به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، اسفند سال 62 قوای اسلام در جنگ تحمیلی به این نتیجه رسید که در این مقطع از مبارزه باید فکر دیگری برای به دست آوردن پیروزی کرد. نتیجه این فکر انجام عملیاتی شد به نام خیبر که اولین عملیات آبی-خاکی دفاع مقدس نیز محسوب میشد.
آنچه در ادامه خواهید خواند این عملیات به روایت سردار جعفری جهروتی از فرماندههان لشکر 27 رسول الله است که در برشی از کتاب «نبرد دارلوک» میگوید:
***
کمکم نیروها را آماده کردیم برای عملیات خیبر. البته تعدادی از نیروهای تخریب در منطقه شیخ صالح به صورت ثابت ماندند. حتی از اطلاعات عملیات لشکر هم چند نفری آنجا ماندند و پایگاهی تشکیل شد که روی منطقه کار بکند.
قبل از عملیات خیبر به اتفاق حاج همت و چند نفر دیگر از بچهها وارد منطقه عملیاتی شدیم. نیروهای اطلاعات عملیات مشغول شناسایی بودند و کار برایشان به سبب هور و نیزاری بودن منطقه دشوار بود. از طرف دیگر افراد بومی نیز در منطقه، وسط هور ساکن بودند و به ماهیگیری و کارهای دیگری میپرداختند. همین موضوع باعث میشد که نیروهای شناسایی تهدید شوند؛ بهویژه از سوی بومیان که قطعاً عراقیها کسانی را در میان آنها داشتند که هرگونه تحرکی را گزارش کنند.
در این زمان لشکر 27 در چند جا عقبه داشت. پادگان دوکوهه بهعنوان عقبه اصلی و پادگان ابوذر که بعد از والفجر 4 نیروهای لشکر در آنجا باقی مانده بودند. در شیخ صالح هم که پیشتر به آن اشاره کردم. بچهها در این منطقه بهخصوص شبها با موشکهای بازوکا مقرهای ضدانقلاب را بعد از شناسایی مورد هدف قرار میدادند یا در مسیر تردد آنها مین میکاشتند و منطقه را برای ضدانقلاب ناامن میکردند.
شناساییهای عملیات خیبر ادامه پیدا کرد و دستآخر قرار شد که تعداد محدودی از نیروهای بعضی یگانها برای راهاندازی مقرها و بنههای تدارکاتی وارد منطقه شوند. تعدادی از نیروهای تخریب را هم وارد منطقه کردیم. تعدادی از نیروهای واحد ادوات هم آمدند تا منطقه را برای عملیات آماده کنند.
چند روز بعد در آستانه روز عملیات، کل گردانها و یگانهای عملکننده وارد منطقه شدند. دو گردان از این یگانها در یک منطقه نیزار کنار جاده حسینیه مستقر شده بودند. من و حاج همت به سمت خط رفته بودیم و هنگام برگشت قرار شد که او برای این دو گردان سخنرانی کند. حین سخنرانی حاج همت، ناگهان هواپیماها آمدند و بهشدت منطقه را بمباران کردند. اگر اشتباه نکنم 100 تا 150 نفر از نیروهای آن گردان، همانجا به شهادت رسیدند و مجروح شدند. قتلگاه شد آن دشت سبز. دقیقاً مثل عملیات مسلمبن عقیل هنگامی که دستواره داشت برای نیروها صحبت میکرد. البته با کلمات نمیشود صحنه به شهادت رسیدن بچهها را بیان کرد. آدم باید خودش در صحنه باشد و با چشم ببیند تا حس کند که چه بر سر آن بسیجیها آمد. منطقه نیزار بود و سعی کرده بودند از نظر هوایی آن را استتار کنند. با نیها بیابانها را استتار کرده بودند، ولی هواپیماهای دشمن شاید هم بیآنکه نیروها را دیده باشند بمباران کردند و از آن به بعد تا شروع عملیات بمبارانهای کور دشمن ادامه پیدا کرد.
بالاخره شب عملیات فرا رسید. محور لشکر 27؛ منطقه طلائیه بود. البته بعضی از یگانهای لشکر هم قرار بود در داخل جزیره مجنون عمل کنند. لشکر عاشورا و لشکر کربلا نیز محل مأموریتشان داخل جزیره بود.
باید در طلائیه خط را میشکستیم و جلو میرفتیم و میرسیدیم به جادهای که میخورد به شهر «نشوه» عراق و منطقه بصره. مأموریت لشکر 27 در حقیقت این بود که از این قسمت راه را باز کند. در مقابلمان هم کانالی به عمق 50 متر وجود داشت.
شب اول عملیات باید از روی دژی میرفتیم که تا یک نقطهای ادامه داشت و پس از آن نقطه؛ کاملاً بسته میشد و پشتش میدان مین بود و بعد سنگرهای کمین و سنگرهای نیروهای عراقی. تا این نقطه که دژ ادامه داشت در دید عراقیها نبودیم. راهی هم در کنار دژ برای عبور نیروها وجود داشت، 20 سانتیمتر بیشتر عرض نداشت. یکطرف این راه دیوار دژ بود ـ در سمت چپ ـ و طرف دیگرش هم آب. نیروها باید از این راهِ 20 سانتیمتری عبور میکردند تا به میدان مین میرسیدند و پس از خنثی کردن مینها و باز شدن معبر به خط دشمن میزدند. دشمن تمام امکانات و تسلیحاتش را بسیج کرده بود روی این معبر 20 سانتیمتری تا از عبور نیروها جلوگیری کند. دو تا دوشکا کار گذاشته بودند و سه چهار تا کاتیوشای چهلتایی، فکرش را بکنید، در چند لحظه 120 گلوله کاتیوشا روی این معبری که 20 سانتیمتر عرض داشت و 700 تا 800 متر طول، میریخت.
با تعدادی از بچههای تخریب خودمان را رساندیم به میدان مین و معبر باز کردیم. چند نفری از بچههای تخریب به شهادت رسیدند، ولی نیروها از معبر کنار دژ نتوانستند عبور کنند. آتش عراقیها چنان سنگین بود که بیشتر بچهها به شهادت رسیدند و راه بسته شد. من که میخواستم برگردم عقب، دیدم راه نیست، مگر اینکه پا بگذاری رو جنازه بچهها. بعضی جاها دژ میپیچید و در تیررس مستقیم نبود، اما کاتیوشا بیداد میکرد. لحظهای نبود که گلولهای بر زمین نخورد.
آن شب عراق به ندرت از خمپاره استفاده کرد و بیشتر آتش کاتیوشا بر سر بچهها ریخت. ناچار پا رو جنازه بچهها گذاشتم و آمدم. آخرهای دژ بودم که عراقیها آتش کاتیوشا را شدت دادند. کنار دژ گودالی بود. داخل آن نشستم تا آتش کمی سبک بشود. یکی بسیجی که از ناحیه پا مجروح شده بود، آمد کنارم. وقتی گلولههای کاتیوشا نزدیکمان میخورد زمین، میترسید. گفتم: بیا نزدیکتر. نشست بغلدستم و دلداریاش دادم که نترس، الآن تمام میشود و شروع کردم به بستن زخم پایش که ناگهان کاتیوشایی خورد کنارمان و موج مرا گرفت و دیگر نفهمیدم چه شد. تا اینکه با کمک «علی محمودوند» از بچههای تخریب، آمدم عقب. بعدها که حالم خوب شد، از او شنیدم که آن بسیجی نوجوان بر اثر موج انفجار به شهادت رسیده است.
آن شب عملیات متوقف ماند و همه چیز کشید به روز دیگر. شب بعد یک گردان عملیات را آغاز کرد و رفت جلو و تعداد زیادی شهید و مجروح داد. آن شب هم عملیات موفق نبود و نتوانستیم خط دشمن را بشکنیم. عراق چنان این دژ را زیر آتش میگرفت که پرنده نمیتوانست پر بزند. وقتی نیروها در روز میخواستند پشت دژ حرکت کنند، لاستیک آتش میزدیم تا نیروها پشت دود آنکه به صورت یک خط درمیآمد، حرکت کنند. بلکه عراقیها نتوانند آنها را ببینند.
شب چهارم یا پنجم ـ حالا دقیق یادم نیست ـ وضعیت خیلی خراب شد. از قرارگاه تأکید داشتند که هر طور شده خط شکسته شود. بیشتر نیروها به شهادت رسیده بودند و دیگر امیدی نبود که آن شب کاری انجام شود. من و حاج عباس کریمی و رضا دستواره رفتیم جلو. رد شدیم و رفتیم و دیدیم که به غیراز تعدادی نیرو، بیشتر بچههایی که جلو رفتهاند، همه به شهادت رسیدهاند. تأکید برای شکستن خط به خاطر این بود که با متوقف شدن عملیات در این قسمت، عملیات در جزیره هم به مشکل برخورده بود. آن شب، حاج همت پشت بیسیم دائم میگفت: آقا از قرارگاه میگویند؛ باید امشب خط شکسته شود.
من و کریمی و دستواره اوضاع را بررسی کردیم تا هرطور شده آن شبکار انجام شود. نیمههای شب پس از دیدن شرایط و اوضاع به این نتیجه رسیدیم که واقعاً هیچ راهی وجود ندارد. «رحیم صفوی» آمده بود روی خط بیسیم و ما مستقیم صدای او را میشنیدیم که میگفت: هر طور هست باید خط شکسته شود.
من پشت بیسیم یکطوری مطلب را رساندم که: آقاجان فقط ما سه نفر ماندهایم، اگر میگویید، سهنفری حمله کنیم!
وقتی فهمیدند که وضعیت مناسب نیست، گفتند؛ برگردید عقب.
شبهای بعد حمله از کنار دژ منتفی شد و بنا شد برای عبور از کانال محورهای دیگر را انتخاب کنیم.
برای عبور از کانال هر شب یکی از گردانها مأمور انداختن پل روی کانال و عبور از آن میشد. شب اول گردان حمزه این مأموریت را برعهده داشت. شبهای بعد عدهای از بچههای تخریب که شناگران قابلی بودند، رفتند. مشکل عبور از کانال این بود که وقتی اینطرف کانال بچهها میخواستند پل بزنند، از آنطرف عراقیها با تیربار بچهها را درو میکردند. دستآخر قرار شد چند نفری از بچههای تخریب شناکنان از کانال عبور کنند و آنسو سنگرهای دشمن را خفه کنند و پس از باز کردن معبر در میدان مین، نیروهای دیگر، اینسوی کانال پل بزنند و رد بشوند.
بچههای تخریب پریدند تو آب که بروند آنطرف اما زیر آتش سنگین دشمن موفق به این کار نشدند. همان شب حسن زمانی فرمانده گروهان از گردان حمزه به شهادت رسید و کار عملاً انجام نشد و متوقف ماند. شب دیگر «صبوری» فرمانده مهندسی مأمور شد تا با نیروهایش پل بزنند که او هم موفق نشد. آخرین شب، عبور از کانال را به عهده من گذاشتند. یک مقدار محور را تغییر دادم و رفتیم سمت دیگر. دوباره از بچههای تخریب تعدادی شناگر انتخاب کردیم و رفتم پشت خط. شب خیلی عجیبی بود. بین رضا دستواره و حاج عباس کریمی از یک طرف و حاج همت هم از طرف دیگر درگیری لفظی پیش آمد.
آن دو میگفتند: امشب نباید این کار انجام شود.
و حاج همت هم میگفت: دستور از بالاست و امشب باید از کانال رد بشویم.
حاج همت به دستور فرماندهان بالا خیلی اهمیت میداد و معتقد بود که دستور آنها دستور ولایت است. البته هر سه به دنبال یک هدف بودند و آن چیزی نبود جز موفقیت عملیات.
بعد از درگیری لفظی شدیدی که پیش آمد، بنا بر این شد که کار انجام شود. حاج همت هم به من گفت: برو جلو و این کار را انجام بده.
سیصد متر بالاتر از انتهای خاکریز میرسیدی لب کانال. بر روی این سیصد متر لحظهای آتش خمپاره شصت عراقیها قطع نمیشد و بچهها بهشوخی میگفتند: عراقیها کارگر افغانی گذاشتهاند پای این خمپارهها و به آنها میگویند آنقدر گلوله بریزید تو لوله قبضه تا پر شود.
آتش عراقیها امان از همه بریده بود. برای اینکه بچهها از زیر آتش خمپاره فرار کنند کشیدیمشان نزدیک کانال. هوا سرد بود و بچهها میلرزیدند. «حسین برقعهای» مسئول تدارکات تخریب رفت و از سنگر عراقیها برای بچهها پتو آورد. بار دیگر که رفت پتو بیاورد، بین راه به شهادت رسید. بچهها آنجا ماندند. آمدم عقبتر پشت خاکریز و منتظر بقیه نیروها شدم که برسند تا ببرمشان به نقطهای که کار را باید شروع میکردیم. هرچه منتظر آنها شدم، نیامدند. خبر نداشتم که چه بر سرشان آمده. نگو، در راه یک خمپاره 120 خورده کنار تویوتا وانتی که سوار آن بودهاند. تعداد زیادی به شهادت رسیده و بقیه هم مجروح شده بودند. پشت خاکریز کنار یک تانک نشسته بودم و داشتم وسایل را آماده میکردم. هنوز فرمان برای شروع عملیات صادر نشده بود.
یکدفعه خمپاره شصتی آمد و خورد کنارم. من و دو سه نفر دیگر که آنطرف بودند، زخمی شدیم. جراحت آنها سطحی بود. اما من افتادم رو زمین و دیگر نتوانستم حرکت کنم. ترکش، پا، پهلو و سرم را زخمی کرده بود. خون روی صورتم راه افتاده بود. بلند شدم که بروم آنطرفتر، چون جایی را که من افتاده بودم، مرتب میزدند. نتوانستم و سرم گیج میرفت. نمیدانستم کجا هستم. دلم میخواست لااقل میتوانستم روی زمین بنشینم. چراکه حتی در آن حالت نیز میتوانستم نیروها را از طریق بیسیم هدایت کنم تا آن شب هر طور شده عملیات انجام شود. حاج همت و فرماندهان دیگر بسیار تأکید کرده بودند که هر طور شده باید عملیات انجام شود. مرا انداختند داخل آمبولانس و آوردند عقب. در بهداری زخمهایم را پانسمان کردند و دوباره سوار آمبولانسم کردند. فکر کردم میبرند بیمارستان صحرایی. بهخاطر خستگی چند روز عملیات، تو آمبولانس خوابم برد. موقع پانسمان کردن آمپول مسکن به من زده بودند که عامل اصلی بیحالی و به خواب رفتن بود. از خواب که بیدار شدم دیدم در یکی از بیمارستانهای اهواز هستم. این بار زخمهایم را درست و حسابی پانسمان کردند. میخواستند لباسهایم را عوض کنند. گفتم: احتیاجی نیست.
گفتند: تو باید بستری شوی.
قبول نکردم و حرکت کردم و صبح رسیدم به قرارگاه.
آن شب کار انجام نشده بود. قرار شده بود که لشکر امام حسین(ع) از آن محور بزند به خط و آن را بشکند. اما آن لشکر هم موفق نشد.
شبهای بعد، از محور دیگر میخواستند وارد شوند که با میدان مین مواجه شدند و من با همان وضعیتم رفتم جلو و به همراه بچهها در میدان مین معبر باز کردیم، اما این بار هم کار پیش نرفت.
عملیات خیبر در این محور موفقیت چشمگیری نداشت. حتی از این راه 20 سانتیمتری، یکی دو مرتبه نیروها عبور کردند و پشت کانال را هم تصرف کردند، ولی در مجموع موفقیتی حاصل نشد. تنها موفقیت ما انهدام بخشی از نیروهای دشمن بود.
یک روز کنار خاکریز پای بیسیم ایستاده بودم، بچهها در جلو درگیر بودند. چهار خبرنگار با دوربین فیلمبرداری آمدند و با اصرار به حاج همت گفتند: ما میخواهیم برویم جلو. یک نفر را با ما بفرست تا ما را ببرد.
حاج همت در آن شرایط قمر در عقرب عملیات اعصابش خرد بود. چند بار به اینها گفت؛ آقاجان، حالا بروید کنار بایستید، چه وقت این حرفهاست.
او به این خبرنگارها توپید، اما آنها دستبردار نبودند و دلشان میخواست بروند جلو و گزارش و خبر تهیه کنند. حاج همت را از رو بردند. دستآخر به من گفت: جعفر، اینها را ببر جلو تا فیلمبرداری کنند.
خبرنگارها را دنبال خودم راه انداختم. حالا روزی بود که عراق واقعاً آتش شدیدی میریخت. فکر میکنم اگر این خبرنگارها میدانستند که جلو چه خبر است، شاید منصرف میشدند. از همان معبر کنار دژ رفتیم جلو و از منطقهای که نیروها درگیر بودند، فیلمبرداری کردند. آتش عراقیها خیلی سنگین بود. کمی که فیلم گرفتند به من گفتند؛ هر وقت خواستید بروید عقب، ما را هم خبر کنید.
قبل از راه افتادن به طرف عقب، یکیشان همانجا ترکش خورد و به شهادت رسید. گفتم: به دنبالم بیایید.
سه نفر باقی مانده پشت سرم راه افتادند. یک مقدار که آمدیم عقبتر یکی دیگر به شهادت رسید. دو نفر باقی ماندند. بعد روی دژ آمدیم. چون آتش عراقیها روی دژ زیاد بود، آنها شروع کردند به دویدن. راه را یاد گرفته بودند و دیگر احتیاجی به من نداشتند. همینطور آرام میرفتم عقب. تقریباً سیصد متر جلوتر از من داشتند میرفتند که خمپاره خورد کنارشان و هر دو افتادند. وقتی من رسیدم هر دو به شهادت رسیده بودند. دوربین و زندگیشان را جمع کردم و انداختم رو کولم و راه افتادم به طرف عقب. وقتی رسیدم، حاج همت در اوج بحران، با اینکه ناراحت و عصبانی بود، وقتی دوربین و تشکیلات آنها را روی دوش من دید، خندید. ماجرا را برایش گفتم و حاجی که مدتها بود خنده روی لبهایش نیامده بود، کمی خندید؛ خنده تلخی بود.
بعد از اینکه از آن محور ناامید شدیم، قرار شد لشکر داخل جزیره برود. با حاج همت و چند نفر دیگر از بچهها دیگر از بچهها رفتیم داخل جزیره برای شناسایی تا پشت سرمان هم نیروها بیایند. در جزیره نیروها برای تردد باید از پلهایی که به پل خیبری معروف شدند استفاده میکردند یا از هاورکرافت. بعد از شناسایی برگشتم و به همراه تعدادی از بچههای تخریب به داخل جزیره رفتیم. البته زمانی که ما در طلائیه عمل میکردیم، گردان مالک به فرماندهی «کارور» در جزیره عمل میکرد و کارور نیز همانجا به شهادت رسید. مسئول بچههای تخریب ـ محمد زنگنه ـ هم که به همراه مالک رفته بود داخل جزیره به شهادت رسیده بود.
یادم میآید وقتی زخمی شدم و مرا بردند اهواز، زمانی که زخمهایم را پانسمان میکردند، من به حال خودم نبودم. خانم پرستاری از من پرسید: از کدام یگان هستی؟
گفتم: لشکر 27.
پرسید: کارور کجاست؟
گفتم: شهید شد.
آن بنده خدا هم ناراحت شد و رفت. من هم نفهمیدم که چه نسبتی با کارور داشت.
جزیره تقسیم شده بود به دو محور: محور شمالی و محوری جنوبی.
هواپیماهای دشمن بهشدت جزیره را بمباران میکردند. شاید در یک روز نود هواپیما همزمان جزیره را بمباران میکردند. در جزیره نیروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقیه منطقه آب و نیزار بود. یکهو میدیدی ده فروند هواپیما به ستون یک دژ را بمباران میکنند و میروند. حاج همت میگفت: بیپدرومادرها انگار برای مرغ و خروس دانه میپاشند.
نزدیک خط یک آلونک گلی بود که ظاهراً از قبل بومیها آن را ساخته بودند. حاج همت بیسیم و تشکیلات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود.
بعد از اینکه نیروها در جزیره مستقر شدند، من و حاج همت سوار موتور شدیم تا برویم عقب و ببینیم وضعیت چهطور است. در راه که میآمدیم عقب، هواپیماها مرتب روی سر ما میآمدند. به شکلی که احساس میکردیم الآن است که سرمان به زیر هواپیما گیر کند. شیرجه میزدند و میرفتند و دوباره از مقابل میآمدند و شیرجه میزدند. یکبار حاجی عصبانی شد و فریاد کشید: دِ لامذهب چرا نمیزنی، هی میآیی و میروی و اذیت میکنی!
این هواپیماها میآمدند و میرفتند و ما را نمیزدند حالا چرا نمیزدند، خدا میداند. اما دستآخر یکی از هواپیماها چنان بمبهایش را پشت دژ خالی کرد که موج انفجار من و حاجی و موتور را برداشت و پرت کرد کنار جاده داخل نیزار. خلاصه بهزحمت موتور را از نیزار بیرون کشیدیم و راه افتادیم و رفتیم بنه تدارکات و حاجی کارش را انجام داد و از آنجا رفتیم قرارگاه. حاجی رفت تو سنگر فرماندهی. فرماندهان لشکرها همه جمع بودند و از آنجا نیروهایشان را هدایت میکردند. آنها برای حاج همت احترام خاصی قائل بودند و او هرچه میگفت میپذیرفتند.
در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود، حاج همت به من گفت: حالا هی نیرو از اینطرف میفرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هر کسی رفته برنگشته.
یک سهراهی به نام سهراهی مرگ بود که هر کس میرفت، محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضی قربانی ـ فرمانده لشکر 25 کربلا ـ گفت: یکی دو نفر را بفرستید خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است؟
قربانی گفت: من هیچکس را ندارم، هر کس را فرستادم رفت و برنگشت.
حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جملهای گفت که هیچوقت یادم نمیرود: «مثل اینکه خدا ما را طلبیده.»
بعد از رفتن حاجی من با یک نفر دیگر راه افتادم سمت جزیره و آمدیم داخل خط. عراقیها هنوز بهشدت بمباران میکردند. رفتیم جایی که نیروها پدافند کرده بودند. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و یا زهرا میگفتند و صدای نالهشان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود بفرستیم عقب. جنازه عراقیها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گلآلود شده بود. بچهها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمهها را از همین آب پر میکردند و میخوردند. حاج همت با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد. قمقمه بچهها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آند.
تو خط، درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران میکرد. ما نمیتوانستیم از این خط جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باشم.
بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب. وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آنجا فکری به حال خط مقدم بکند، در همان سهراهی مرگ به شهادت میرسد.
پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظهای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید بازهم درگیری آغاز شود.
صبح فردا هوا روشن شد، اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بیخبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بیسر به دیدار محبوب رفته و دستی قطعشده، همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد.
بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقیها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم. درحالیکه به عقب برمیگشتم در سهراهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است، اما از آنجاییکه شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود، همانطور که به عقب میآمدم، خود را دلداری میدادم که نه، این جنازه حاج همت نبود.
وقتی به قرارگاه رسیدم متوجه شدم که همه دنبال حاج همت میگردند، بهناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است. شب همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان میکردم همه مطلع هستند، اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانهای مفقود شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاجآقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود. چند روز قبل از شهادت، حاج عبادیان مسئول تدارک لشکر یک دست لباس به حاجی داده بود و ما از روی همان لباس توانستیم حاجی را شناسایی کنیم و پیکر مطهر ایشان را به تهران بفرستیم.
پس از فروکش کردن درگیریها به دوکوهه و از آنجا هم برای تشییعجنازه شهید همت به تهران رفتیم. پس از تشییع در تهران، جنازه شهید همت را بردند به زادگاهش «قمشه» ـ شهر رضای سابق ـ و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشتزهرا نیز قبری به یادبود او بنا کردند. پس از مدتی به همراه عدهای از بچهها برگشتیم پادگان دوکوهه.
پاسداشت سی و سومین سالگرد عملیات خیبر/۱۷
انتهای پیام/ب
∎