به گزارش گروه رسانهای شرق،
پیام حیدرقزوینی: کاوه میرعباسی در طول چند دههای که به ترجمه مشغول است چند رمان به فارسی برگردانده که هر یک نقطه سرآغاز یک ژانر یا مکتب ادبی به شمار میروند. «قلعه اوترانتو» از هوراس والپول، «قلمرو این عالم» از آلخو کارپانتیه، «بیراه» از ژوریس کارل اوئیسمانس و «نادیا» از آندره برتون عناوین این آثار هستند که میرعباسی در سالهای مختلف آنها را ترجمه کرده است. ترجمه این آثار هم از حیث جایگاهشان در تاریخ ادبیات و هم به لحاظ ارزشهای ادبیشان قابل توجهاند. با کاوه میرعباسی درباره این آثار و بهطور کلی روند شکلگیری و تکوین ژانرهای ادبی و هنری و تأثیری که این ژانرها بر یکدیگر داشتهاند، گفتوگو کردهایم. او در بخشی از این گفتوگو درباره شکلگیری ژانرهای ادبی و هنری میگوید: «هیچ چیزی خلقالساعه نیست و یک روند تدریجی وجود دارد. نوعی دیالکتیک وجود دارد که طی آن تغییرات کمی به تغییرات کیفی تبدیل میشوند. این تغییر کیفی به واسطه اندیشه یک یا چند نفر رخ میدهد که به ویژگیهای مورد نظرشان سروسامان میدهند و آنها را پیراسته میکنند اما هیچ چیزی یکدفعه از هیچ پدید نمیآید. همیشه آثاری در گذشته وجود دارند که تأثیراتی از خودشان باقی میگذارند یا بعدها ویژگیهایی در آثار گذشته میبینند و برخی جنبههای آن را حذف میکنند و برخی جنبههایش را بسط میدهند و یک جریان به وجود میآید. در نقاشی هم همینطور است. مثلا سزان نقاش امپرسیونیست بود و آنها در نقاشی به رنگ اهمیت زیادی میدهند و چندان به فرم اهمیتی نمیدهند. سزان به مرور در طول کارهایش تبدیل به رابطی میان امپرسیونیستها و کوبیستها شد و شروع کرد در نقاشیهایش فرم را برجسته کرد و بعد کسانی مثل پیکاسو، براک و دیگران آمدند و حساب خودشان را کاملا جدا کردند و گفتند وجه غالب باید با فرم باشد و نه رنگ. آنها این را بسط دادند و نظریهپردازی کردند تا سرانجام به مکتب کوبیسم رسیدند».
در طول چند دههای که به ترجمه مشغول بودهاید، دستکم در چهار مورد به سراغ ترجمه رمانها و داستانهایی رفتهاید که هر یک به شکلی سرآغاز یک ژانر یا مکتب ادبی به شمار میروند. «قلعه اوترانتو»، «قلمرو این عالم»، «بیراه» و «نادیا» این چهار رمان هستند که هر یک در تاریخ ادبیات جایگاهی ویژه دارند. آیا علاقه شخصیتان به این ژانرها سبب شد این آثار را برای ترجمه انتخاب کنید یا ضرورت ترجمه این رمانها باعث شد به سراغشان بروید؟
از زمانی که تصمیم به ترجمه گرفتم همیشه این فکر را داشتم کتابی را ترجمه کنم که جایش خالی باشد و احساس کنم انتشارش به فارسی ضرورت دارد. هر چهار رمانی که اشاره کردید جریانساز بودهاند. برخی از رمانها ارزشمندند و برخی دیگر حائز اهمیتاند. از میان این چهار رمان، «قلمرو این عالم» رمان مهمی است و اگر بخواهیم اهمیتش را با ارزشش مقایسه کنیم میبینیم که اهمیتش میچربد. آلخو کارپانتیه یک دورهای سوررئالیست بود و از حلقه نزدیکان آندره برتون هم به شمار میرفت. بعد اختلافنظرهایی پیدا کرد و نگاهی به ادبیات آمریکای لاتین انداخت و دید امر شگفتانگیزی که سوررئالیستها در پی آن هستند و به صورت تصنعی دنبالش میگردند، در حقیقت به صورت فطری در فرهنگ و تاریخ و باورهای حماسی-اسطورهای آمریکای لاتین وجود دارد. آن موقع هنوز واژه رئالیسم جادویی هم مطرح نشده بود و کارپانتیه از واقعیت شگفتانگیز صحبت میکند و میگوید آنچه سوررئالیستها دنبالش هستند به شکلی اصلی در فرهنگ آمریکای لاتین وجود دارد. مقدمهای که او برای کتاب «قلمرو این عالم» نوشت، بهمثابه مانیفست ادبیات رئالیسم جادویی است بیآنکه از این لفظ استفاده کند. در آنجا ویژگیهای سبکی را که بعدها به رئالیسم جادویی مشهور شد شرح داده و آن را با سوررئالیسم مقایسه کرده و گفته سوررئالیسم در مقابل اصالتی که اینجا وجود دارد چقدر تصنعی است.
رمان «بیراه» در حقیقت اولین متن منثور مکتب انحطاط است. مکتبی که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ایجاد شده بود و بیشتر در شعر جریان داشت. این رمان نیز نقشی راهگشا داشت. نکتهای که در اینجا وجود دارد این است که میبینیم کسانی که این آثار را خلق میکنند پیشتر به مکتب دیگری وابسته بودند و با فاصلهگرفتن از آن، مکتب جدیدی را ابداع کردهاند. مثلا خود کار اوئیسمانس از نزدیکان امیل زولا و در حلقه یاران سدان بود که ناتورالیستها در آن جمع بودند. او از ناتورالیسم فاصله گرفت و مکتب دیگری را با رمان «بیراه» پی گذاشت. در مقدمه همین کتاب اشاره کرده که به چه دلیل از ناتورالیسم جدا شد. به نکته جالبی اشاره میکند و میگوید امیل زولا که نویسنده اصلی ناتورالیسم بود، خودش بیشتر از همه از اصول این سبک تخطی کرد. یا مثلا آندره برتون پیش از آنکه سوررئالیست شود، دادائیست بود و با فاصلهگرفتن از دادائیسم مکتب دیگری بنیان گذاشت. تقریبا همیشه هر پدیدهای که اتفاق میافتد اینگونه است که مبدعان از یک مکتبی جدا میشوند و مکتبی مشابه با آن یا در تقابلش خلق میکنند که هدف و مقصود مکتب اصلی را به باور آنها بهتر میتواند ادا کند.
«قلعه اوترانتو» نیز بیاغراق پایهگذار یکی از قدیمیترین ژانرهای ادبی است که تا امروز دوام آورده است. ژانر گوتیک حدود دویستوپنجاه سال است که به وجود آمده و همچنان ادامه دارد. این ژانر همچنین پایهگذار چند ژانر دیگر هم شد. خود گوتیک براساس یکسری اصول به وجود آمد که یکی از آنها مکانهای دربسته و مخروبه و قلعه بود. از سویی دیگر، غلبه گذشته بر زمان حال یکی دیگر از ویژگیهای این ژانر است. زمانی که والپول این رمان را نوشت، چون خودش به معماری گوتیک علاقهای خاص داشت، در حقیقت این قرون وسطی است که بر دوران جدیدی که در راه است و بعدها عصر روشنگری نام میگیرد سایه انداخته و سنگینی میکند. از دل ژانر گوتیک چندین و چند ژانر جدید درآمد، یعنی اگر ریشه ادبیات پلیسی را پی بگیریم میبینیم که با صد سال تأخیر از دل ژانر گوتیک درآمده است. خود گوتیک هم از ابتدا به دو شاخه اصلی تقسیم شد؛ یکی شاخهای که والپول نمایندهاش بود یعنی رمان گوتیک متافیزیک که المانهای ماوراءطبیعی در آن بود و گونهای دیگر از گوتیک که آن رادکلیف با «اسرار آدولفو» پایهگذارش شد. همان فضاها، هراسها و وحشتها و غلبه زمان گذشته بر حال در این گونه هم وجود دارد اما در نهایت برای هر چیزی که غیرعقلانی و ماوراءطبیعی به نظر میآید، توضیحی واقعی ارائه میشود. این دو شکل از ژانر گوتیک در طی زمان پیش آمدهاند و تا امروز ادامه دارند و تحول پیدا کردهاند. المانها و پسزمینههای اصلی این ژانر در رمانهای گوتیک مدرن پابرجاست اما چیزی که متمایزش میکند این است که مکانها عوض شدهاند. حالا با مکانهای مدرن اما با همان ویژگیهای قلعههای مخروبه و قدیمی گوتیک سروکار داریم. گوتیک ژانری است که به همت نویسندگانش توانست خودش را مدام بهروزرسانی کند و از خیلی از دستاوردهای جدید علمی استفاده کرد، حتی از نظریههای فروید استفاده کرد. حتی هراسهایی که از دوران تاریکی بیرون میآمد بدل شد به هراسهای انسان در جهان امروز. نکته مهم دیگری که درباره خیلی از ژانرها و بهخصوص ژانر گوتیک وجود دارد، این است که یکجور پیوند و رابطه مثل رابطه ظروف مرتبط بین ادبیات والا و نخبهگرا با ادبیات عامهپسند وجود دارد و یک بدهبستان اینجا وجود دارد. در خیلی موارد یک ژانر نخست در ادبیات عامهپسند به وجود میآید و بعد به ادبیات والا هم راه پیدا میکند. بهترین نمونهاش مثلا رمان پیکارسک است. رمان پیکارسک رمانی بود که در اسپانیای قرون پانزدهم و شانزدهم کموبیش به صورت نقالی هم روایت میشد. شخصیت اصلی رمان پیکارسک آدم شیادی بود که سر عالم و آدم را کلاه میگذاشت و به همین دلیل جذابیت عام داشت و بعد تدریجا شاهکاری چون «شیاد» یا «سرگذشت شیاد» منتشر شد. این ادامه پیدا کرد و در ادبیات اسپانیا نویسندهای مثل باروخا، که ارنست همینگوی گفته او استاد من بود، با یکسری از رمانهایش پرسوناژهای رمان پیکارسک را وارد ادبیات ارزشمند کرد. حالا این بدهبستان از این طرف هم وجود دارد و مثلا رمانی مثل «گذار منهتن» دوس پاسوس به صورت موازی سرگذشت یکسری از آدمهای خاص را در مکانی خاص روایت کرده و بعد مثلا کامیلو خوزه سلا که در 1989 برنده نوبل ادبیات شد، رمان «کندو» را نوشت و دقیقا همان داستان «گذار منهتن» را دارد و رمان خیلی والایی است. یا مثلا نمونه دیگری که خوشبختانه با ترجمه خوب دریابندری به فارسی منتشر شده «رگتایم» دوکتروف است. از آن طرف در ادبیات عامهپسند و سریالهای تلویزیونی به دفعات از همین ساختار استفاده شده و همیشه یکجور بدهبستان وجود داشته است. در مورد رمان گوتیک هم همین اتفاق افتاده است و از دل رمان گوتیک چیزی پدید آمد که به آن رمانس گوتیک گفته میشود. یکی از نویسندگان شاخص این گونه ویکتوریا هولت است که چند اثرش هم به فارسی برگردانده شده است. او در دهه هشتاد جزء پرفروشهای همه کشورهای دنیا بود و آثارش شکل عامیانه گوتیک است. یا مثلا نمونه شاخص دیگر رمان «ربهکا» است که اثر مهمی است و یکی از دلایلش شاید فیلم هیچکاک باشد ولی خود «ربهکا» سرآغازی است برای چیزی که رمان گوتیک عامهپسند نامیده میشود. قابلیتی که ژانر گوتیک داشت و باعث شد تا امروز دوام بیاورد، این است که اگر مثلا در «قلعه اوترانتو» با هیولا مواجه هستیم، رمان گوتیک مدرن این را به هراسهای هولناک روانی تبدیل کرد. خورههای ذهنی هولناک در گوتیک مدرن امروزی میشوند. نکته مهم دیگری که در گوتیک کلاسیک کمتر وجود داشت اما در رمان گوتیک مدرن خیلی با آن مواجه میشویم راوی غیرقابل اعتماد است، یعنی نوعی از راوی که خواننده را گول میزند و به گمراهی میکشاند. حالا در یک جا این دروغگویی به دلیل روانپریشی است یا میتواند علل دیگر داشته باشد. رمان گوتیک مدرن این قابلیت را داشت که به مرور به مضامین امروزی مثلا به فمینیسم و حتی مضامین اجتماعی بپردازد. یا مثلا نویسندهای مثل آنجلا کارتل، که متأسفانه اثری از او به فارسی ترجمه نشده، در رمان معروفش یعنی «اتاق خونین»، افسانههای کهن را بازنویسی کرده و این را از دیدگاهی فمینیستی انجام داده است. مثلا شکل دیگری از داستان «ریشآبی» را بازآفرینی کرده و پرسوناژ زن اصلی داستان وقتی در اتاق مرگ قرار میگیرد یک شهسواری به کمکش میآید و بعد میبینیم که این شهسوار مادر خودش است که لباس شوالیهای پوشیده و این مقداری طنزآمیز هم به نظر میآید. در رمان گوتیک کلاسیک ما مقدار زیادی المانهای تئاتری داریم، بهخصوص در همین «قلعه اوترانتو» این ویژگی زیاد دیده میشود و افزون بر این نثر رمان و دیالوگهایش هم شکسپیری است. اما در رمان گوتیک مدرن این المانهای تئاتری کم شده و جای خودش را به دغدغههای اگزیستانسیالیستی سپرده است. خیلی جالب است که همین امروز یک نویسنده مکزیکی به نام سیلویا مورنو گارسیا رمانی نوشته به نام «گوتیک مکزیکی» و روایت اثرش به رئالیسم جادویی پهلو میزند. پس میبینیم که همچنان آثار گوتیک نوشته میشود و از طرف دیگر جریان دیگری که از دل رمان گوتیک درآمده و مهم است، جریانی است که در ادبیات ایالات متحده آمریکا به آن گوتیک جنوبی میگویند. آثار ویلیام فاکنر گوتیک جنوبی است و بسیاری از رمانهای کورمک مککارتی، بهجز تریلوژی مرزی، در این ژانر میگنجد و همینطور برخی رمانهای تونی موریسون. در رمان گوتیک کلاسیک مضامینی چون فضاهای هراسناک و قلعههای متروکه دیده میشود که اینها در رمان گوتیک مدرن جای خود را به حالات روحی دادهاند و به تعبیر بهتر ما در اینجا با سقوط یا فروپاشی روحی روبهرو هستیم. یکجور خط باریکی بین جنون و عقل، مرگ و زندگی در این رمانها وجود دارد و همچنین با فرسودگی جسمی یا روحی و معنوی سروکار داریم و اینها همه از عناصری هستند که در گوتیک مدرن دیده میشود. درواقع خیلی از المانهایی که در گوتیک کلاسیک به صورت فیزیکی نمود پیدا میکردند، در گوتیک مدرن به صورت روحی و روانی خودشان را نشان میدهند. با توجه به همه نکاتی که اشاره شد، چندان عجیب نیست که مترجمی که دغدغهاش ترجمه آثاری است که در تاریخ ادبیات حائز اهمیت هستند، به سراغ رمانی مثل «قلعه اوترانتو» یا «قلمرو این عالم» برود. در اهمیت رمان «بیراه» هم اشاره به همین نکته بس که در رمان معروف «تصویر دوریان گری»، دوریان گری یک جا با شوق و ذوق درباره یک کتاب صحبت میکند و میگوید این شگفتانگیزترین کتابی بوده که خواندم و مرا مسحور خودش کرده است. به خاطر این رمان اسکار وایلد را به دادگاه کشانده بودند و آنجا از او پرسیدند که منظور دوریان گری از این کتابی که میگوید چیست و او گفته بود منظور کتاب «بیراه» است. البته باید در نظر داشت که در مکتب انحطاط ما شاعرانی مثل رمبو و مالارمه را داریم و اغلب آثار این جریان شعر هستند و شاید شاخصترین اثر منثور مکتب انحطاط همین رمان «بیراه» است.
رمان «نادیا» هم از این جهت اهمیت دارد که اولین رمان سوررئالیستی است و باید توجه کرد که هر چیز شگفتانگیزی را سوررئالیستی میخواندند. اما وقتی «نادیا» را میخوانیم میبینیم دستکم بسیاری از تصوراتی که درباره سوررئالیسم وجود داشت در این رمان وجود ندارد. یعنی سوررئالیستها دنبال امر شگفتانگیز در زندگی روزمره بودند و با خواندن «نادیا» میبینیم که هیچ اتفاق ماوراءطبیعی در آن وجود ندارد و عنصر تصادف برای سوررئالیستها خیلی مهم بوده است. امر شگفتانگیزی که بر اثر تصادف به وجود میآمد برای آنها خیلی جالب بود و این امر شگفتانگیز اصلا چشمگیر و تماشایی نبود. مثلا در رمان «نادیا» امر شگفتانگیز یک ملاقات تصادفی است یا چیزی است که در بازار مکاره پیدا میشود.
در ترجمه این رمانها چقدر آشنایی با ویژگیهای اصلی هر ژانر و سیر تکامل و تغییرات آن ضروری است و آیا خود شما برای ترجمه این آثار احساس نیاز به خواندن متون نظری و نقدهای منتشرشده داشتید؟
من در روند دیگری این آشنایی را به دست آوردم و پیشاپیش به واسطه خواندن یکسری آثار این شناخت را به دست آورده بودم. اگر به ترتیب زمانی بخواهم بگویم، اولینبار وقتی بیست سالم بود رمان «زندگی جای دیگر است» میلان کوندرا را خواندم و در این رمان یک پرسوناژ نقاشی هست که ارادت زیادی به آندره برتون دارد و سعی میکند رفتار ظاهریاش شبیه به او باشد. این اولین رمانی بود که از کوندرا خواندم و حتی شروع کردم به ترجمه و فصل اولش را هم ترجمه کردم که البته خوب شد رهایش کردم، چون آن موقع سواد کافی و توانایی لازم را هم نداشتم. اما منظورم این است در این رمان برای اولینبار اسم آندره برتون را شنیدم و بعد از آن بود که رمان «نادیا» را خواندم و این در پسزمینه ذهنم ماند. بعد به مرور آثار سوررئالیستهای دیگر و آثار ژرژ باتای و دیگران را خواندم و آشنایی کافی را پیدا کردم. یعنی بیشتر از آنکه متون تئوریک خوانده باشم خود آثار را خوانده بودم. داستان «چشم» ژرژ باتای شبیه به «نادیا» نیست اما هیچ ربطی به تصور عام رایج که درباره رمانهای سوررئالیستی جاافتاده هم ندارد. درباره «قلمرو این عالم» هم باید بگویم که من اول به واسطه مارکز و «صد سال تنهایی» و تقریبا تمام آثاری که از مارکز خوانده بودم، به رئالیسم جادویی علاقه داشتم و وقتی این رمان کارپانیته را دیدم به فکرم رسید که خیلی مهم است که این رمان در ایران منتشر شود، چون رئالیسم جادویی در ایران هم محبوب است. اما درباره مکتب انحطاط بیشتر با شعرهایش آشنا بودم و مجموعه اشعار رمبو را هم ترجمه کردهام که پس از یک بازنگری احتمالا در نشر چشمه منتشر خواهد شد. چون به شاعران این مکتب علاقه داشتم به نظرم رسید که ترجمه رمان «بیراه» هم میتواند حائز اهمیت باشد. اما «قلعه اوترانتو» را براساس پیشنهاد ترجمه کردم و اینجا بود که خیلی زیاد کتابهای تئوریک خواندم و فکر میکنم مؤخرهای هم که برای این کتاب نوشتهام گواهی بر این است که شناختی کافی درباره گوتیک به دست آورده بودم. وقتی ترجمه این رمان به من پیشنهاد شد نخست تحقیق کردم که ببینم در ژانر گوتیک چه خبر است و دیدم چقدر گسترده است و اهمیت داشته و تأثیرگذار بوده است.
اشاره کردید که اغلب مکتبها و ژانرها از درون ژانری دیگر بیرون آمدهاند. با توجه به سیر تکوین و تغییرات ژانرها به نظرتان ذوق و پسند گروهی از نویسندگان و شاعران در به وجود آمدن یک ژانر نقش داشته یا آنها اغلب تحت تأثیر تغییرات اجتماعی و تاریخی شکل گرفتهاند؟
در حقیقت در اکثر ژانرها، پیش از آنکه با عنوان مشخص یک ژانر شناسایی شوند، در ابتدا یکسری آثار منتشر شده بود که کسی متوجه تغییر و تحولات آنها نبود. مثلا یک نمونه شاخصش در مورد سوررئالیستهاست. آنها بعد از اینکه آندره برتون، مانیفست سوررئالیسم را نوشت و اعلام کرد که این مکتب این ویژگیها را دارد، دستبهکار شدند و شروع کردند برای خودشان اسلافی پیداکردن و خیلی از نویسندهها را آنها کشف کردند. مثلا یکی از این نویسندهها لوترآمون بود که خیلی قبل از سوررئالیستها آثارش را نوشته بود. لوترآمون خیلی شخصیت عجیبی بود. او جوانی روستایی بود که خیلی زود هم جوانمرگ شد. او کتابی با عنوان «سرودهای مالدورور» نوشته که چیزی بین نثر و نظم است. سوررئالیستها بعدها گفتند او بدون آنکه خودش بداند سوررئالیست بوده است. در کتاب «سرودهای مالدورور» جملهای هست که میگوید زیبایی یعنی برخورد تصادفی یک چتر و چرخ خیاطی روی تخت جراحی. این جملهای معروف است و اصلا به شعار زیباییشناختی سوررئالیستها تبدیل شد. لوترآمون وقتی این جمله را نوشته بود اصلا شناختی از سوررئالیسم نداشت، اما سوررئالیستها بعدها گفتند اصلا غایت ما از زیبایی چنین چیزی است. یا مثلا مارکی دوساد را نیز اینها کشف کردند، درحالیکه او نیز خیلی قبل از سوررئالیستها آثارش را نوشته بود و میدانیم که در زمان انقلاب کبیر فرانسه در زندان باستیل بود و خلاصه نویسندهای قدیمی بود اما سوررئالیستها گفتند آثار او مثل «120 روز در سودوم»، «ژوستین» و... همگی سوررئال هستند. گاه جریانهای باریکی شکل میگیرند که شناختهشده نیستند و یک زمان یک نفری آنها را تئوریزه میکند و سروسامان میدهد و اسمی روی آنها میگذارد. مثلا امیل زولا را اگر در نظر بگیریم، میبینیم که یکسری از آثار او رئالیستی است و بعد آمد تفاوتهایی قائل شد و به ناتورالیست تبدیل شد. المانهایی چون وراثت و ویژگیهایی دیگر را در کارش به کار برد و سپس شروع کرد به نوشتن یک مانیفست. بههرحال خیلی آثار پیش از آنکه اسمی برایشان به وجود آمده باشد نوشته میشوند و بعدها کسانی پیدا میشوند که این آثار را کشف و دستهبندی میکنند. یا حتی رمانتیکها هم برای خودشان پدران ادبی پیدا کردند و مثلا گفتند راسین که نویسندهای کلاسیک به شمار میرود، در اصل رمانتیک بوده است. هیچ چیزی خلقالساعه نیست و یک روند تدریجی وجود دارد. نوعی دیالکتیک وجود دارد که طی آن تغییرات کمی به تغییرات کیفی تبدیل میشوند. این تغییر کیفی به واسطه اندیشه یک یا چند نفر رخ میدهد که به ویژگیهای مورد نظرشان سروسامان میدهند و آنها را پیراسته میکنند اما هیچ چیزی یکدفعه از هیچ پدید نمیآید. همیشه آثاری در گذشته وجود دارند که تأثیراتی از خودشان باقی میگذارند یا بعدها ویژگیهایی در آثار گذشته میبینند و برخی جنبههای آن را حذف میکنند و برخی جنبههایش را بسط میدهند و یک جریان به وجود میآید. در نقاشی هم همینطور است. مثلا سزان نقاش امپرسیونیست بود و آنها در نقاشی به رنگ اهمیت زیادی میدهند و چندان به فرم اهمیتی نمیدهند. سزان به مرور در طول کارهایش تبدیل به رابطی میان امپرسیونیستها و کوبیستها شد و شروع کرد در نقاشیهایش فرم را برجسته کرد و بعد کسانی مثل پیکاسو، براک و دیگران آمدند و حساب خودشان را کاملا جدا کردند و گفتند وجه غالب باید با فرم باشد و نه رنگ. آنها این را بسط دادند و نظریهپردازی کردند تا سرانجام به مکتب کوبیسم رسیدند.
تغییر و تحولات ژانرهای ادبی و هنری چقدر بر یکدیگر اثر داشتهاند؟
مکاتب هنری با همدیگر در ارتباط هستند و مثلا میبینیم که یک مکتب نخست خودش را در یک هنر نشان میدهد و بعد به هنری دیگر میرود. مثلا رمانتیسم ابتدا خودش را در موسیقی نشان میدهد و بعد به ادبیات میآید. یا مثلا کوبیسم نخست در نقاشی خودش را نشان داد و بعد یکسری آثار ادبی کوبیستی هم خلق شدند اگرچه در ادبیات جریان اثرگذاری پدید نیامد. نکته دیگر این است که نهتنها یکسری روابط بین ژانری وجود دارد بلکه روابط بیناهنری هم وجود دارد. مثلا فرنان لژه که یک نقاش کوبیست بود، دکور تعدادی از کنسرتهای استراوینسکی را طراحی کرده است، چون استراوینسکی را به نوعی موسیقیدان کوبیست میدانستند.
در صحبتتان به این نکته اشاره کردید که برخی ژانرها و مکتبها با نگاهی به گذشته برای خودشان اسلافی پیدا کردند. آیا میتوان در سنت ادبی فارسی نیز ویژگیهایی را پیدا کرد که با برخی از ژانرهای ادبی و هنری معاصر شباهت داشته باشند؟
بهندرت میتوان چنین چیزی پیدا کرد. خیلی از دوستان نمونههایی از متون کلاسیک را مثال میزدند و از من میپرسیدند به نظرت آیا این رئالیسم جادویی نیست. من حرف یکی از استادانم را وقتی در رشته سینما تحصیل میکردم میزدم. او استاد فیلمبرداری بود و یکی از دوستان ما فیلمبرداری کرده بود و میگفت این سایهروشن است. استاد ما گفت من سایهاش را میبینم اما روشنش را نه. بعضی از دوستان میگفتند که «تذکرهالاولیا» عطار رئالیسم جادویی نیست؟ من هم میگفتم جادوییاش درست اما رئالیسمش کجاست؟ ما در جاهایی که روایت داشتهایم هیچگاه رمان نداشتهایم. رمان برای ما امری وارداتی است و داستانهایی که داشتهایم همه رمانسهای پهلوانی بودهاند مثل «امیرارسلان نامدار»، «سمک عیار» و...، هیچکدام از اینها رمان نیستند، درحالیکه در ادبیات اروپا تقریبا همه بر سر این نکته توافق دارند که رمان «دون کیشوت» پایان رمانس و شروع رمان بود و هرچه پیش از آن وجود داشت رمانس محسوب میکردند. «دون کیشوت» نقطهگذار رمانس به رمان است و ما این اتفاق را در ادبیاتمان نداشتهایم. رمان دیرهنگام و به صورت ترجمه وارد ایران شد. داستانهایی مثل آثار محمد حجازی تلفیقی است از رمانتیسم و رئالیسم دیرهنگام. اولین نویسندگان مدرنمان هم کم رمان نوشتهاند. محمدعلی جمالزاده اصلا رمان ندارد و هدایت هم بیشتر داستان کوتاه نوشته است. سرچشمه فکری همه این نویسندگان اما ادبیات غربی بوده چون زبان خارجی بلد بودند و رمانهای غربی را خوانده بودند. من یک زمانی در فکر این بودم که در افسانههای کهن فارسی میگشتم تا ببینم کدام افسانهها را میشود به شکل روایت امروزی درآورد. دستکم در آثاری که من خواندم آن فراز و فرودها و پیچیدگیهای لازم وجود نداشت. روایتها ساده و خطی هستند و پیچیدگیهایی که ضرورت رمان است، در آنها وجود ندارد و این از ویژگیهای رمانس است که پیچیدگی ندارد. البته موارد نادری میتوان نام برد که البته به نثر نیستند و منظوم هستند و مثلا یکی از پیچیدهترین داستانهای روایی را در «ویس و رامین» میبینم.
در سنت ادبیات شفاهی مثلا در مورد «هزار و یک شب» چطور؟
نه حساب «هزار و یک شب» جدا است. اما خب این اثری است که نویسندهای مشخص ندارد. اما بههرحال «هزار و یک شب» پیچیدگی دارد و غریب است و نکتهای هم که دیرهنگام فهمیدم این است که داستانهای مشهور «هزار و یکشب» یعنی علاءالدین و علیبابا در متن عربی کتاب نیستند و مترجم فرانسوی خودش آنها را اضافه کرده است. اما بههرحال «هزار و یک شب» حتی پیچیدگیهای ساختاری هم دارد و میتواند دستمایه قرار بگیرد. قصههای تودرتوی «هزار و یک شب» ساختاری عجیب دارد و این حاصل خلاقیت جمعی است و معلوم نیست چه کسی این را خلق کرده است. «هزار و یک شب» ازجمله آثاری است که من علاقه زیادی به آن دارم و به نظرم میتواند خیلی الهامبخش هم باشد و حساب این کتاب کمی جداست. البته بیشتر هم بهعنوان متن عربی شناخته میشود اما همانطور که اشاره شد معلوم نیست چه کسانی آن را نوشتهاند.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.