود را بازیابیم، ولی عشق زیادی نسبت به آن نداریم. بسیاری از ما به محض پیش آمدن مشکلی، نفرت و انزجار شدیدی را درباره خانه خود احساس میکنیم، تا جایی که ممکن است به آن القاب بدی مانند بیصاحب، خرابشده و... بدهیم. گاهی به نظر میرسد آنقدر با دیوارهای خانه خود نامهربان میشویم که آرزو میکنیم زودتر تغییر بزرگی در آن ایجاد کنیم، مثلاً بازسازیاش کنیم و یا با تعویض اثاثیه، تأثیری را که بر ما میگذارد تغییر دهیم. این تغییرات شاید خیلی هم خوب باشد و هرچند کوتاهمدت، ولی تأثیر خوبی هم بر ما بگذارد، اما وقتی بد میشود که از روی نامهربانی ما با خانه یعنی جایی که سرپناه و شاهد زندگیمان باشد، رخ دهد. فراموش نکنیم نیروهایی که ما در خانه خود جاری میکنیم، خود ما را تحت تأثیر قرار میدهد.
مواردی که گفته شد، بخشی از اهمیت توجه ما به خانه است. جایی که گاهی یادمان میرود که بیشتر خاطرات تلخ و شیرینمان را زیر سقف آن تجربه کردهایم و بیشتر هنگامی درک میشود که نتوانیم با خانه خود ارتباط درستی برقرار کنیم. واقعیت این است که خیلیها نمیتوانند با خانه ارتباط کافی برقرار کنند، در آن احساس راحتی ندارند و دلشان میخواهد زودتر از آن بیرون بروند. شتاب دارند تا زودتر از آن نقل مکان کرده و خانه دیگری برای زندگی انتخاب کنند. اینکه این افراد چه کاری لازم است تا برای رسیدن به آرامش انجام بدهند در این نوشته بررسی نمیشود، ولی روشن است که توانایی، امکان یا علاقهای به ایجاد ارتباط خوب با خانه فعلی خود را ندارند. نامهربانی ما با خانهمان گاه به حدی میرسد که دلمان نمیخواهد حتی تابلوی مورد علاقهمان را به آن بیاویزیم و جالب اینجاست که از نداشتن آرامش هم در آن گلهمندیم.
حتماً شما هم به خانههایی که پا میگذارید، احساسهای مختلفی را تجربه کردهاید. ممکن است امروز به خانه دوستتان بروید و احساس آرامش کنید و هفته گذشته که به خانه خواهر یا برادرتان رفته بودید احساسی برخلاف این را داشتید. در این بخش به نیروهایی که در اثر روابط ما با آنها به وجود آمده است و یا روابط خوب و بدمان با آن افراد کاری نداریم، بلکه حس و حالی مدنظرمان است که در رابطه با خود خانه آنان پیدا کردهایم. شاید بیراه نباشد اگر بگوییم حس و حالی که شما در آنجا تجربه کردهاید به اندازه زیادی بستگی به برخورد و ارتباط صاحبانشان با آنجا دارد. این یک اعتقاد شخصی است، ولی بارها مورد توجه قرار گرفته است.
شخصاً در خانههای زیادی زندگی کردهام و هر بار احساسی که به هر یک از آنان داشتهام با دیگری متفاوت بوده است. جالب این که هر بار کسانی که به خانهام آمدهاند همان حس و حالی را تجربه کردهاند که من نسبت به خانهام داشتهام. حتی این احساس در روزهای مختلف فرق میکرد و اثر آن را روی مهمانهایم هم میدیدم. فکر کردن به اینکه این حس و حال از کجا میآید میتواند راههایی را در زندگی ما باز کند. با اندیشیدن به اینگونه مقولهها میتوانیم دریابیم که پیرامون ما چه میگذرد، بهتر است بیشتر حواسمان به آنچه میگوییم باشد، بیشتر به کردارمان دقت کنیم و روی هم رفته بیشتر مراقب خودمان باشیم.
مثالی را ذکر میکنم که شاید شما نظیر آن را تجربه کرده باشید. سالها پیش مشکلات بزرگی برایم پیش آمد که نیاز شدید به آرامشی داشتم تا بتوانم به آنها غلبه کنم. ندایی قلبی به من هشدار میداد که در راه خودشناسی و خداشناسی قدم بگذار تا آرامش را ببینی. به ندای درونیام توجه کردم و همه چیز دست به دست هم داد تا استادی اهل معرفت و متدین را به این منظور پیدا کنم. او در یکی از خانههای قدیمی تهران زندگی میکرد و در آنجا از راه خداشناسی و خودشناسی برای شاگردانش سخن میگفت. حس و حال عجیب و بینظیری که آن روزها پیدا میکردم را هنوز به یاد دارم. در ساعتهایی که در آن خانه سپری میکردم، آرامش، نور، فراغت از مشکلات و غمها، آسودگی از تنشها و نگرانیها و نیروهای خوب و خدایی دیگر را احساس میکردم. این نیروها زیر سقف آن خانه دوستداشتنی به طور ناخودآگاه در وجودم ذخیره میشد. هنوز هم از یادآوری آن روزها احساس اعتماد به نفس میکنم.
ایمانی که آن روزها در آن خانه جاری بود، به من قوت قلب میداد که من راهگمکرده، قدم در راه گذاشتهام. این احساس عجیب را کسانی تجربه کردهاند که در جستوجوی خویشتن هستند. شاید من یا خیلیهای دیگر خویشتن واقعی خود را هنوز پیدا نکرده باشیم، اما کسانی که همچون ما طالب این پیداشدن هستند، درک میکنند که در راهی که متعلق به آنهاست قدم گذاشتن، چه لذتی دارد.
پس از مدتی آن استاد از آن خانه نقل مکان کرد و به این ترتیب دیگر من هم نمیتوانستم به آن خانه بروم. آن خانه قدیمی در مرکز شهر قرار داشت و من هرگاه که برای کاری به خیابانهای اطراف آن میرفتم، مسیرم را جوری تغییر میدادم که وارد کوچهها شده و از کنار آن خانه بگذرم. دلم برای بسمالله الرحمن الرحیمی که بالای در آن، روی کاشیهای آبی نوشته شده بود، تنگ میشد. میرفتم به آن کوچه، روبهروی آن خانه میایستادم و دقایقی نگاهش میکردم. حتی نگاه کردن به آن خانه هم برایم لذت داشت. چند سالی گذشت و این کار عادتم شده بود. تا اینکه یک روز آن را با استادم در میان گذاشتم. او به من گفت: خود آن خانه چیزی نیست که من دنبالش میروم، بلکه حس و حالی است که در آن پیدا کردهام.
این آگاهی که استاد به من داد، راه دیگری پیش رویم گذاشت. دیگر احساس نیازی به دیدن آن خانه نداشتم. راهم را تغییر نمیدادم تا از کنارش بگذرم، دیگر حتی از یادآوری آنجا و احساس آرامشی که درونش پیدا کرده بودم هم آرام میگرفتم. دریافتم که آن فضای آغشته به ایمان و معرفت، جایی بود تا من بر احوال خوشایند درونیام واقف شوم. این مثال شاید برای کسانی که بر خانههای خود تأثیر میگذارند و خود نیز از آن تأثیر میگیرند مناسب و مفید باشد. با این مثال بیشتر میتوانیم به آنچه زیر سقف خانه خود انجام میدهیم و احوالی که از خانهمان میگیریم فکر کنیم و آنچه را که باید، دریابیم.
مواردی که گفته شد، بخشی از اهمیت توجه ما به خانه است. جایی که گاهی یادمان میرود که بیشتر خاطرات تلخ و شیرینمان را زیر سقف آن تجربه کردهایم و بیشتر هنگامی درک میشود که نتوانیم با خانه خود ارتباط درستی برقرار کنیم. واقعیت این است که خیلیها نمیتوانند با خانه ارتباط کافی برقرار کنند، در آن احساس راحتی ندارند و دلشان میخواهد زودتر از آن بیرون بروند. شتاب دارند تا زودتر از آن نقل مکان کرده و خانه دیگری برای زندگی انتخاب کنند. اینکه این افراد چه کاری لازم است تا برای رسیدن به آرامش انجام بدهند در این نوشته بررسی نمیشود، ولی روشن است که توانایی، امکان یا علاقهای به ایجاد ارتباط خوب با خانه فعلی خود را ندارند. نامهربانی ما با خانهمان گاه به حدی میرسد که دلمان نمیخواهد حتی تابلوی مورد علاقهمان را به آن بیاویزیم و جالب اینجاست که از نداشتن آرامش هم در آن گلهمندیم.
حتماً شما هم به خانههایی که پا میگذارید، احساسهای مختلفی را تجربه کردهاید. ممکن است امروز به خانه دوستتان بروید و احساس آرامش کنید و هفته گذشته که به خانه خواهر یا برادرتان رفته بودید احساسی برخلاف این را داشتید. در این بخش به نیروهایی که در اثر روابط ما با آنها به وجود آمده است و یا روابط خوب و بدمان با آن افراد کاری نداریم، بلکه حس و حالی مدنظرمان است که در رابطه با خود خانه آنان پیدا کردهایم. شاید بیراه نباشد اگر بگوییم حس و حالی که شما در آنجا تجربه کردهاید به اندازه زیادی بستگی به برخورد و ارتباط صاحبانشان با آنجا دارد. این یک اعتقاد شخصی است، ولی بارها مورد توجه قرار گرفته است.
شخصاً در خانههای زیادی زندگی کردهام و هر بار احساسی که به هر یک از آنان داشتهام با دیگری متفاوت بوده است. جالب این که هر بار کسانی که به خانهام آمدهاند همان حس و حالی را تجربه کردهاند که من نسبت به خانهام داشتهام. حتی این احساس در روزهای مختلف فرق میکرد و اثر آن را روی مهمانهایم هم میدیدم. فکر کردن به اینکه این حس و حال از کجا میآید میتواند راههایی را در زندگی ما باز کند. با اندیشیدن به اینگونه مقولهها میتوانیم دریابیم که پیرامون ما چه میگذرد، بهتر است بیشتر حواسمان به آنچه میگوییم باشد، بیشتر به کردارمان دقت کنیم و روی هم رفته بیشتر مراقب خودمان باشیم.
مثالی را ذکر میکنم که شاید شما نظیر آن را تجربه کرده باشید. سالها پیش مشکلات بزرگی برایم پیش آمد که نیاز شدید به آرامشی داشتم تا بتوانم به آنها غلبه کنم. ندایی قلبی به من هشدار میداد که در راه خودشناسی و خداشناسی قدم بگذار تا آرامش را ببینی. به ندای درونیام توجه کردم و همه چیز دست به دست هم داد تا استادی اهل معرفت و متدین را به این منظور پیدا کنم. او در یکی از خانههای قدیمی تهران زندگی میکرد و در آنجا از راه خداشناسی و خودشناسی برای شاگردانش سخن میگفت. حس و حال عجیب و بینظیری که آن روزها پیدا میکردم را هنوز به یاد دارم. در ساعتهایی که در آن خانه سپری میکردم، آرامش، نور، فراغت از مشکلات و غمها، آسودگی از تنشها و نگرانیها و نیروهای خوب و خدایی دیگر را احساس میکردم. این نیروها زیر سقف آن خانه دوستداشتنی به طور ناخودآگاه در وجودم ذخیره میشد. هنوز هم از یادآوری آن روزها احساس اعتماد به نفس میکنم.
ایمانی که آن روزها در آن خانه جاری بود، به من قوت قلب میداد که من راهگمکرده، قدم در راه گذاشتهام. این احساس عجیب را کسانی تجربه کردهاند که در جستوجوی خویشتن هستند. شاید من یا خیلیهای دیگر خویشتن واقعی خود را هنوز پیدا نکرده باشیم، اما کسانی که همچون ما طالب این پیداشدن هستند، درک میکنند که در راهی که متعلق به آنهاست قدم گذاشتن، چه لذتی دارد.
پس از مدتی آن استاد از آن خانه نقل مکان کرد و به این ترتیب دیگر من هم نمیتوانستم به آن خانه بروم. آن خانه قدیمی در مرکز شهر قرار داشت و من هرگاه که برای کاری به خیابانهای اطراف آن میرفتم، مسیرم را جوری تغییر میدادم که وارد کوچهها شده و از کنار آن خانه بگذرم. دلم برای بسمالله الرحمن الرحیمی که بالای در آن، روی کاشیهای آبی نوشته شده بود، تنگ میشد. میرفتم به آن کوچه، روبهروی آن خانه میایستادم و دقایقی نگاهش میکردم. حتی نگاه کردن به آن خانه هم برایم لذت داشت. چند سالی گذشت و این کار عادتم شده بود. تا اینکه یک روز آن را با استادم در میان گذاشتم. او به من گفت: خود آن خانه چیزی نیست که من دنبالش میروم، بلکه حس و حالی است که در آن پیدا کردهام.
این آگاهی که استاد به من داد، راه دیگری پیش رویم گذاشت. دیگر احساس نیازی به دیدن آن خانه نداشتم. راهم را تغییر نمیدادم تا از کنارش بگذرم، دیگر حتی از یادآوری آنجا و احساس آرامشی که درونش پیدا کرده بودم هم آرام میگرفتم. دریافتم که آن فضای آغشته به ایمان و معرفت، جایی بود تا من بر احوال خوشایند درونیام واقف شوم. این مثال شاید برای کسانی که بر خانههای خود تأثیر میگذارند و خود نیز از آن تأثیر میگیرند مناسب و مفید باشد. با این مثال بیشتر میتوانیم به آنچه زیر سقف خانه خود انجام میدهیم و احوالی که از خانهمان میگیریم فکر کنیم و آنچه را که باید، دریابیم.