شناسهٔ خبر: 27498204 - سرویس فرهنگی
منبع: ایبنا | لینک خبر

آذرتاش آذرنوش در گفت‌وگو با ایبنا:

شعرهایم را فروغ فرخزاد تصحیح کرد/خود ایرانی‌ها با زبان فارسی ستیز کردند نه عرب‌ها

المستشرق الایرانی آذرتاش آذرنوش!

آذرتاش آذرنوش که از مهم‌ترین شخصیت‌های پژوهشی ما در حوزه ادبیات عرب است در گفت‌وگویی صمیمانه از خاطرات زندگی خود گفت و برای اولین بار از همسایه بودنشان با فروغ فرخزاد تعریف کرد و اینکه شعرهایی می‌نوشته و برای تصحیح به فروغ فرخزاد می‌داده است.

صاحب‌خبر -
 
خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)-سیدعلی‌سینا رخشنده‌مند: آذرتاش آذرنوش چهره ماندگار، استاد پیشکسوت و برجسته دانشکده الهیات در رشته ادبیات عرب و پژوهش‌های قرآنی دانشگاه تهران و از جمله استادان زبان و ادبيات قديم عرب است که به ادبيات کلاسيک فارسي هم پرداخته و در آثارش به تعامل و ارتباط ادبيات عرب با ادبيات فارسي توجه ویژه داشته است، ویژگی اصلی کارها و آثار آذرنوش، فرا مرزی بودن آن‌هاست نه تنها در ایران، بلکه در خارج از کشور نیز علاقه‌مندان زبان و ادبیات عرب، مشتاق مطالعه آثار ایشان هستند. او نخستین ایرانی است که در رشته ادبیات عرب، مدرک دکتری گرفته‌ است و در اولین همایش چهره‌های ماندگار در رشته ادبیات عرب، به‌عنوان چهره ماندگار معرفی شد و مورد تجلیل قرار گرفت و تاکنون سه اثر از آثارش، موفق به دریافت عنوان کتاب‌سال جمهوری اسلامی ایران شده است که عبارتند از: ترجمه موسیقی کبیر اثر فارابی (1375)، ترجمه اطلس تاریخ اسلام، اثر حسین مؤنس(1376) و فرهنگ معاصر عربی- فارسی(1379). همچنین وزارت فرهنگ فرانسه، با بررسی سوابق علمی و پژوهش این استاد دانشگاه، او را شایسته عنوان شوالیه دانسته و طی مراسمی در سفارت این کشور در تهران نشان «شوالیه نخل آکادمیک» به این پژوهشگر اهدا و از او تجلیل شد. در ادامه سلسله گفت‌وگوها با چهره‌های ماندگار حوزه ادبیات این بار به‌سراغ آذرتاش آذرنوش رفتیم که حاصل این گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانید.

برای شروع بحث می‌خواهیم به سال‌های قبل برگردیم، لطفاً نخست شمه‌ای از زندگی علمی، گذشته و تحصیلات خود بگویید .
اسم من آذرتاش آذرنوش است و این اسم خودش در یک شهری مثل قم انقلابی بود، که یک آدمی در قم اسمش آذرنوش باشد، بعد بچه‌اش هم بشود آذرتاش، برادر دیگرم که خداوند رحمتشان کند، نابغه موسیقی بود اسمشان پورآذر بود برادر دیگرم هوش‌آذر و خواهرم نیز آذردخت، بچه آخری هم اسمش یحیی است، دیگر پدرم پیر شده بود و می‌خواست اسم پدرشان زنده بماند به همین خاطر اسم بچه آخری را یحیی گذاشت، اسم پدرم محمد و اصالتا کاشانی است، بعد پدرم به اطراف قم آمدند، در خاندان عربشاهی‌های کهک ازدواج کرد و آنجا ماندند و زمین و زندگی‌شان آنجا بود، خان بودند و زندگی خوشی داشتند و من هم خاطرات بی‌نهایت دل‌انگیزی از این دوران بچگی دارم. خانواده مادرم از کهک هستند و خان آنجا بودند، پدرم برعکس مادرم، پدرشان یک روحانی مهمی بوده در کاشان، اینکه چطور از کاشان به کهک می‌آیند و با مادر من ازدواج می‌کند طولانی است ولی از این ازدواج چند بچه متولد شد که یکی از آن‌ها من هستم، حقیقت این است که من در قم به دنیا نیآمدم، بلکه من روز اول اسفند 1316 در تهران به دنیا آمدم، بنابراین در واقع من یک قمی قلابی هستم، عموی من رئیس سجلات قم بود، آن موقع سجل تازه مد شده بود و همه سجل نداشتند، در قدیم به شناسنامه سجل می‌گفتند، پدرم به عمویم خبر می‌دهد که صاحب یک پسری شدم و اسمش را آذرتاش گذاشته‌ام، یک آذرتاش قبل از من به‌دنیا آمده بود و فوت شده بود، اسمش را نگه داشتند و اسم من را آذرتاش گذاشتند، چون عموی من شناسنامه‌ام را در قم گرفت، در نتیجه من متولد قم شدم، با سجلی که صادره از قم است، خواهرم در قم به‌دنیا آمد و الان 90 سال دارند.
 یادم نمی‌آید چه سالی ازدواج کردم، ولی سه بچه دارم، یک دختر به اسم یسنا که در حال حاضر در دانمارک زندگی می‌کند و کارمند آنجاست. دختر دیگرم به‌نام سمرا که استاد دانشگاه سوربن است، ایشان دنباله‌روی راه و کار من هست، ایشان ادبیات و بعد زبان‌های باستانی خواند، در حال حاضر هم در دانشگاه سوربن زبان‌های باستانی ایران را تدریس می‌کند، او شهرت خیلی خوبی در دنیا پیدا کرده و من هم خیلی راضی هستم، یک پسر هم دارم که فوق دکتری فیزیک دارد در آمریکا کار می‌کند.



شغل پدرتان چی بود؟
پدر من کارمند و حسابدار راه‌آهن بود، به‌همین خاطر چون حسابدار بود برای سرکشی و بازرسی به همه‌جا مسافرت می‌کرد، یادم هست که چقدر با ایشان مسافرت می‌رفتیم اهواز و جاهای دیگر، مرد بسیار بزرگوار و سالمی بود، به‌طوری‌ که من یادم هست بعد از بازنشستگی ایشان همیشه ماشین آقای وزیر می‌آمد دنبال ایشان و ایشان هم مدام قهر می‌کرد و ادا درمی‌آورد و نمی‌رفت، منظورم این است که مورد احترام شدید دستگاه بود. من دبستان را در تهران و بعد هم در اهواز به اتمام رساندم و دبیرستان به تهران آمدم، پدر من مثل همه کارمندان آن زمان کمی زبان فرانسه بلد بود، فرانسوی‌دان بود، آن زمان مُد بود و همه فرانسه می‌خواندند نه انگلیسی، خانه ما هم در خیابان شاپور و مدرسه رازی نیز همان‌جا بود، الان شاپور قدیم به وحدت اسلامی تغییر نام داده، دوتا مدرسه در آنجا بود که یکی کاملا فرانسوی و دیگری فرانسوی ایرانی، من در مدرسه فرانسوی ایرانی ثبت‌نام کردم، آنجا درس خواندم و بعد به دارالفنون رفتم، آنجا ادبیات خواندم. زمانی که در دارالفنون بودیم، یک انجمن شعرا درست کرده بودم، که ماهی یک‌بار در خانه یکی از شاگردان تشکیل می‌شد، استادی به اسم معتمد داشتیم که در جلسات ما هم شرکت می‌کرد، و این انجمن شعرا برای ما خیلی مهم بود و همه ما فکر می‌کردیم شاعر بزرگی شده‌ایم، بعضی از شعرهای ما در مجلاتی مثل تهران مصور و... چاپ می‌شد، آن موقع نیما یوشیج کم‌کم داشت معروف می‌شد و کلمه نیما یوشیج برای ما بچه‌ها کمی عجیب و غریب بود، نکته جالبی که در اینجا است این که خانه ما در میدان گمرگ بود که یک کوچه‌ای داشت که به کوچه دلبخواه معروف بود، در این کوچه دلبخواه چند خانواده بودند که دخترهای بسیار خوشگلی داشتند، به‌طوری که کوچه ما به کوچه خوشگلا معروف شده بود، نکته جالب اینکه فروغ فرخزاد و خواهرش جزو همین خوشگلا بودند. من با فریدون برادر فروغ خیلی دوست بودم، دبیرستان‌های ما هم یکی بود، بچه بودم از خود فروغ خیلی خجالت می‌کشیدم و نمی‌توانستم بروم و با او صحبت کنم، اما یادم هست که یکی از شعرهای مفصلم را کسی برایم خوشنویسی هم کرده بود، به فریدون دادم گفتم به فروغ بده تا برایم تصحیح بکند، چون شعر من سکته دارد، فروغ چند جا این موارد را شرح داده که من هنوز دستخط ایشان را دارم. 

وضعیت ادبیات آن زمان چطور بود؟ و چطور ادبیات را انتخاب کردید؟
وضعیت ادبیات آن زمان هم مثل الان بود. من از دبیرستان علاقه شدیدی به ادبیات درست کرده بودم و شعر می‌خواندم و شعر هم می‌گفتم. یک استادی هم داشتیم به اسم دکتر پورشادی که به ما درس اضافی به ما می‌داد، که خیلی در زندگی ادبی من مؤثر بود، پدرم قبول نمی‌کرد که من به رشته ادبی بروم، آنقدر گریه کردم تا پذیرفت، یادم هست که دایی‌ام به تهران آمد وقتی دید من اینقدر گریه می‌کنم وساطت کرد که این را بگذارید ادبی بخواند نمی‌خواهد دکتر(پزشک) شود، چون پدرم می‌گفت باید دکتری(پزشکی) بخوانی، اتفاقا پدرم بیماری آسم داشت، دوست داشت که یکی از بچه‌هایش دکتر بشود که به ایشان برسد، منم از دکتری(پزشکی) متنفر بودم، این بود که به اصرار خانواده و گریه و زاری‌های خودم اجازه دادند که به دارالفنون بروم و رشته ادبی بخوانم.



در حقیقت دارالفنون برای من و زندگی من یک حادثه بود، من درسم خیلی خوب بود معمولا نمرات بالاتر از 16 می‌گرفتم، در دارالفنون آدم‌های مهمی بودند، روز امتحان شد در جلسه امتحان مراقبتی نشد، حدود 70 نفر بودیم، بچه‌ها تقلب می‌کردند و کاغذ این طرف و آن طرف می‌انداختند، چند نفر به عنوان متقلب انتخاب شدند من هم جزو آن چندنفر قلمداد شدم، در حالی‌که واقعا تقلب نکردم ولی دو یا سه کاغذ زیر صندلی من بود آن کاغذها را هم بچه‌ها برای همدیگر انداخته بودند، به هر صورت من را رفوزه اعلام کردند، اما پدرم اقدام کرد و وزارت فرهنگ پذیرفت که ما دوباره امتحان بدهیم، شهریور امتحان دادیم و قبول شدیم، آن زمان هر دانشکده‌ای جدا و مستقل کنکور برگزار می‌کرد، متاسفانه آن روزی که من قبول شدم دیگر هیچ دانشکده‌ای کنکور برگزار نمی‌کرد، من یک دوستی به اسم احمد تفضلی داشتم که آمد به من گفت یک دانشکده دارد کنکور برگزار می‌کند و رشته عربی دارد، من گفتم احمد من حال و حوصله این معقول و منقول را ندارم، تا می‌گفتی معقول و منقول می‌گفتند شنگول و منگول، احمد به من گفت تو برو آنجا یک‌سال عربی بخوان بعد برگرد بیا دانشکده ادبیات، هم عربی را خوب یاد می‌گیری و هم زیاد فرقی هم ندارد حالا یک‌سال عقب و جلوتر که زیاد مساله‌ای نیست، دیدم که حرفش منطقی است، این بود که رفتم در کنکور الهیات که آن موقع دانشکده‌اش در پل چوبی بود و یک ساختمان درب و داغانی هم بود، اسم نوشتم، یادم هست که نمره کنکور من 17 و قبول شدم. در آنجا خیلی زود من شیفته ادبیات عرب شدم، استادما به ما شعرهای جاهلی درس می‌داد، من دیدم این کاروان‌ها به سینه صحرا می‌روند و از این توصیفات بعد سروکله معاشقان عرب پیدا می‌شود و همه چشمان آهویی دارند و خوشگلند (درحالی‌که وقتی در بطن می‌روی می‌بینی که در حقیقت همه کج وکوله هستند)(باخنده) این شعر و ادبیات جاهلی خیلی شورانگیز است، البته ما با دید ادبیات قدیم جاهلی این‌ها را نمی‌خواندیم بلکه با یک دید جدیدی و در حقیقت یک دید جدیدی برای خودمان می‌ساختیم، که نصف آن را از ادبیات عرب گرفته بودیم و نصف دیگر را خودمان تخیل کرده بودیم.

رئیس دانشکده ما فروزانفر بود، فروزانفر آدم معمولی نبود، آدم خیلی جاه‌طلب و باهوش و دانشمند و استثنایی بود، این آدم برای اینکه به دانشکده اعتبار بدهد، سعی می‌کرد عجیب‌ترین آدم‌ها را پیدا و استخدام می‌کرد و به دانشکده الهیات می‌آورد، از همین روی آن موقع دانشکده الهیات یک کهکشانی از استادان ادبیات عرب بود، استادانی همچون حمیدی شیرازی که اتفاقا تازه هم این شعر «قوی زیبا» را گفته بود در تهران خیلی معروف شده بود، مینوی، ناظرزاده کرمانی، که یک دیوان شعری هم داشت و می‌آمد می‌گفت فلانی و فلانی شعر مرا با آواز خواندند مرضیه و دلکش و... شعر مرا خواندند و از این حرف‌ها، آقای راشد که یکی از معروف‌ترین واعظان ایران بود، بعدا شهید مطهری به آنجا آمدند، همایی چندتا درس در این دانشکده داشت و... یک کسی آنجا درس می‌داد که اصالتا بیرجندی بود، به اسم محمد فرزان که ما همه به ایشان علامه می‌گفتیم، اصلا چهره‌هایی به این دانشکده می‌آمد که واقعا بی‌نظیر بودند.

خیلی از این استادانی که فرمودید، استاد ادبیات فارسی هستند، چطور شما به ادبیات عربی علاقه‌مند شدید و برنگشتید همان ادبیات فارسی ادامه بدهید؟
ادبیات فارسی و عربی خیلی به هم نزدیک هستند، شما وقتی که یک شعر جاهلی خواندید، انگار ادبیات فارسی خوانده‌اید، مثل «ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من» که شعر جاهلی نیز همین حرف‌ها را دارد. این دو ادبیات خیلی به هم نزدیک هستند و به‌ نوعی نزدیک هم کردند، این بود که من وقتی ادبیات عرب می‌خواندم، یک لحظه هم ادبیات فارسی را رها نمی‌کردم، در این دانشکده استادان بسیار مهمی بودند، من پیش استاد فرزان می‌رفتم و هفته‌ای یک‌بار نیز به خانه‌اش می‌رفتم، خیلی به فرزان علاقه پیدا کرده بودم و ایشان در زندگی ادبی من بسیار تأثیر داشت، وقتی حرف می‌زد انگار بیهقی بود، مرد شفاهی بود، سنت ایرانی کهن به همین دلیل چیز زیادی ننوشته‌اند، خیلی کم آثار از ایشان باقی‌مانده است مثل، نقد ترجمه قرآن الهی قمشه‌ای، نقد کلیله و دمنه و از این قبیل... آن زمان یک کنکور برگزار شد، عراقی‌ها پیشنهاد دادند که ما تعدادی دانشجو می‌پذیریم، شما هم از ما دانشجو بپذیرید یعنی به‌نوعی تبادل دانشجو، در این آزمون تعداد بسیار زیادی از جمله طلبه‌ها جمع شده بودند و شرکت کرده بودند، من و یکی دو نفر دیگر هم غیرطلبه بودیم، از قضا همین ما دو سه نفر هم پذیرفته شدیم، درس و مشق در دانشکده الهیات را رها کردم و به بغداد رفتم و از نو شروع به خواندن مقطع لیسانس کردم، آنجا دیگه کلا ادبیات عرب خواندم و یکی دوسالی هم ماندم.




آن زمان در عراق انقلاب شد، به ایران برگشتم، پادشاهشان را کشتند و از این قبیل حرف‌ها.. . این بود که دوباره به ایران برگشتم و اینجا لیسانس گرفتم، آن زمان فوق لیسانس وجود نداشت، فقط لیسانس و دکتری بود، برای گرفتن دکتری به خارج رفتم، من هم دوست داشتم که به مصر بروم، کارهای مربوط به تحصیل در مصر را انجام دادم، که یک مرتبه بین شاه و عبدالناصر دعوا شد، به همین‌ دلیل اجازه رفتن به مصر را به ما ندادند و این شاید یکی از مهم‌ترین شانس‌های من بود، برای اینکه آن موقع پدرم راضی شد که خرج من را بدهد تا به دانشگاه سوربن فرانسه بروم، پژوهش و ترجمه بخش‌هایی از کتاب طبقات الشعرای ابن معتز که کتاب بسیار شورانگیز و زیبایی است، البته من تازه‌کار بودم و از کار خودم ناراضی بودم، و احساس کمبود علمی می‌کردم، این بود من دوباره در همان دانشگاه ماندم و پیش همان استاد اسم نوشتم و یک دکتری عربی دیگری هم گرفتم، دکتری دوم من عبارت بود از چاپ یک نسخه خطی باعنوان «خریده القصر» و «جدیده العصر» که هرجلدی مختص شعرای یک شهر است و شرح و توضیحی درباره شاعران آن شهر داده است و حتی یک بخش از این کتاب هم به شاعران ایران و ادب فارسی اختصاص دارد، جلد دهم این کتاب به ادبیات عرب اندلس و شمال آفریقا اختصاص دارد، نسخه خطی جلد دهم این کتاب در پاریس بود، من این جلد دهم را تصحیح کردم و البته یک دوره کتابداری نیز در فرانسه خوانده بودم، به همین دلیل در کتابخانه ملی پاریس کار هم می‌کردم و این جلد دهم را که تصحیح و چاپ کردم در همان کتابخانه گذاشتم، یکی دو سال بعد تونسی‌ها این کتاب را چاپ کردند، در چاپ اول اسم من هست و روی جلد هم نوشتند که المستشرق الایرانی آذرتاش آذرنوش ولی در چاپ‌های بعدی کلا اسم من را حذف کردند و به اسم خودشان چاپ کردند، ادعا کردند که ما خودمان از نو تصحیح کردیم و از این حرف‌ها، منم دیگر این مسأله را دنبال نکردم.

کجا استخدام شدید؟
من روزی که با فروزانفر که رئیس دانشکده بود خداحافظی کردم و گفتم که به فرانسه می‌روم تا درس بخوانم، من را خیلی تشویق کرد، و گفت که زودتر کارها را انجام بده و برگرد و برای رشته عربی به همین ‌جا بیا و خود من هم صددرصد مطمئن بودم که من می‌روم پنچ و شش سال درس می‌خوانم و مدرک می‌گیرم بعد که برگشتم در همین دانشگاه و دانشکده استخدام می‌شوم، می‌خواهم بگویم که به نوعی آدم خاطر جمع بود، وقتی برگشتم فروزانفر رئیس دانشکده نبود، کسی به اسم محمدی رئیس دانشکده شده بود، که حدود هفت ماهی طول کشید و بعد من استخدام شدم. در این فاصله در بنیاد فرهنگ ایران کار کردم و بعد که استخدام دانشگاه تهران شدم به دانشگاه برگشتم. یادم می‌آید روزی که من می‌خواستم در دانشکده استخدام شوم سه نفر از من امتحان گرفتند، دکتر محمدی که رئیس دانشکده بود و آقای مینوی و آقای بدیع‌الزمانی که در صرف و نحو عربی یک نابغه‌ بود.

ادبیات معاصر فارسی و عربی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟
از ادبيات معاصر عرب ترجمه‌هایی به فارسي شده اما اين کار هنوز به شکل گسترده‌اي انجام نشده است. ترجمه از ادبيات معاصر عرب در ايران تازه در حال شکل‌گيری است. حتي تمام آثار چهره‌ای مثل نجيب محفوظ هنوز ترجمه نشده و تنها تعدادی از آثار او به فارسي برگردانده شده است که برخي از آن‌ها هم ترجمه‌هاي خوبي هستند. مثلا در ادبيات معاصر مصر هيچ نشاني از فرهنگ ايران ديده نمي‌شود. جاي ايران در ادبيات عرب کاملا خالي است و هرچند آثاري از ادبيات معاصر ما به عربي ترجمه شده‌اند اما هيچ يک از شاعران و نويسندگان معاصر ما در جهان عرب به چهره‌ای مهم و تاثيرگذار بدل نشدند. تاثير ايران در ادبيات عرب معاصر خيلي کم است مگر اينکه در ادبيات عراق به دليل جنگ هشت‌ساله بتوانيم دنبال چنين تاثيري باشيم. جهش بزرگ ادبي در کشورهای عربي تحت‌تاثير اروپا شکل گرفت. در ايران هم تقريبا وضعيت به همين‌گونه بود و ما بدون تاثير از اروپاييان نمي‌توانستيم چنين ادبيات جديدي به دست آوريم.

اگر بخواهيم ادبيات امروز عرب را بررسي و تقسيم‌بندي کنيم، با چند چهره يا جريان گوناگون روبه‌رو مي‌شويم. عده‌اي در قرن نوزدهم عربي مي‌نوشتند اما در آثارشان سنت‌شکنی مي‌کردند و از نثر مسجعِ مقفاي دلگيرکننده و آزاررسان و دشوار رو برمي‌گرداندند و مي‌کوشيدند تا زبان اثرشان را طبيعي کنند. در اينجاست که می‌بينيم موج جديدي پيدا شد که نمونه‌هاي زيادي هم مي‌توان در دل اين جريان نام برد. با اين حال اگرچه اين موج جديد با ادبيات دوران پيش از خود تفاوت‌هاي زيادي دارد، اما هنوز شيوه گفتارش همان مغلق‌گويي و به کاربردن کلمات دشوار است و به زبان عادي سخن نمي‌گويد. اين جريان مربوط به ادبيات قرن نوزدهمي عربي است. به‌عبارتی در اين دوره افراد در حال خروج از سنت هستند اما رگه‌هاي روشني از سنت قدما را هم در کارشان حفظ مي‌کنند و اين ويژگي در نوشته‌هايشان آشکار است، اما بعد از اين وقتي جلوتر بياييم، ناگهان کار ادبيات عرب به کار ادبيات ما شبيه مي‌شود، مثلا ما در ادبيات خودمان مي‌بينيم که نويسنده‌اي در قرن بيستم کتابي نوشته که سر سوزني از سنت‌هاي واقعي ادبي ما در آن ديده نمي‌شود. در اينجا ديگر خبري از شيوه‌هاي ادبي قديمي مثل سجع و قافيه‌پردازي و ... نيست. در اين نقطه است که ادبيات عرب هم شبيه ادبيات ما مي‌شود و از سنت‌هاي خودش به کلي مي‌بُرد و زبانش به کلي عوض مي‌شود، مثلا اگر ما زبان صادق هدايت را براي رودکي بخوانيم، او يک کلمه از آن هم نمي‌فهمد. در ادبيات عرب هم همين شرايط وجود دارد.

موافق هستید که ادبیات فارسی از نظر صور خیال قوی‌تر از ادبیات عرب است؟
بله، من موافق هستم و این صور خیال در شعر عرفانی است که بیشتر نمود پیدا می‌کند و آنجاست که خیال‌انگیزی و خیال‌پردازی بسیار قوی می‌شود. البته این را بگویم که ادبیات عرب به‌خصوص در دوره عباسی که من در دوره دکتری برای یکی از پایان‌نامه‌هایم کار کردم  از نظر خیال قوی و بی‌نهایت غنی است و شعر عربی امروزی از شعر فارسی دست کمی ندارد.

عربی‌گریزی ایرانیان را در چه می‌دانید؟
کتاب چالش بین عربی و فارسی من دقیقا به همین موارد می‌پردازد، اینکه ایرانی‌ها به ادبیات عرب تمایل داشتند یا نه؟ و بالعکس عرب‌ها چطور به ادبیات ایران تمایل داشتند یانه؟ چقدر ما زبان فارسی در این روزگاران گسترش داشته یا نداشته؟ من یک چیزی را در کتابم برایتان بگویم که خیلی جالب توجه است، مدت دو یا سه قرن عرب‌ها هیچ مبارزه‌ای با ما نکردند، در این دو الی سه قرن نه با زبان فارسی و نه با سنت‌های ایرانی هیچ مبارزه‌ای نکردند، آدم تعجب می‌کند که عرب‌ها در این دوره‌ای که باید با ما مبارزه بکنند، برعکس از ما ستایش و تعریف کرده‌اند، در این دوران جنگ عربی با ایرانی وجود ندارد، شما یکی دوتا عرب پیدا می‌کنید که یک‌سری فحش‌های به زبان فارسی و ایرانی داده‌اند، ولی آدم به صورت عجیبی با یک پدیده عجیب دیگری مواجه می‌شود و آن این است که کسانی که با ایرانی و زبان فارسی ستیز کردند و سرستیز داشتند، عرب‌ها نیستند، بلکه خود ایرانیان هستند.

چرا و علت چیست؟
نمی‌دانم، من فکر کردم و این را در کتابم هم نوشته‌ام، ببینید زبان عربی باعث شده که بسیاری از این آدم‌ها به مقام‌های بسیار بالا و عالی برسند، شما ببینید صاحب ابن‌عباد پادشاهی بود و قدرت و شمشیرش هم زبانش بود، خب این طبیعی است، همین‌جور به فارسی و ایرانی فحش می‌دهد، سنت‌های ما از قبیل نوروز، جشن سده و مهرگان و... را حسابی می‌کوبد و از آن بدتر ابوریحان بیرونی، آدم مغزش سوت می‌کشد و از خودش خجالت می‌کشد این مرد در همه کتاب‌های خودش به‌قدری ایرانی را به باد انتقاد گرفته و کوبیده که خدا می‌داند، اصلا چرا؟ این‌ها دلایل دینی هم داشته، یعنی یکی از دلایل آن مثلا بعد دینی زبان است، ما اگر به سراغ قرن چهارم برویم ادبیات فارسی روز به روز زنده‌تر و قوی‌تر می‌شود، این‌قدر قوی می‌شود که تبدیل می‌شود به یک خطر در مقابل زبان و فرهنگ عربی، که در ایران پاگرفته و هزاران نفر دارند به این زبان می‌نویسند و می‌خوانند، این قدر زبان فارسی در این دوره نیرومند می‌شود و می‌تواند بار تمام فرهنگ اسلامی را خود به تنهایی دوش بکشد، این وضعیت به قدری برای عربی‌گرایان نگران‌کننده می‌شود، که شروع به مبارزه با زبان فارسی می‌کنند، این افراد اصالتاً ایرانی هستند ولی مهم نیست و می‌آید به ایرانی بودن خودش پشت می‌کند و می‌گوید نسلی از نسل عرب در جهان بهتر نتوان یافت و زبانی بهتر از زبان عرب در جهان نتوان یافت و زبان عرب زبان بهشتیان و زبان فارسی زبان دوزخیان است، همین‌طور این جنگ و جدال بین عربی‌گرایان ایرانی و فارسی‌زبانان بوده است. و یکی از کسانی که به زبان فارسی و ایران می‌پرد ثعالبی است و می‌گوید که شکر خدا را که عشق عربیت را در دل ابوالضل میکالی انداخت، و اینجور می‌گوید که زبان عربی را که امروز دچار بحران شده و دارد از بین می‌رود او زنده کرد.

بنابراین معلوم می‌شود که زبان عربی آن‌قدر که فکر می‌کردیم رواج نداشت، ما تا زمان مغول یک ادبیات فارسی داریم و یک ادبیات عربی، حالا ادبیات عربی آن به‌جای خود، ادبیات فارسی را هم که می‌دانیم چه وضعیتی دارد، بالاخره کتاب‌های متعددی بوده اصلا کتاب های تاریخی قشنگ و کاملی داریم و... بعد از مغول، زبان فارسی دچار یک بحران صنعت‌گرایی می‌شود و این صنعت‌گرایی بعد از مغول است که در یک جاهایی شکل و فرم قشنگی می‌گیرد، و از طرف دیگر کتاب‌های عجیب و غریب بسیار دیگری که ما برای خواندن آن‌ها نیاز به یک قاموس داریم، به هر حال آنچه مورد بحث ماست و برایمان جالب است اینکه ادبیات فارسی به‌قدری پویایی پیدا کرد که به نگرانی عرب‌ها انجامید و این نگرانی هم بیشتر از طرف عربی‌گرایان ایرانی بوده است، نه خود عرب‌ها و اتفاقا همان‌طور که قبلا هم اشاره کردم عرب‌ها خیلی از ایران تعریف کرده‌اند، شما قصیده بحتری درباره ایوان کسری را بخوانید، آدم واقعا کیف می‌کند، اینقدر از ایرانیان تعریف می‌کند، این کتاب فارسنامه بلخی را بخوانید، کتاب البلدان، من مقداری از اشعار این کتاب را دارم چاپ می‌کنم، می‌دانید این شعرها چیست؟ این شعرها قصایدی است که وصف آثار باستانی ایران به زبان عربی است، مثل آثار باستانی طاق‌بستان، بیستون و کتیبه بزرگ داریوش و از این مسائل، این‌ها را وصف کردند و به‌قدری به سنت ایرانی احترام گذاشتند و آنقدر از ایرانیان تعریف کرده‌اند که آدم تعجب می‌کند، این‌ها مال قرن سوم است.

در قرن سوم و چهارم ادبیات فارسی شروع به ظهور کردن می‌کند و فارسی و سنت‌های فارسی از همان قرن اول وجود داشته، ایرانیان که نمرده بودند، این سنت‌های ایرانی تداوم و معنا پیدا می‌کند، شکل می‌گیرد و چارچوب‌بندی می‌شود که حاصل آن شاهنامه فردوسی و دیگر شاعران بزرگ فارسی ظهور پیدا می‌کنند، کتاب شاهنامه یک اثر بی‌نظیر جهانی است و این کتاب آنقدر ارزش و اهمیت دارد که به ایران تنها مربوط نیست بلکه متعلق به همه جهان است. زبان فارسی همیشه پویایی خودش را داشت و با همه تلاش و کوششی که ایرانیان عربی‌گرا و خود عرب‌ها کردند، هیچگاه از بین نرفت، مثلا تمام دیوان‌های اداری را از فارسی برگردانند و عربی کردند، اما ما می‌بینیم که مجبور می‌شوند و دوباره به فارسی باز می‌گردند، چون اینکار جواب نداد، این باعث شد که عکس‌العمل‌هایی علیه این زبان صورت بگیرد و چنانکه پیشتر هم گفتم این عرب‌ها نبودند که موضع گرفتند بلکه خود ایرانی‌ها بودند. یکی از کارهای عجیبی که برای کوبیدن زبان فارسی کردند این بود که چند حدیث اختراع  و جعل کردند، این حدیث‌ها را من در کتاب چالش جمع کرده‌ام و آورده‌ام، این احادیث همه مبنی بر این است که زبان فارسی زبان جهنمیان است و هرکسی به زبان‌فارسی صحبت کند انسان بسیار بی‌شعوری است و... توهین‌های بسیار بسیار شدید که تکرار می‌کنم اینها بیشتر کار ایرانیان عرب‌گرا بود، ایرانیان هم که بی‌دست و پا نبودند، اینها هم آمدند عکس آن احادیث را گفتند، یک مشت حدیث ساختند با این مضمون که زبان همه ملائکه فارسی است  و در بهشت همه به فارسی حرف می‌زنند و از این مسائل و در حقیقت عین همان حدیث‌هایی که آن‌ها ساخته بودند اینها هم برعکس آن را ساختند. این جنگ و جدال با شعور انجام شد، بعضی وقت‌ها هم به‌طور خود به خودی انجام می‌شد، ولی این جنگ و جدال بین عربی و فارسی تا از مغول تقریبا متوقف می‌شود، این مسئله دیگر جا می‌افتد که زبان فارسی دیگر کار خودش را کرده و مدارج عالی را طی کرده و به پختگی لازم رسیده و توانایی انتقال و پذیرش فرهنگ را به‌دست آورده است و حالا دارد در صحنه ادبیات خودنمایی می‌کند، تا اینکه به دوران مغول و بعد از مغول و ...  می‌رسد.

ما از دوران قاجار اولین پدیده ایران‌گرایی را به‌چشم می‌بینیم، یعنی اگر در قرن سوم و چهارم هجری یک کتابی مثل دانشنامه میسری که در طب است، کوچک و کم حجم ولی به زبان‌فارسی روان نوشته شده، من در مورد این کتاب تحقیقی کردم، این کتاب تا حدود صد بیت اول، حتی یک کلمه عربی هم به‌کار نبرده است، این نشان از این است که این فرد از سر آگاهی داشته زبان فارسی سره به‌کار می‌برده، یعنی درست در همان زمانی که کتاب‌هایی مثل تفسیر طبری و سواد اعظم و هدایت‌ المتعلمین و... نوشته می‌شد، آن موقع عده‌ای به این فکر بودند که زبان‌ فارسی خودشان را در مقابل عربی حفظ کنند، حالا وقتی که ما به دوران اخیر می‌رسیم می‌بینیم که بعضی از شاهزاده‌های قاجاری هم ایران‌گرایی می‌کنند، مثلا فرهاد میرزا حاکم شیراز در یک کتابی، بخش عظیمی از آن کتاب را به زبان‌فارسی سره می‌نویسد و می‌گوید که شما که ادعا می‌کنید زبان فارسی قادر به بیان مسائل نیست، نگاه کنید که من این را به زبان فارسی سره نوشتم، حالا این مال چه زمانی است؟ زمان قاجار است، هنوز دوران پهلوی و آن دوران ناسیونالیستی و نفوذ غرببه ایران هنوز خیلی بالا نگرفته است، بنابراین این گرایش به ایرانیت از دوران قاجار بین برخی از طبقات مردم و به‌خصوص روشنفکران رواج پیدا می‌کند، بعد که دوران ناسیونالیستی جهانی به وجود می‌آید و ما هم گرایش‌های ناسیونالیستی پیدا می‌کنیم، از آن موقع به بعد است که عده‌ای دنبال فارسی‌گرایی می‌روند، از کسروی بگیرید تا صادق هدایت و... عده‌ای که عربی را می‌کوبند، از آن موقع است که موج اصلاح زبان فارسی و پیرایش آن به‌وجود می‌آید، شما از کتاب‌های کسروی حتما آگاهی دارید، که در این زمینه کار می‌کرد، بعد هم علاوه بر زبان اصلا یک خط به‌وجود می‌آید و یکسری کتاب‌های عجیب غریبی که از هندوستان فرا می‌رسند با کلمات جعلی که به آن‌ها دساتیر می‌گوییم، بعد از آمدن پهلوی‌ها موج عربی‌ستیزی رها و آزاد می‌شود، دیگر کسی نمی‌پرسد که مثلا چرا به عرب‌ها فحش دادید، خیلی راحت همه می‌توانستند عرب‌ها را مسخره کنند که این یک موج است و گاهی هم یک نوع احساس جنگ و گریز و مبارزه است، وقتی که ایرانیان شروع به فخرفروشی می‌کنند مثلا تخت جمشید و آثار باستانی و به شهرها و ... آن موقع دیگر بعد ایران‌پرستی و ایران‌دوستی خیلی بالا می‌گیرد و نتیجه‌اش این گزارش‌های بسیار بسیار متعدد می‌شود، شما آثار کسروی و حتی آخوندزاده را بخوانید، بعد هم صادق هدایت و...

تأثیر خط عربی بر فارسی؟
شاید یکی از سخت‌ترین خط‌های دنیا خط پهلوی باشد و کسانی که با این خط آشنا بودند، هیچگاه درصدد راحت‌کردن این خط برنیامدند، من گاهی به عقل اجداد خودم کمی با چشم تردید نگاه می‌کنم، که خب یک خطی را از آرامی مشتق کردید، زبان و خط پهلوی خیلی به آرامی شبیه است، حداقل این خط را اصلاح می‌کردید، همان‌طوری که زبان و خط عربی به مرور اصلاح شد، شما هم این را اصلاح می‌کردید، یک چیزهایی در این خط پهلوی است که عجیب و غریبه، گاهی مثلا یک حرف و واج را با چهار سیلاب می‌توانید بخوانید، مثلا «ل»، «ر»، «ج»، «خ» و... دیگری هم هزوارش است که این هزوارش‌ها یکسری کلمات آرامی هستند که تو خط پهلوی ما پر هستند، هزوارش همان کلماتی هستند که مثلا در خط پهلوی می‌نویسید ابن و می‌خوانید همان را پسر می‌خوانید، من این را می‌گویم که مردم عاقل آخر چرا می‌نویسید ابن، از همان اول بنویسید پسر، تعداد این کلمات کم هم نیست، هزار کلمه است، تا زمانی‌که یک قاموس کوچکی در مورد هزوارش‌ها کشف نشد، ما نمی‌فهمیدیم که این کلمات چی هستند؟ خط پهلوی اینقدر مشکل دارد، به هیچ وجه توانایی بیان زبان فارسی را به‌طور کامل ندارد و این است که ما این همه کتاب پهلوی داریم و هنوز نخوانده‌ایم، شما می‌دانید که چقدر خواندن این متن‌ها سخت است؟ من چون دخترم دارد این کار را انجام می‌دهد، می‌د‌انم که این متن‌ها چقدر سخت و دشوار است و اصلا چطور می‌شود این متن‌ها را خواند؟ مثلا شما یک متنی را می‌خوانید، همان متن را فردا یک دانشمندی جور دیگری می‌خواند، چون حروف با همدیگر مشترک است، خط عربی هم برای فارسی خط خوبی نیست، آن هم اشکالات زیادی دارد، اشکالات این است که تقریباً خط عربی برای ما شبیه همان خط هزوارش شده، یعنی چی؟ یعنی اینکه ما یک چیزی می‌نویسیم و چیز دیگری می‌خوانیم، مثلا من می‌نویسم المُستضعف، اما می‌خوانم مستزعف، یعنی تقریبا پنج تغییر آوایی و واجی در این کلمه مستضعف ایجاد کرده‌ام، نه «مُو» می‌گویم و نه فتحه و ضمه را درست تلفظ می‌کنم، چون عرب‌ها «مُو» می‌گویند، عرب‌ها می‌گویند «الموُ»، بعد «ضاد» را «ز»، «ع» را فتحه کردم، همه‌چیز به‌هم ریخته شده است، چهار تا پنج تغییر اساسی در یک کلمه ایجاد شده است، تا یک کلمه خوانده بشود، این تقریبا شبیه همان کلمه هزوارش است، یک چیزی می‌نویسیم، یک چیز دیگری می‌خوانیم و این دردسر بزرگی است که به هیچ وجه پاسخگوی زبان فارسی نیست، به همین خاطر است که در همین دورانی که پدیده‌های ایران‌گرایی و ناسیونالیستی به‌وجود آمد، ماجرای اصلاح خط هم خیلی بالا گرفت.

از چه زمانی خط عربی را برای فارسی نوشتند؟
آفرین سوال خوبی است، در مورد اینکه از چه زمانی خط زبان‌ فارسی را به عربی نوشتیم، بحث‌ها و نظرات زیادی وجود دارد، این مطلبی است که در کتاب چالش توضیح داده‌ام، آقای فرای معتقد است که یکی از اولین متونی که به زبان فارسی، به خط عربی نوشته شد، شعرهای رودکی است، ولی من به این اظهارنظر اعتقادی ندارم، چون ما مقدار زیادی از کلمات و عبارات، چه نظم و چه نثر در زبان فارسی داریم که قبل از رودکی در زبان عربی رایج بوده است، مثل شعر آبست و نبیز است که از یزید ابن‌مفرغ است، این شعر در سال 67 هجری نوشته شده، شعر فارسی است ولی در آن زمان یک عرب این شعر را گفته است، چون یزید ابن مفرغ در کوفه زندگی کرده، فارسی را در کوفه یاد گرفته است، این شعر مال بچه‌های بصره است، بچه‌های بصره این یزید بدبخت را به گربه و خوک در یک رسن می‌بندند که تنبیه‌اش کنند، عبیدالله ابن‌زیاد این کار را کرد، ایشان هم این شعر را علیه عبیدالله زیاد می‌خواند که: آبست و نبیذ است / عصارات زبیب است / سمیه رو سپیذ است. من می‌خواهم این را بگویم که این کلمه‌های سه مصراعی که ما داریم، یک جایی نوشته و ثبت شد، درست است که در قرن اول به صورت شفاهی بود، ولی در ابتدای قرن دوم که نوشته شد و اصلا کتاب‌ها نوشته شدند و ما اثر این آبست و نبیز است و... را در کتاب جاحظ داریم که اواخر قرن دوم و ابتدای قرن سوم است، منظور من این است که تمام این گفتارهای بسیار متعددی که به زبان فارسی در متون عربی باقی مانده است، این‌ها چه بخواهیم و چه نخواهیم به خط عربی نوشته شده بود، عرب‌هایی که کتاب نوشتند این‌ها را هم نقل کردند.

خاطره‌ای از جاحظ برایتان بگویم: حاحظ را همه می‌شناسیم، ایشان در سال 250 از دنیا رفته، این آدم برای ما خیلی عبارات و کلمه‌های فارسی به‌جای گذاشته است، که یکی از آن‌ها همین شعر آبست و نبیذ است/، ایشان یک در کتاب بوالخلاء داستانی تعریف می‌کند که یک خراسانی به بصره یا کوفه آمد و با یک عربی خیلی رفیق شد، این عرب، این دوست خراسانی را مدام دعوت می‌کرد به خانه‌اش که بیا باهم نهار و شام و... بخوریم، این خراسانی هم می‌گفت که آخر من چقدر بیایم، شرمنده می‌شوم و از این حرف‌ها، عرب گفت نه اشکال ندارد وقتی که من به خراسان بیایم تو جبران کن، به هر صورت این عرب خیلی پذیرایی گرمی از این خراسانی می‌کند و این آقا هم به خراسان برمی‌گردد، چندماه بعد این عرب به خراسان می‌رود، حالا طبق این گفتار، خراسانی‌ها خیلی خسیس و عرب‌ها خیلی بخشنده بودند، این عرب به خانه دوستش می‌رود و می‌گوید مثلا حسین فلانی سلام علیکم، خراسانی می‌گوید چه‌کسی را می‌خواهی؟ عرب پیش خودش می‌گوید که من با این دستاری که روی سرم هست لابد من را نشناخته، دوباره دستار و کلاهش را برمی‌دارد و می‌گوید که حسین ابن فلانی، منم فلانی، خراسانی می‌گوید کی؟ مرد عرب می‌گوید که این دوباره من را نشناخت، باز عبایش را درمی‌آورد و عریان‌تر می‌شود که این خراسانی به جای بیآورد و بشناسد، باز صدایش می‌زند که حسین ابن فلانی؟ باز خراسانی می‌گوید که من شما را نمی‌شناسم، جالب است که همه چیز تا اینجا به زبان عربی است، این جمله به زبان فارسی است، «اگر از پوست برون آیی نشناسمت». خوب جاحظ در کتاب خودش این را نوشته و این نشان این است که خط فارسی نوشته می‌شده.

چرا در کتابتان اشاره کرده‌اید که آگاهی ما درباره ایران و ایرانی مه آلوده است؟
برای اینکه کسی روایت نکرده است، حالا چرا روایت نکرده‌اند؟ ما نمی‌دانیم، ولی مسئله اینجاست که در سده اول هجری کوشش زیادی وجود دارد، ایرانی‌ها دچار این مخمصه شدند که بایستی با جهان عرب درآمیزند، یا باهم آشتی کنند یا باهم کشت و کشتار کنند، ولی به نحوی باید زندگی را گذراند، یک جوری باید جامعه را به روال طبیعی خودش برگرداند تا زندگی تداوم پیدا بکند، حادثه بوده ولی اخبار آن به ما نرسیده، یکی از بزرگ‌ترین و شاید بزرگ‌ترین هدف من در کتاب چالش، همین است، می‌خواهم بگویم که آقا چیزها بوده، گفتارها بوده، مثلا من یک لیست مفصلی از همین گفتارهای فارس مربوط به قرن اول و دوم  و حتی از قبل از اسلام و کلمات فارسی که به حضرت محمد(ص) و حضرت علی(ع) نسبت می‌دهند، جمع‌آوری کردم، می‌خواهم بگویم که این‌ها وجود داشته، منتها کتاب‌های ما روایت نکرده‌اند. منابع خاموش هستند.  

چگونه دسته‌های گوناگون عرب در جامعه ایران تحلیل رفت و چرا زبان عربی با همه توانمندی دینی و سیاسی نتوانست جایگزین زبان فارسی بشود؟
 تمام کوشش بیست و سی‌ساله من همین است، برای زبان فارسی هرکس به‌گونه‌ای اظهارنظر می‌کند، مثلا یک کسی می‌گوید که چون ما فرهنگ مهمی داشتیم و از این جور حرف‌ها، بنابراین عرب‌ها نتوانست جای این فرهنگ را بگیرند، من در جوابشان می‌گویم خب مصری‌ها هم داشتند، ما که فرهنگمان از فرهنگ مصری‌ها بالاتر نبود، به‌خصوص که فرهنگ نگارشی ما خیلی هم ضعیف بوده و فرهنگ شفاهی ما قوی‌تر بوده است، می‌خواهم بگویم که زبان فارسی آن پویایی خودش را حفظ کرده بوده و در این دوران قرن اول یکسری تحولاتی در آن ایجاد شده است، زبان دری اگر بوده بعدا گسترش پیدا کرده، اگر نبوده در سال‌های اول به‌وجود آمده است، به هرحال اینکه «دری» چه بوده را ما دقیق هم نمی‌دانیم.

بعضی‌ها می‌گویند این دری قبل از اسلام وجود داشته، بعضی‌ها می‌گویند در خراسان به‌وجود آمده، بعضی‌ها می‌گویند در فارس به‌وجود آمده، این است که در این زمینه نیز ما وضعیت‌مان گنگ است، اما هرچه هست یک جنبش بزرگ فرهنگی در اینجا رخ داده و به‌وقوع پیوسته است، آمیزش‌ها در این روزگار به‌وجود آمده، انبوه ایرانی با فرهنگ فارسی که داشته‌اند به جهان عرب می‌آیند و پُست و مقام می‌گیرند و تمام جهان عرب را در یک قالب نیمه ایرانی درمی‌آورند، شما ببینید که تا سال 75دیوان خراج عراق که یک وزارتخانه بوده، به زبان فارسی بوده است، این شوخی نیست، اگر اشتباه نکنم تا سال 121 دیوان خراسان به زبان فارسی بوده است، می‌دانید این یعنی چی؟ یعنی همه کارهای یک وزارتخانه به زبان فارسی بوده، خراج عراق یک چک نبوده که بگویند خراج عراق آمده، بلکه مسائل داشته برو و بیا و جنگ و جدال و خراج بگیر و خراج گذار و هزار ماجرا وجود داشته. خوب الان یک دستگاه و حکومت عربی هست که ولی تمام کسانی که دارند کار می‌کنند و اجزای این جامعه را به کار می‌اندازند، دست‌های ایرانی است، همه می‌آیند ملا می‌شوند و در فلان دیوان شغل نگارشی پیدا می‌کنند، بیشتر کتاب دواوین ایرانی بودند و تمام فرهنگ عربی ایرانی از اینجا سرچشمه می‌گیرد. من می‌خواهم در مقابل و در جواب آن آقایی که مقاله نوشته که چرا ما عرب نشدیم، بگویم که آقا اصلا قرار نبوده که ما عرب بشویم، اصلا علتی وجود نداشت که ما عرب بشویم، ببینید فرض کنید قرن دوم یک جامعه‌ای است که تعداد زیادی عرب در آن جامعه دارند حکومت می‌کنند، حالا یا حکومت می‌کنند یا توان و قدرت زیادی دارند، هشتاد درصد این جامعه ایرانی هستند، به زبان فارسی حرف می‌زنند، به زبان فارسی هم می‌نویسند، اما چون زبان عربی زبان حکومت است، این زبان عربی خیلی قدرت می‌یابد و رواج پیدا می‌کند، عده‌ای عربی نگارشی دیوان‌ها را یاد می‌گیرند، ولی این زبان گویای زبان مردم نیست بلکه فقط زبان اداری است، مثل اینکه نهادهای اداری عراقی هم در آن سال‌های اول به زبان انگلیسی بود، عرب‌های عراقی که انگلیسی نشدند، حالا ما می‌خواهیم بگوییم که چرا ایرانی‌ها مجبور می‌شوند حتما باید عربی یاد بگیرند؟ با کمال تعجب می‌بینیم که طبق گزارش‌هایی که من در کتاب چالش بیان کرده‌ام، می‌بینیم که سران عرب هستند که می‌آیند و زبان فارسی یاد می‌گیرند تا با مردم رابطه برقرار کنند، مردم نیستند که عربی یاد می‌گیرند تا با سران صحبت کنند، دلیل آن هم این است که ایرانی از خودش سوال می‌کند که من کدام عربی را یاد بگیرم؟ عربی که یکی نیست!

ببینید در عربی یک زبان فصیح داریم که مال قرآن است که کسی با آن زبان اصلا صحبت نمی‌کند، مثل اینکه من با زبان رودکی با شما صحبت کنم، یک زبان دیگری است که زبان روزمره است، آن زبان روزمره در عربی چندتا است؟ سی یا چهل تا است چون هر قبیله با لهجه خاص خودش صحبت می‌کند، من ایرانی کدام لهجه را یاد بگیرم؟ همه را دور می‌ریزم در حد آموزش عربی فصیح، کتابتی یاد می‌گیرم و در این زمینه ایرانی‌ها بسیار قدرتمند می‌شوند، چقدر از ادبیات فصیح کتاب می‌نویسند، چقدر آثار به وجود می‌آورد، ولی زبان فصیح زبان گفتاری نیست، من زبان عربی ندارم که با آن بتوانم اغراض خودم را بیان کنم، زبان فصیح عربی که وارد زبان فارسی می‌شود، زبان حکومتی و اصلا زبان قرآن است که در تمامی دواوین پر است، علمای دینی آثار دینی خود را بیشتر با این زبان بیان می‌کنند، گرچه این زبان در یک زبانی هم زبان علم کامل یعنی زبان ریاضی و نجوم و... هم بوده است، در این اصلا ما شکی نداریم کما اینکه بسیاری از دانشمندان ما گرایش پیدا کردند که این زبان را زبان رسمی علمی خودشان بکنند، ولی حتما آن کسانی که این زبان را زبان علمی خودشان کردند، مثل ابوریحان بیرونی، در خانه‌اش که با اهل خانواده‌اش با زبان فصیح که صحبت نمی‌کرده! بلکه به زبان مادری خودش صحبت می‌کرده، چنانکه قبلا هم گفتم همین ابوریحان به‌قدری به ایران و زبان فارسی فحش داده که خدا می‌داند، اما ما ناچاریم که بپذیریم که در خانه فارسی صحبت می‌کرده. در حالی که در زبان فارسی اینجور نبوده است، مردمی که با زبان فارسی می‌نوشتند آنچه را می‌شنیدند می‌نوشتند و به کتابت درمی‌آوردند، الان در قرن بیستم است که من به یک زبان می‌نویسم و به زبان دیگری تکلم می‌کنم ولی در آن زمان زبان فارسی تازه داشت به نگارش درمی‌آمد و همان شیوه‌ای که تکلم می‌کردند به همان شیوه هم نگارش می‌کردند.

نقش فردوسی در این میان چقدر بوده است؟
ببینید نقش فردوسی وصف‌ناپذیر است و آنچه را که در زبان فارسی به‌وجود آمده بود فردوسی جاودان ساخت و خودش هم آنچه را که ساخت و پرداخت هم جاودان شد و این یک ستونی شد که هرگز کسی نتوانست آن را از بین ببرد، عده زیادی امثال ابوریحان که در طی تاریخ با ایرانیت سرستیز داشتند با فردوسی هم خیلی مبارزه و معانده کردند، چون این فرهنگ را عده‌ای اصلا نمی‌پسندیدند، اما با وجود این ما می‌بینیم که این فرهنگ در میان توده مردم بی‌نهایت محبوب است و رواج زیادی دارد، همان‌قدر که در بین ایرانی‌ها محبوب است که در میان عرب‌ها غیرمحبوب و دارای تنفر است، شما در این مورد بیندیشید که هیچ عربی کتاب شاهنامه را نمی‌شناسد ولی ایرانی‌ها را همه می‌شناسند، به‌همین خاطر هم این همه نسخه خطی از شاهنامه به‌جای مانده است، اما فقط یک نسخه ترجمه عربی شاهنامه (ترجمه بنداری) وجود دارد، یک نسخه وجود دارد که چاپ آن هم بر روی همان یک نسخه بوده و تازه هیچکس هم آن را نمی‌خوانده و اصلا این برای کردها ترجمه و نوشته شد، برای صلاح‌الدین ایوبی بود، بنداری این کار را برای عرب‌ها نکرد چنانکه می‌بینیم این کتاب به اندازه سرسوزنی هم بین عرب‌ها رواج پیدا نمی‌کند، درحالی‌که در ایران و در میان ایرانیان خیلی رواج داشته و دارد. بنابراین نقش فردوسی در جایگزین نشدن زبان عربی به‌جای زبان فارسی خیلی مهم و وصف‌ناپذیر است.

نظرتان در مورد ترجمه‌های قرآن چیست؟ کدام را می‌پسندید؟
 ما از قرن چهارم قرآن را ترجمه کردیم، منتها ترجمه‌ای که در قرن چهارم شد، ترجمه نبود بلکه یک نوع معدل‌یابی بود، یعنی اینکه کلمه قرآنی را می‌گرفت زیر کلمه معنای کلمه را می‌نوشت، حالا آن کلمه فارسی که زیر این کلمه عربی نوشته شده، آیا قابل خواندن فارسی هست یا نه، آن مهم نیست، یعنی مثلا وقتی که عرب‌ها می‌گویند: ذهب= رفت، این مترجم زیر کلمه قرآنی ذهب می‌نویسد رفت، اما در عربی یک ترکیبی داریم، مثل «ذهب به» که معنای رفتن نیست، بلکه به‌معنای بردن است، ذهب علی بالفنجان= علی فنجان را برد، حالا مترجم چطوری ترجمه می‌کند! می‌نویسد رفت علی به فنجان، ملاحظه می‌کنید؟ یعنی ترجمه نمی‌کند، ایشان کاری به اینکه جمله فارسی است یا نه ندارد، فقط معنی کلمه را در زیر کلمه عربی می‌نویسد، حالا آیا این به درد می‌خورد یا نه!

چیزی است که بعداً تصمیم گرفته می‌شود، ترجمه قرآن به این شکل متعلق به دوران قرن‌های سوم و چهارم و پنجم است، این سنت ادامه پیدا می‌کند و ترجمه فارسی روان به تریج صورت می‌گیرد ما می‌بینیم که در قرآن‌ها زبان فارسی، کلمه‌های فارسی هرچه به جلوتر می‌آییم و زمان می‌گذرد، در ترجمه‌های قرآن کم می‌شود و برعکس آنچه که زیاد می‌شود، ساختار فارسی است، یعنی شما فرض کنید در ترجمه تفسیر طبری، که البته من اسم آن را تفسیر رسمی گذاشته‌ام، در این ترجمه رسمی ما می‌بینیم که نوشته، ذهب به ترجمه شده رفت به او، اما صدسال بعد که ترجمه‌ها هنوز هم فارسی فارسی یعنی درست نشده می‌بینیم که مثلا اسفراینی در تاج التراجم دیگر نمی‌نویسد رفت به او، می‌نویسد برد، اینجا را اصلاح می‌کند، اما این اصلاح خیلی کامل و وسیع نیست، بلکه محدود است، این تئوری بنده است، یعنی ما با این پدیده برخورد می‌کنیم، هرچه در گذر زمان جلوتر می‌آییم، به‌تدریج کلمه فارسی از ترجمه‌های قرآنی رخت برمی‌بندد و کلمه‌های عربی جایگزین کلمه‌های فارسی می‌شود، از طرف دیگر آن حادثه دوم رخ می‌دهد که زبان آن ساختار عجیب و غریب که کلمه‌های فارسی را برمی‌دارند و نثر متعادل فارسی را قرار می‌دهند، این همینطور از قرن سوم  تا زمان ما ادامه پیدا می‌کند، در این دوران کشاکش‌ها و جنگ و جدال‌ها خیلی مفصل است که جای گفتن آن نیست.

ترجمه‌هایی که از قرآن شده است همه خوب و همه هم بد هستند، اتفاقا در یکی دوهفته پیش یک جلسه‌ای بود که در آن جلسه آقایان حداد عادل و محقق داماد و... هم حضور داشتند و همین مسائل مطرح شد، تمام ترجمه‌هایی که کرده‌اند خوب است و ماهیچ کاری نداریم، ولی اشکال این است که آیا مترجم معانی کلمه‌ها را فهمیده است؟! و آیا همه ما پژوهشگران معانی کلمه‌های قرآنی را می‌فهمیم؟! آیا درست ترجمه می‌کنیم؟ من در جواب می‌گویم که «نه» معلوم نیست، مثال می‌زنم ما همه کلمه محراب را می‌دانیم که چیست؟ شش بار در قرآن کلمه محراب آمده است، وقتی که می‌گوید رفت بالای محراب، شما چی از این مطلب می‌فهمید؟ وقتی که شما این جمله را بخوانید فکر می‌کنید که همان محراب کاشیکاری قشنگی است که در مسجد است، و وقتی که می‌گوییم رفت بالای محراب یعنی رفت بالای صندلی نشست، خب قرآن را دیگر همینجور ترجمه می‌کنید، ولی آقای من، اصلا در آن زمان حضرت پیامبر(ص) محرابی وجود نداشته! آیا محرابی وجود داشته؟ بنابراین تمام کسانی که می‌گویند: و تصور المحراب، و ترجمه می‌کنند که از دیوار محراب رفت بالا، و همین‌طور می‌نویسند و رد می‌شوند، معنایش این است که اصلا نفهمیده‌اند چی گفته‌اند و آنانی که می‌گویند مساجد خدا را آباد کنید، من می‌گویم که اصلا مسجدی در آن دوران وجود نداشته، خود مسجد یک کلمه آرامی است که در زبان فارسی وجود دارد، هنوز کردهای ما به مسجد می‌گویند مجد، در زبان آرامی به مسجد می‌گویند مزگت، در ترجمه طبری ننوشته مسجدها را آباد کنید، نوشته مزگت‌ها را آبادان کنید، کلمه سَجَدَ اگر درس می‌خواست تبدیل بشود باید مسجَد می‌شد، ولی ما مسجِد می‌گوییم، من می‌خواهم بگویم کلمه در عربی وجود دارد ولی شکل مسجد از آرامی آمده است، خب من اینجا را جای قرآن شرح بدهم، کدام مترجم تا به حال به این‌ها توجه کرده؟! وقتی همچنین چیزی وجود ندارد چطور من می‌توانم ترجمه کنم؟

به‌همین دلیل بود که من یک مقاله خیلی مفصلی درباره محراب نوشتم و دیدم که این محراب در خطوط مسند، عربی جنوبی در سنگ نوشته‌ها وجود دارد و معنای آن هم اتاق بزرگ و شاه‌نشین و اینجور چیزهاست و به‌معنای محراب مسجد ما نیست، تا زمانی‌که تمام واژه‌های مبهم قرآن بازبینی نشود و معنایابی نشود، ما نمی‌توانیم یک ترجمه قرآن جدی عرضه کنیم، همه اینها مسئله است، وقتی من کلمه قرآنی را بیان می‌کنم در ذهن شما چه متجلی می‌شود و در ذهن آن عرب جاهلی چه متجلی می‌شود؟! اگر دقت کنید تفاوت خیلی زیاد است، در قرن اول هجری یا قبل از هجرت به یک عرب می‌گویند مسجد، الان هم به شما می‌گویند مسجد، او چه برداشتی از این کلمه دارد و شما چه برداشتی!؟ اصلا اندیشه عرب صدر اسلام با اندیشه ما هیچ ارتباطی ندارد، برداشت‌ها از کلمات کاملا متفاوت است،

بنابراین تا زمانی که پژوهش‌های واژه‌شناسی و معناشناسی ما تکمیل نشود، ما صد ترجمه قرآن هم بنویسیم باز همین است که هست، یک روزی من این را به آقای گرمارودی هم عرض کردم، که نپرسید کدام ترجمه قرآن بهتر است، همه ترجمه‌ها بهتر هستند و همه ترجمه‌ها هم بدتر هستند، ترجمه‌هایی قرآنی که بعد از انقلاب اسلامی به‌وجود آمده و الان هم بیش از 200 یا 300 یا شاید بیشتر هم باشد، همه یک جور ترجمه کرده‌اند، از نظر گفتمان یک چیز را بیان می‌کنند، در جزئیات بسیار کمی اختلاف وجود دارد و از ترجمه الهی قمشه‌ای بگیرید تا همین الان همه یکسان و یک شکل و یک فرم هستند، مثلا جانب وادی «ایمن»، این کلمه ایمن را یکی دست راست معنی کرده و دیگری دست چپ و دیگری خود کلمه ایمن را گذاشته چون معنای دیگری برایش ندارد، ولی خب اختلاف در همین جزئیات هست ولی در کلیات همه عین هم ترجمه کرده‌اند و همه هم از روی دست همدیگر نگاه می‌کنند، اصلا نمی‌شود که من قرآن ترجمه کنم و دیگر ترجمه‌ها را نبینم، این اصلا امکان ندارد، می‌خواهم این را بگویم که ما می‌توانیم اکنون بدون آنکه یک کلمه عربی خوانده باشیم، می‌توانیم قرآن را به فارسی ترجمه کنیم!! یعنی از روی ترجمه‌های دیگر... .

پس ما در مورد ترجمه قرآن هنوز خیلی کار داریم؟
خیلی خیلی کار داریم، من بارها در این مورد برنامه نوشتم و حتی به دوستانمان در قم هم توضیح دادم که آرزوهای من چیست و کمیته‌ای باید تدارک ببینیم چندین زبانشناس، چندین لغت‌شناس، فیلسوف، فقیه و... باید جمع شوند، تازه هرچه هم زحمت بکشیم، ما نمی‌توانیم به یک ترجمه نهایی از قرآن برسیم. قرآن تا ابدالدهر ترجمه خواهد شد و ما در هر دوره‌ای یک مقداری از آن را تصحیح و تکمیل می‌کنیم، تا به دوران‌ ابدیت برسیم.

باتوجه به اینکه کتابی در مورد چوگان دارید، در مورد تاریخ چوگان در فارسی و عربی توضیح می‌دهید؟
من خودم از بچگی عاشق اسب و الاغ بودم و هر وقتی که دهاتمان می‌رفتیم، اینقدر گریه می‌کردم که من را می‌بردند و سوار الاغ می‌کردند، بعداً که از فرانسه برگشتم اینجا فورا به اسب سواری پرداختم، یکبار از جاده قزوین با ماشین می‌آمدم، دیدم یک عده‌ای آنجا اسب سواری می‌کنند، رفتم دیدم این میدان خرگوش دره است، که الان در 10 کیلومتری تهران است، من از فردای آن روز به آنجا رفتم و الان 50 سال است که چوگان بازی می‌کنم، حالا هم سوار می‌شوم ولی دیگر جرات ندارم که مثل قبل تاخت و تاز کنم. من وقتی مطالبی را در کتاب‌های عربی و فارسی می‌خواندم می‌دیدم که چقدر این کلمه چوگان تکرار می‌شود! چقدر آدم‌ها چوگان باز بودند! کار را مقداری جدی گرفتم و کم‌کم شروع به یک کار سیستماتیک کردم، یعنی از دوران‌های هخامنشی شروع کردم به تحقیق کردن تا زمان حال حاضر و در کتاب‌های تاریخی و ادبی و هرگونه کتاب، هرچه سند در مورد چوگان بود را به‌دست آوردم، فکر می‌کنم که سندهای من کامل باشد، این‌طور می‌توانم بگویم که در زمان هخامنشی ما اصلا اطلاعی از چوگان نداریم، اولین آگاهی ما از دوران آخر اشکانی است؛ یعنی در آن دوران می‌بینیم که اردوان و دارودسته‌اش چوگان بازی می‌کنند، بعد اردشیر ساسانی و فرزندانش و همه چوگان‌باز هستند، اینجا آدم متوجه می‌شود که چوگان یکی از ابزارهای آموزش شاهزادگان ساسانی بوده است.

در تمام تاریخ ایران تقریبا جایی نیست که افراد، شاهزاده‌ها، امیران، سوارکاران چوگان‌بازی نکرده باشند و من از کثرت اطلاعاتی که در این زمینه به‌دست می‌آوردم دچار حیرت می‌شدم، شعر کلاسيک فارسي شاعران قديمي‌تر از رودکي هم دارد اما آن‌ها شاعران چندان مهمي نيستند و چند بيتي از هر کدامشان باقي مانده که در آن‌ها حرفي از چوگان زده نشده است. اما در قرن سوم و چهارم رودکي اولين کسي است که از چوگان صحبت مي‌کند و عجيب است که طرز بيان و الفاظ رودکي درباره بازي چوگان خيلي معمولي است. به‌عبارتي او وقتي در شعرش صحبت از چوگان مي‌کند حرف از چيز عجيب و  غريبي نمي‌زند. حضور چوگان در شعر انگار برايش يک امر عادي بوده و حتي نوع استعاره‌اي که رودکي به‌کار مي‌برد هماني است که هزارسال بعد شعراي ديگر به کار برده‌اند؛ زلف يار تعبير به چوب چوگان شده و سر عاشق بيچاره هم گوي وسط بازي.

بعد از اين چوگان در ادبيات ما پخش مي‌شود و مخصوصا به دربار غزنويان که مي‌رسيم ديگر حضور چوگان همه‌جا ديده مي‌شود؛ سلطان مسعود چوگان‌باز خوبي بوده و پدر او سلطان محمود نيز چوگان‌باز قهاري بوده و اصلا دستگاهي براي چوگان داشته‌اند. ما امروز چيزهايي را درباره آن دوران مي‌توانيم حدس بزنيم اما مدارکمان آنقدر قوي نيست که با قطعيت بتوان نظر داد. من هم به‌عنوان محقق نمي‌توانم چيزهايي از تخيلات يا استنباط‌هاي خودم بنويسم. اما مي‌توانيم با همين مدارکي که در دست داريم خيلي چيزها را استنباط کنيم و بگوييم يک سازماني به نام سازمان چوگان در دربارها وجود داشته و بسياري از مردم بوده‌اند که به اين بازي عشق مي‌ورزيده‌اند. از اين گذشته در سراسر ممالک ايران، چوگان‌بازي رواج داشته و بازي چوگان يک ابزار شخصيت‌شناسي از افراد بوده است. مثلا پادشاهي به افرادش سفارش مي‌کند که وقتي نزد پادشاهي ديگر مي‌روند، فقط برايش نامه نياورند و بگويند در آنجا چگونه چوگان‌بازي مي‌کرده‌اند. به اين ترتيب در آن دوره‌ها آيين بازي چوگان ابزاري براي کشف حقيقت هم بوده است. از طريق شعراي دربار سلطان محمود، مثل فرخي، درمي‌يابيم که او چقدر به چوگان علاقه داشته است. وقتي سلطان مي‌ميرد فرخي يک شعري مي‌گويد که در آن يک صحنه در چند بيت درباره چوگان‌بازي سلطان محمود به تصوير درآمده است.

فرخي در اين شعر حرف‌هاي غم‌انگيزي مي‌زند و در مرثيه‌اش خطاب به سلطان مي‌گويد برخيز که مي‌خواهيم چوگان بازي کنيم. سلطان محمود مرده و بر زمين افتاده و فرخي در بيتي از شعرش مي‌گويد:
خيز شاها که به چوگاني گرد آمده‌اند        آنکه با ايشان چوگان زده‌اي چندين بار
این متعلق به تاریخ ایران است تا به دوره قاجار می‌رسیم، در دوران قاجار قطع می‌شود و ما دیگر اثر زیادی از چوگان در دوره قاجار تا اواخر قاجار نداریم، در اواخر قاجار دوباره انگلیس‌ها چوگان را به ایران می‌آورند و فوراً هم ایرانی‌ها چوگان را می‌پذیرند و چوگان‌باز می‌شوند، دقیقا همین ماجرا هم در جهان عرب رخ می‌دهد، در جهان عرب می‌بینیم که تقریبا از اواخرقرن دوم چوگان در سرزمین‌های عراق رواج پیدا می‌کند، در شهر بغداد که در سال 145 تأسیس شده است، یک زمین چوگان وجود دارد که خلیفه‌ها در آن چوگان بازی می‌کردند اما چیز جالبی که من در مورد همین قرن دوم کشف کردم، دوتا قصیده است یکی از ابونواس و دیگری از عباس ابن‌احنف است که این دوتا قصیده در وصف چوگان است و این از عجایب روزگار است که آدم یک چنین چیزی پیدا بکند از قرن دوم که یک شاعری به وصف چوگان می‌پردازد، عرب‌ها صورت عربی چوگان را به‌کار می‌برند سولجان می‌گویند، الضرب الاکره  هم می‌گویند، این چند قصیده که در مورد چوگان سروده شده از اسناد بسیار گرانبهاست، بعد در کتاب‌های عربی است که ما منابع بسیار زیاد چوگانی را کشف می‌کنیم، وقتی که وارد زبان و ادب فارسی می‌شوید که از این جور مطالب پر است و خیلی زود این بازی چوگان تبدیل به یک ایماژ و ابزار بیان استعاره می‌شود و این چوگان خیلی زود از بازی به «معشوق» منتقل می‌شود، فوراً زلف معشوق که سیاه و آویزان است چوب چوگان می‌شود، کله مردم گوی می‌شود و خیلی زود وارد انبوه روایت‌های عرفانی می‌شود، وقتی به وادی عرفان قدم می‌گذارید، آنجا صورخیال به‌نحو عجیب و غریبی نمود پیدا می‌کند، چندین روایت ما در ادبیات فارسی پیدا می‌کنیم که چاپ هم شده است، که اینها داستان چوب و چوگان است و اسم آن چوگان هم هست اما هیچ ربطی به چوگان ندارد، چرا؟ چون چوب چوگان به سنبل معشوق تبدیل می‌شود و گوی چوگان تبدیل می‌شود به کله عاشق، معشوق همیشه سوار بر اسب است و با آن چوبی که زلفان بلند است به کله عاشق می‌زند، که کله(سرش) به گوی چوگان تبدیل شده است. این صورت خیالی همین‌طور در ابیات فارسی به شکل‌های بسیار بسیار گوناگون در کتاب‌های بسیار متعدد به‌کار رفته و تکرار شده است.   

به نظر من اولين کسي که به يک چنين تمثيلي دست مي‌زند عنصري است. البته تقريبا همه شعرا اين تمثيل را در آثارشان دارند و من مقدار زيادي از آن‌ها را يافته و در اينجا تقسيم‌بندي کرده‌ام. ضمنا جدا از اين اشعار، رساله‌هايي هم که در اين‌باره هست نامشان را مي‌توان در کتاب يافت و اين‌ها را من تفکيک کرده‌ام. به جز همه اين‌ها، بالاخره چوگان هزار و دویست سال است که در شعر فارسي به کار مي‌رود و از اين رو براي يافتن اشعاري که به چوگان پرداخته‌اند بايد جست‌وجوي مفصلي انجام داد. وقتي دنبال چوگان در شعر فارسي مي‌گرديم، مي‌بينيم که ادبيات فارسي آکنده است از کلمه گوي و چوگان و تمثيل‌هايش. اما در مورد اين تمثيل‌ها من سعي کرده‌ام که در کتاب يک تحقيق از نظر معناشناختي انجام دهم و در اينجا مي‌بينيم که معاني‌اي که درباره گوي و چوگان به‌عنوان استعاره پيدا کرده ام، خيلي زياد نيست. به عبارتي استعاره‌ها تکرار شده‌اند و گاه هم شکل اغراق‌آميزي به خود گرفته‌اند. مثلا اينکه گوي به آسمان برود و به ماه بچسبد و پايين نيايد، مربوط به سياوش است و هنوز هم که هنوز است اين را مي‌بينيم و تکرار در اين زمينه زياد است. ضمنا در طول تحقيقم درباره چوگان، ديدم آنقدر چوگان در ادبيات فارسي زياد است که جاي نقل‌کردن همه اشعار نيست و در نتيجه گزينشي در زمان‌هاي مختلف و ميان شاعران گوناگون انجام دادم. در کتاب هم اشعار شاعران را از بعد معناشناختي تقسيم‌بندي و به‌عبارتي با رويکردي تماتيک کار کردم، مثلا اگر يک نفر گفته زلف سياه يار من چوب چوگان است، اين را من در نمونه‌هاي بسامدي بررسي کرده‌ام که چندنفر از اين استعاره استفاده کرده‌اند. يعني صد بيت را انتخاب و اين استعاره را در اين صد بيت بررسي کردم و مطمئنم که اگر هزار بيت هم انتخاب مي‌کردم، نتيجه همين مي‌شد که من در اين کتاب درآورده‌ام.

مي‌توانيم بگوييم که نفس اين بازي خودبه‌خود شعرا را به خود جذب مي‌کرده يا ببينيد چه تعداد از نقاشان به چوگان روي آورده‌اند و اين حجم مينياتور از زمان تيموريان به بعد و اوجش در عصر صفوي که در آن‌ها چوگان به تصوير درآمده، جالب توجه است. معلوم است که چوگان براي هنر و ادبيات موضوعيت داشته و مردم هم اين بازي را مي‌ديدند. اگرچه در دوراني هم که مردم با چوگان سروکار ندارند، هنوز نام گوي و چوگان شنيده مي‌شود.
این را هم یادآور شوم که، بازی چوگان به‌عنوان یک بازی ملی ایرانی در یونسکو ثبت ملی شد، البته یکسری جزئیاتی هم دارد چون آذربایجان هم مدعی این بازی بود و شیطنت کردند بعد گفتند که چوگان بازی ما با شما فرق دارد.  

  شما نخل طلای آکادمیک (نشان شوالیه) را دریافت کردید، در این مورد توضیح می‌دهید؟
نشان نخل طلای آکادمیک برای ترجمه‌های من از زبان فرانسه به فارسی تعلق گرفته است؛ هم برای ترجمه کتاب‌هایی مثل تاریخ ادبیات عرب و هم مقالاتی که در طول سال‌های گذشته از فرانسه به فارسی برگردانده‌ام. علاوه بر این من نخستین کسی هستم که در فرانسه دکترای زبان و ادبیات عرب گرفت. این نکته نیز در اعطای نشان اهمیت داشت چرا که پیش از این بیشتر دانشجویان برای طی مرحله دکتری به قاهره یا بیروت یا دیگر دانشگاه‌های عربی می‌رفتند.

آیا از راهی که انتخاب کردید پشیمان هستید؟
نه، به هیچ وجه، اگر باز هم متولد بشوم همین راه را انتخاب می‌کنم.