خبرگزاری مهر، گروه بین الملل، الناز رحمت نژاد: کوچکترین عضو اتاق دوازده نفره مان من بودم و پادشاهی میکردم تا اینکه زهرا دختر ایرانی دهه هشتادی با سینی چای و بشقابی از کاکائو وارد اتاق شد. از پیدا کردن همصحبت آن هم دوازده نفر از نوع همزبان ذوق کرد. به او گفتم: «چه چیزی روی دلت سنگینی میکند؟ از آن شروع کن و بگو.»
خندید: «همسرم گروه جهادی دارد. با گروه جهادی برای کمک به خانوادههای آوارگان سوری به هرمل جنوب لبنان آمده است. طاقت دوری اش را نداشتم، خانه و زندگی در ایران را رها کردم، بلیط گرفتم و به لبنان آمدم تا در کارها کنار همسرم باشم. با پول شخصی خودم به لبنان آمدم اما برخی از مردم فکر میکنند بودجه دولتی به من تعلق گرفته است!»
روی شانه اش زدم: «رفیق، این درد مشترک همه ما است. یکی پول قرض کرده، آن یکی دوربینش را فروخته، این یکی طلاهایش را خرج کرده و چند نفری وام گرفته اند تا خودشان را به بیروت، مراسم تشییع سید حسن نصرالله رساندند. یک لحظه هم دنبال بودجه دولتی نرفتند! دوست داشتند زندگی و دار و ندارشان را بدهند تا خودشان را به مراسم تشییع سید برسانند.»
صدای خنده کودکان، ناهار نخورده و گرسنه من را به محوطه پشت اتاقمان کشاند. سه پسر بچه و دو دختر بچه بودند. دنبال بازی میکردند. بالا بلندی بازی بعدی آنها بود. چند دقیقهای که از بالا بلندی گذشت، سراغ قایم موشک بازی رفتند. بدون اینکه متوجه باشم ایرانی هستند یا لبنانی با صدای بلند و کشیده گفتم: «سلاااام.» مات و مبهوت نگاهم میکردند. سلام که ایرانی و عربی ندارد! چرا تعجب کرده اند! چون غریبه ام؟
صدایی از پشت سرم شنیدم: «فارسی بلد نیستند. اینها کودکان آواره سوری هستند.»
صاحب صدای یک روحانی بود. بادکنکهایی رنگی در دستش داشت. دانه به دانه آنها را باد کرد و به دست هر کدام از کودکها یک بادکنک داد. بچهها بادکنکها را در هوا رها کرده و دنبالشان میدویدند. کودکان یخشان باز شده و دیگر مات و مبهوت نبودند! نگاهم میکردند. بلند بلند میخندیدند. بادکنک قرمز رنگی به دستم دادند که یعنی تو هم به جمع ما بپیوند. بادکنک را در آسمان رها کن و دنبالش بدو. اما حالا من مات و مبهوت بودم! بغض داشتم؛ بغضی به اندازه گردو در گلویم گیر کرده بود. اشکهایم پشت چشمهایم جمع شده و دوست نداشتم پیش بچهها سرازیر بشوند. بادکنک را در دستم نگه داشته و به چهره تک تک آنها خیره شده بودم. بغضی که راه گلویم را بسته بود اجازه نمیداد کلمات از دهانم خارج شوند و از آنها بپرسم: «به کدامین گناه؟ به کدام گناه آواره شده اند؟ به کدامین گناه سایه پدر یا مادر یا هر دو از سر آنها برداشته شده است؟ به کدامین گناه هم سن و سالهای آنها به علت زندگی در چادر باید در سرما جان بدهند؟ به کدامین گناه از بازی با اسباب بازیهایشان محروم شده اند؟ به کدامین گناه نباید رنگ تحصیل ببینند؟»
با لکنت و بهت از آقای روحانی سوال کردم: «شما در این اردوگاه مسئول کودکان آواره سوری هستید؟»
بچهها او را دوره کرده بودند. هدیه میخواستند. حاج آقا داخل جیبش دست انداخت. هر چه داشت بین بچهها تقسیم کرد؛ مهر، تسبیح، عطر، شانه و چند شکلات. روی نیمکت رو به رویی موکب امام رضا (علیه السلام) نشست: «محمد احمدزاده مدیرکل اوقاف و امور خیریه خراسان رضوی هستم. مثل شما برای حضور در مراسم تشییع سید حسن نصرالله به لبنان آمده ام که به صورت اتفاقی با بچهها در اردوگاه آشنا شدم.»
گوشی اش را از جیبش درآورد: «بچه ها از من خواستند برایشان اذان بگویم، من هم اذان گفتم. بچههای آواره سوری در هرمل و بعلبک نباید به حال خودشان رها بشوند. افراد دلسوز و دغدغهمند و دستاندر کار باید به فکر کار فرهنگی برای این بچهها باشند.»
به موکب امام رضا (علیه السلام) اشاره کرد: «چهار ماه و دو روز از فعالیت موکب میگذرد. این موکب یک ماه در سوریه برای آوارههای لبنانی و سه ماه در لبنان برای آوارههای سوری خدمات رسانی کرده است. با کمکهای نقدی و اهدای طلای مردم ایران تا امروز ۸۰۰ هزار غذای گرم بین آوارگان سوری طبخ و توزیع شده است. برای ماه مبارک رمضان ۲۴۰ هزار وعده افطار و سحر تدارک دیده شده است که توزیع خواهد شد. پشتیبانی و تهیه و توزیع غذای گرم کافی نیست، باید به فکر کار فرهنگی بود.»
بادکنک یکی از بچهها ترکید. بادکنک خودم را به دستش دادم. حاضر بودم همین چند دقیقهای که پیش کودکان آواره سوری هستم هر کاری بکنم تا آب در دلشان تکان نخورد! روی پله ایستادم. صدایشان زدم بیایید عکس یادگاری بگیریم. شروع به شمارش کردم: «واحد. اثنان. ثلاثة، أربعة، خمسة، ستة، سبعة، ثمانیة، تسعة، به ۱۰ نرسیده بودم که خودشان را به کنارم رساندند. نگذاشتند دنبال ژست باشم! خودشان ژست گرفتند؛ به نشانه پیروزی دستان خود را به شکل V درآوردند.
ضاحیه، خرمشهری در جنوب بیروت
دوست داشتم از لحظه لحظه حضورم در لبنان استفاده کنم. سفر هفت روزه من شده بود دو روزه! یک روزش که روز گذشته ۲۳ شباط (فوریه) ۲۰۲۵ از صبح تا شب در مراسم تشییع سید حسن نصرالله و شهید سید هاشم صفی الدین گذشته بود. قصد داشتم امروز ۲۴ شباط به دل ضاحیه بزنم؛ از روضه الحوراء و روضه الشهدا گرفته تا محل شهادت و تدفین شهید سید حسن نصرالله. همه سوار یک ون که از حزب الله گرفتیم، شدیم و به سمت منطقه ضاحیه در جنوب بیروت رفتیم.
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد. چشمم به دیوار نگاره بزرگی که عکس شهید حاج قاسم سلیمانی، شهید سید حسن نصرالله و شهید سید حسن نصرالله روی آن بود، خورد. از دیوار نگاره عکس گرفتم و رو به خانمها گفتم: «گالری گوشی ما پر شده است از عکس آدمهایی که قرار است روزی رجعت کنند و در کنار امام زمان (عج) دوباره خونشان به زمین بریزد.»
ون در خیابانی در نزدیکی محل شهادت سید حسن نصرالله نگه میدارد. یکی یکی پیاده میشویم. هیچکس حالش دست خودش نیست! دلشان می سوزد. اشکهایشان سرازیر میشود. مو به تن همه سیخ شده است! به گمانم به ۸۵ تن بمب سنگر شکن و ۶ بلوک ساختمانی شش طبقه که با خاک یکسان شده اند، فکر میکنند.
لبنانیها فقط روز تشییع سید عزادار نبوده اند! آنها روز ۶ مهر ۱۴۰۳ که رژیم جعلی صهیونیستی دست به حمله و ترور سید حسن نصرالله زد، عزادار شده اند و همچنان ادامه دارد! سید را تشییع کرده و به خاک سپرده اند اما داغ دلشان آرام نشده و غم سید از خاطرشان نرفته است که اینچنین به سینه میزنند و گریه میکنند.
یکی از خانمهای ایرانی دلش میخواهد از خاک محل شهادت سید تبرکی بردارد و به ایران بیاورد که مسئول تیم اجازه نمیدهد: «خاک اینجا به علت بمبها سمی است.»
قدم زنان، سینه زنان، اشک ریزان و آه کشان به نقطهای رسیدیم که پر از عکسهای سید حسن نصرالله است. پرچمهای لبنان، حزب الله، ایران، حشد شعبی و حماس هم دیده میشود. دسته گلها روی هم انباشته شده اند. این نقطه محل اصابت بمب ۸۵ تنی است که منجر به شهادت سید حسن نصرالله شد. خون پاک سید در این نقطه ریخته شد. شانههایمان در این نقطه می لرزد. گریههایمان در دلمان نیست و به هق هق افتاده ایم. راستی چرا کاری از دستمان بر نیامد؟
تصویر ندارم! فقط صدا دارم! صدای خانمی را می شنوم: «دعا در جایی که خون شهید ریخته شده به اجابت نزدیک است.» همه دستهایمان را رو به آسمان میگیریم و شروع میکنیم به «الهی عظم البلاء» خواندن. به «یا مولانا، یا صاحب الزمان، الغوث، الغوث، الغوث، ادرکنی، ادرکنی، ادرکنی، الساعة، الساعة، الساعة، العجل، العجل، العجل، یا ارحم الراحمین به حق محمد و آله الطاهرین» که می رسیم، انگار آسمان در غم ما شریک شده است؛ دو سه قطرهای از اشکهایش روی کف دستهایمان مینشیند.
از محل عروج سید کمی فاصله میگیرم و به سمت کوچه پس کوچههای ضاحیه میروم. خانهها تخریب شده و خالی از سکنه هستند. جلوی یکی از آنها میایستم. سر در خانه عکس حضرت آقا و امام خمینی (ره) و اللهم عجل لولیک الفرج نصب شده است. به سمت خانه مخروبه دیگری که جلو آن چند بشکه سبز رنگ است، میروم. مثلاینکه در ضاحیه رسم است سر در خانهها عکس حضرت آقا و امام میزنند. پرچم قرمز رنگ «لبیک یا رسول الله» هم به چشم میخورد. روی دیوار سمت راست این خانه با اسپری مشکی رنگ نوشته شده است: «آمریکا الشیطان الاکبر و الموت لاسرائیل» روی دیوار سمت چپ نیز با اسپری قرمز رنگ نقش بسته شده است: «بالشهداء انتصرنا».
هر چه جلوتر میروم خانهها قشنگتر میشوند! اینجا تک تک خانهها و دیوارهایشان حرف برای گفتن دارند! باید بنشینی و ساعتها تماشایشان کنی. آدمهای خانه به خاطر شرایط جنگ و در امان ماندن از حملات دشمن رفته اند اما ایمان خانهها سر جایش مانده است. اشکم را در میآورد؛ خانهای که خالی از سکنه و اسباب و وسایل زندگی است اما روی دیوار آن نگاشته شده است: «الحمدالله رب العالمین» همچنین پرچم «یا حسین مظلوم» روی در آن توجه آدم را جلب میکند. عکس شهیدان سید حسن نصرالله، عماد مغنیه و سید عباس موسوی روی سر در خانه خودی نشان میدهد.
گفتم که در بیروت احساس غریبگی نمیکنم؛ اینجا همان ایران خودمان است. ضاحیه خرمشهر دیگری است! هر چه در خرمشهر بود؛ ایستادگی، مقاومت، ایمان، غیرت، مردانگی، وحدت و همدلی، همه را اینجا میبینی.
شهدای روضه الحوراء امام حسنی اند
روضه الحوراء زینب (س) آرام بخش ترین نقطه بیروت است! در سرم برایش نقشه کشیدم که اگر در تهران بودی، مثل وقتهایی که به بهشت زهرا (س) میروم، وسط درس و کار یکهو چادر به سرم میانداختم، کتانیهایم را تند تند، بدون اینکه حواسم باشد بندهایش را بسته ام یا نه، میپوشیدم، خودم را به اولین وسیله نقلیه که من را به تو برساند، میرساندم تا ۱۰ دقیقه، یک ربع، نیم ساعت، کنار تک تک شهدا بنشینم و نگاهشان کنم، نگاهشان کنم، نگاهشان کنم… بعد بی حرف، بی غم و بی خستگی سرم را پایین بیندازم و راه رفته را سر به زیر و با طمانینه برگردم.
مزار شهدای روضه الحوراء سنگ مزار ندارد! دور مزار هر شهید با چوب قاب گرفته شده است. روی مزارها تا دلت بخواهد قرآن، عکس آقا و امام و سید حسن نصرالله، شمع، گل و سربندهای «انا علی العهد» گذاشته اند. شهدای روضه الحوراء امام حسنی اند! یکی در میان وصیت کرده اند تا زمانی که ائمه بقیع (ع) بارگاه ندارند برای ما هم سنگ مزار نگذارید.
غبطه می خورم! به ایمانشان، به لحظه عروجشان، به عظمت تشییع شأن، به نورانیت مزارشان، به توسلاتی که همه محتاجان به خون آنها میکنند. از آنها سوال میکنم: «چگونه زندگی کردید که خدا گلچینتان کرد؟ چرا هربار در مزار شهدا قدم بر میدارم مزارتان غرق نور است؟ چگونه با خدا مناجات کردید که خودش به شما لبیک شهادت داد؟»
آه می کشم: «برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده!»
اگر برگردم تهران و از من بپرسند قلبت در کجای بیروت ماند؟ می گویم در روضه الحوراء زینب (س) در ضاحیه. هر چه داغ تازهتر باشد آدم بیشتر دلش می سوزد! خب در روضه الحوراء بیشتر دلم سوخت! شهدایی در روضه الحوراء آرام گرفته اند که در جنگ اخیر بین رژیم صهیونیستی و لبنان به شهادت رسیده اند و به تازگی به خاک سپرده شده اند. پیکر مطهر شهید سید هاشم صفی الدین هم در گوشهای از روضه الحوراء به امانت دفن شده بود که روز گذشته تشییع و به خاک سپرده شد. کاش در روضه الحورا ء داغ فقط تازه بود نه زیاد! مثلاً یک داغ، دو داغ، سه داغ… اصلاً صد داغ! به گمانم بیشتر از صد داغ است که در هر مزار نه یک شهید بلکه سه شهید آرام گرفته است.
صدای عماد مغنیه در روضه الشهیدین
روضه الحوراء زینب (س) و روضه الشهیدین با فاصله کمی از یکدیگر در ضاحیه در جنوب بیروت قرار گرفته اند. پیاده و قدم زنان از روضه الحوراء به سمت روضه الشهیدین میرویم. رفت و آمد ماشینها، مغازههای باز و خانههایی که خالی از سکنه نیستند را تماشا میکنم؛ زندگی جریان دارد. قبل از آتش بس منازل این منطقه خالی از سکنه شده بود.
کنار خیابان میایستم و از چند ساختمان تخریب شده عکس میگیرم. خانمهای گروه رفته اند و من جامانده ام. قدمهایم را تند میکنم تا به آنها برسم. روضه الشهیدین روزگاری یک بوستان و متعلق به شهرداری بیروت بود. ۱۳ آوریل ۱۹۷۵ دو برادر ۱۴ و ۱۶ ساله به نامهای مصطفی هاشم و مهدی هاشم از مبارزان جنبش امل در شرق بیروت به شهادت می رسند. به پیشنهاد مردم، این دو برادر شهید را در بوستان محله خودشان دفن میکنند. امام موسی صدر برای آنها نماز میخواند و بعد از قرائت نماز این مکان را روضه الشهیدین نامگذاری میکند.
بعد از شهیدان مصطفی هاشم و مهدی هاشم، کم کم شهدای اعضای حزب الله در این مکان به خاک سپرده میشوند. عماد مغنیه و پسرش جهاد، مصطفی بدرالدین معروف به سید ذوالفقار و سید هادی نصرالله فرزند دبیرکل سابق حزب الله سید حسن نصرالله از شهدای شاخص روضه الشهیدین هستند. پیکر مطهر شهید سید حسن نصرالله هم در گوشهای از این مکان به امانت به خاک سپرده شده بود.
اولین باری نیست که از خانمهای گروه عقب می افتم؛ از بس هر جا میروم کارم عکس گرفتن و گفتوگو با کردن با مردم است که دم به دقیقه عقب می افتم. به روضه الشهیدین میرسم. بین مزار شهدا آرام آرام قدم می زنم. به عکسهایشان خیره میشوم و یک دل سیر نگاهشان میکنم؛ انگار که آخرین بار باشد.
به جان مسئول گروه غر می زنم: «کاش میشد امشب به ایران برنگردیم. تک تک شهدایی که در روضه الحوراء و روضه الشهیدین خوابیده اند، حرف برای گفتن دارند؛ چه طور برگردم ایران؟ کاش میشد دنیا همین جا ایست کند و ساعتها در روضه الحوراء و روضه الشهیدین بمانم. اسم یک به یک شهدا را یادداشت کنم، خانواده و دوستانشان را پیدا کنم، درباره شأن گفت و گو بگیرم، اما حیف…»
منتظر نمی مانم جوابی بگیرم؛ مهم غر بود که زدم! چرخی می زنم. دور تا دورم شهید است که خوابیده؛ از فرمانده تا سرباز. باز به لکنت افتاده ام! مثل همان موقعی که بچههای آواره سوری را دیدم. بریده بریده و با چشمهایی پر از اشک زمزمه میکنم: «یادمان نرفته چه فداکاری کرده اید! یکی عزیز دردانه اش را پشت سر گذاشت، دیگری کنج خانه پر از عشقش را، آن دیگری حتی نشانی هم ندارد که دل مادرش آرام بگیرد، در این راه نه تنها جان داده اید بلکه راه رسیدن به عشق الهی را نشان کرده اید…»
مزار شهید عماد مغنیه و پسرش جهاد و مصطفی بدرالدین در مرکزی ترین نقطه روضه الشهیدین قرار دارد. خانمهای گروه را نمی دانم اما در روضه الشهیدین صدای عماد مغنیه در گوشم می پیچد: «الهدف واضح، و محدد و دقیق، إزالة اسرائیل من الوجود، هدف واضح و روشن و دقیق است؛ پاک کردن اسرائیل از صفحه روزگار.» گفتم که در بیروت احساس غریبگی نمیکنم؛ اینجا همان ایران خودمان است. عماد مغنیهها خود را شاگرد مکتب شهید ایرانی سید مصطفی چمران میدانند.
خوشبختترین خاک عصر ما
گروههای مقاومت اسلامی ایران، عراق، فلسطین و یمن در محل تدفین شهید سید حسن نصرالله حضور دارند. مشتهایشان را گره کرده و شعار میدهند؛ برای تجدید بیعت با سید آمده اند. صفهای مردانه و زنانه تشکیل شده است. یک صف از مردان به زیارت مزار سید میروند و بعد یک صف از زنان. نوبت صف ما میرسد. یک شاخه گل رز سرخ به دست دارم. سربند زرد رنگ «انا علی العهد» هم دور مچ دست چپم بسته ام. شروع به شمارش میکنم: یک، دو، سه، چهار، پنج… پنج نفر مانده تا نوبت به من برسد و خودم را بالای سر مزار سید ببینم. شعار «انا علی العهد» را دوست دارم، من را یاد شهید حمید باکری میاندازد: «جنگ تمام میشود و رزمندگان به سه دسته تقسیم میشوند. دسته اول به مخالفت با گذشته خود بر میخیزند. دسته دوم راه بی تفاوتی را انتخاب میکنند. دسته سوم به گذشته خود وفادار میمانند.»
پنج نفر زیارت کرده و رفته اند. نوبت من رسیده و خودم را بالای سر مزار سید می بینم. خم میشوم. شاخه گل رز سرخ را همراه با سربند «انا علی العهد» روی مزار میگذارم. خجالت را کنار میگذارم! نمی دانم در بیروت رسم است یا نه! خانمهای لبنانی این کار را میکنند یا نه! روی زانو مینشینم. چند لحظهای سرم را روی مزار سید میگذارم و نجوا میکنم: «به گمانم برای نسل ما عظیمتر از فراق حاج قاسم و سید حسن نصرالله عزیز وجود ندارد. گویی بعد از این عزیزان غمی ما را از پا در نخواهد آورد… این قطعه از زمین که پیکر سید شهید را در برگرفته خوشبختترین خاک عصر ما است. شهید سید حسن نصرالله برای ما آیت خدا بود؛ او به دنیا نشان داد هنوز هم میتوان مردانه ایستاد، مردانه زندگی کرد و مردانه به شهادت رسید.»
خادم خانم با پر سبز رنگش روی شانه ام میزند: «تحرکی سیدتی، حرکت کن خانم.» سرم را بلند میکنم. روی مزار سید دست می کشم. گفتم که در بیروت احساس غریبگی نمیکنم؛ اینجا همان ایران خودمان است. نوشتههای روی مزار شهید سید حسن نصرالله نوشته مسعود نجابتی هنرمند ایرانی است. سید فراز «لا خیر فی الحیاة من دون هواک» سرود سلام فرمانده را خیلی دوست داشت که روی کفن او نوشتند: «بی عشق مهدی هیچ خیری در دنیا نیست.»
دوست ندارم اسم دیدارم با سید حسن نصرالله را وداع بگذارم! از سر مزار سید بلند میشوم. همانطور که به مزارش نگاه میکنم و عقب عقب میروم: «هر شهیدی کربلایی دارد. خاک آن کربلا تشنه خون او است و زمان انتظار میکشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست. ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد. به امید دیدار مجدد سید عزیز».
قسمت اول گزارش خبرنگار مهر از لبنان از پیوند زیر قابل مطالعه است:
«در بیروت احساس غریبگی نمیکنم؛ اینجا همان ایران خودمان است»