شناسهٔ خبر: 69910952 - سرویس سیاسی
منبع: شهدای ایران | لینک خبر

مادر گفت: پسرم امانت خدا دست ما بود

دو مرحله اعزام داشت؛ هم بسیجی و هم به عنوان سرباز به جبهه رفته بود یدالله، چون وصیتنامه‌ای ننوشته بود به دوستش سفارش کرد که اگر من شهید شدم به خانواده‌ام بگویید هر طور که علمای دین دستور دادند، همانطور رفتار کنند. پیرو راه ولایت باشند. ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ منطقه فاو، مشهد تازه داماد ۱۹ ساله شد

صاحب‌خبر -

به گزارش شهدای ایران، شهید یدالله احمدی‌دستجردی دو مرحله اعزام داشت؛ یک‌بار به صورت بسیجی و بار دیگر به عنوان سرباز به جبهه رفت. مادرش قبل از اعزام آخر به او گفته بود امانتی در دست خداست و هر زمان که خداوند اراده کند، امانتش را باز می‌گرداند. یدالله زمانی که به جبهه رفت، تازه ازدواج کرده بود. نوعروسش چشم به راهش بود و خود یدالله هم آن زمان جوانی ۱۹ ساله بود، اما از همه تعلقات گذشت و قدم در راهی گذاشت که به شهادت در ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ ختم شد. آنچه در ادامه می‌آید ماحصل گفت‌و‌گوی ما با ماه سلطان علی محمدی مادر و معصومه احمدی همسر شهید است. 

مادر شهید
کودکی شهید احمدی چه نکاتی بارزی داشت؟
زمانی که یدالله را دوماهه باردار بودم، همسرم برای کار به تهران رفت و وقتی به دستجرد بازگشت پسرم به دنیا آمده بود. من تنها در روستا بدون پدر، مادر و همسرم پسرم را به دنیا آوردم. در آن مدت دست تنها بودم، اما به لطف خدا آن روز‌ها را پشت‌سر گذاشتم. همسرم به یاد پدر مرحومش نام فرزند تازه متولد شده‌مان را «یدالله» گذاشت. یدالله از آن دست بچه‌هایی بود که خیلی مهرش به دل می‌نشست تا جایی که نور چشمی ما شده بود. بچه‌ای سر به راه، اما در عین حال پر جنب‌و‌جوش و زرنگ بود. بچه‌ای نبود که سروصدا کند یا کسی را مورد آزار و اذیت قرار دهد. تا پنجم ابتدایی درس خواند، اما از محیط مدارس زمان طاغوت خوشش نمی‌آمد و زیاد دل به مدرسه نمی‌داد. گاهی یدالله سؤال می‌کرد مادر چرا در مدرسه‌ها دختر و پسر‌ها باید قاطی درس بخوانند و معلم‌ها حجاب ندارند؟ می‌گفتم مادرشاه مملکت اینطور می‌خواهد. معلم‌ها حجاب ندارند، دختر‌ها و پسر‌ها با هم درس می‌خوانند و یکی و دو تا نیستند که برویم حرفی بزنیم. فعلاً باید تحمل کنیم تا خدا راه نجاتی قرار دهد. 

در فعالیت‌های انقلاب هم شرکت می‌کرد؟
زمانی که انقلاب به اوج خود رسید، یدالله نوجوانی انقلابی شد. سری نترس داشت و همراه بقیه مردم در تظاهرات‌ها و پخش اعلامیه کمک می‌کرد. یک روز که مردم داشتند علیه شاه شعار می‌دادند و مأموران شاه تیراندازی می‌کردند، یدالله هم رفت که در تظاهرات شرکت کند. من به یدالله گفتم جان مادر مگر صدای تیراندازی را نمی‌شنوی؟ نرو بیرون یک موقع بلایی سرت می‌آید! در جوابم گفت چرا اینقدر می‌ترسی؟ طوری نمی‌شود. سریع از منزل خارج شد و رفت و به جمعیت تظاهرکنندگان پیوست تا با آنان همراه و همصدا شود تا از حق دفاع کند. یدالله می‌گفت مادر چرا شاه امام را اذیت می‌کند، چرا مردم را به خاک و خون می‌کشد، چرا بعضی‌ها می‌دانند حق با امام‌خمینی است، هنوز شاه را دوست دارند؟ من هم می‌گفتم من که سوادی ندارم و از این چیز‌ها هم زیاد سر در نمی‌آورم، ولی ان‌شاء‌الله خدا همه را به راه راست هدایت کند. یدالله می‌گفت مگر این مردم چه می‌خواهند جز اینکه به دنبال حق هستند؟ او پسر با بصیرت و دانایی بود و راه حق را خوب شناخته بود و خیلی از شب‌ها به همراه دوستانش تا صبح در کوچه پس کوچه‌های روستا شعار‌نویسی می‌کردند تا مردم را به سوی حق دعوت کنند تا شاه نتواند صدای حق طلبانه مردم را خاموش کند؛ الحمدلله انقلاب پیروز شد. 

درخانه چطور بچه‌ای بود؟
خیلی با ادب و دلسوز بود، به من و پدرش خیلی احترام می‌گذاشت. یک وقت‌هایی که من از خانه بیرون می‌رفتم و، چون کمی مریض احوال هم بودم، وقتی برمی‌گشتم، می‌دیدم یدالله خانه را جارو کرده است. من هم می‌گفتم چرا شما جارو میزنی، این کار من است خودم جارو می‌زنم! می‌گفت مادر بچه باید کمک حال پدر و مادرش باشد. من تازه دارم انجام وظیفه می‌کنم همه باید در کار‌ها کمک کنیم. به برادر کوچک‌ترش هم می‌گفت لباس‌هایت را که عوض کردی، خودت بشور و روی بند پهن کن تا خشک شود، مادر مریض است و نمی‌تواند بشوید، باید کمک حال مادر باشیم. یدالله از دوران نوجوانی نماز خواندن را شروع کرد، اما، چون هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، برایش یک جور تمرین بود. بعد که به تکلیف رسید به نمازهایش بیشتر اهمیت می‌داد و سه وعده نمازش را مرتب می‌خواند. کمی که بزرگ‌تر شد و از فضیلت نماز شب بیشتر آگاه شد، اهل نماز شب هم شد و از احکام الهی هم اطلاعات خوبی داشت و گاهی برای ما هم از احکام می‌گفت. مثلاً یک روز که یکی از اهالی منزل داشت کنار حوض وسط حیاط وضو می‌گرفت، یدالله می‌بیند که به اشتباه وضو می‌گیرد، رفت کنار حوض ایستاد و گفت: روش وضو گرفتن شما غلط است، اجازه بدهید من یک‌بار وضو بگیرم تا روش صحیح وضو گرفتن را یاد بگیرید. او اهل دعای کمیل، ندبه و هیئت هم بود و در هیئت خیلی کمک می‌کرد. پدرش هم جزو بانیان و هیئت‌داران روستای دستچاه بود و برای همین فرزندان‌مان را در مکتب امام حسین (ع) تربیت کردیم. 

گویا یدالله زود ازدواج کرده بود، چه شد که در آن سن و سال ازدواج کرد؟
قبل از اینکه برای یدالله به خواستگاری برویم یک روز وقتی از سرکار به منزل آمد، متکایی برداشت و گذاشت زیر سرش و روی زمین دراز کشید. رادیو ضبط را هم روشن کرد تا گوش کند و خستگی‌اش در بیاید. بعد گفت:‌ای داد پیر شدیم و کسی به ما نگفت بابا! یدالله خیلی دوست که زود ازدواج کند و صاحب فرزند شود. آن موقع فقط ۱۹ سالش بود، اما تقدیر برایش چیزی دیگری رقم زده بود و در همان دوران عقد به شهادت رسید. آرزوی بابا شدنش برآورده نشد. آرزوی دیگرش این بود مردمانی که کم‌بصیرت و با انقلاب مخالف بودند، هدایت شوند و به جمع یاران امام‌خمینی بپیوندند. 

چند بار به جبهه اعزام شدند؟
دو مرحله اعزام داشت؛ هم بسیجی و هم به عنوان سرباز به جبهه رفته بود. یدالله قبل از اینکه به سربازی برود، با شهادت یکی از دوستانش از من و پدرش رضایت گرفت که به جبهه برود. اول رضایت پدرش را گرفت و بعد آمد تا از من هم رضایت بگیرد. آن روز من لب ایوان نشسته بودم که آمد و دست دور گردنم انداخت و گفت: مادر من از پدرم رضایت گرفتم و گفت که می‌توانم به جبهه بروم. گفتم: یدالله قسمت همه نیست که بچه‌اش به جبهه برود و زنده برگردد. من می‌ترسم بروی و برنگردی. یدالله گفت مگر همه مثل هم هستند غصه نخور ان‌شاء‌الله برمی‌گردم. پسرم هر بار که به جبهه می‌رفت، می‌دانستیم که رفتنش با خودش است، اما برگشتنش با خداست، بنابراین من و پدرش خودمان را برای هر اتفاقی باید آماده می‌کردیم. سری آخری که می‌خواست به جبهه برود، همرزمش شهیدحسن میربیگی با موتور به در منزل ما آمد تا با یدالله به جبهه بروند.
 پس از وداع و خداحافظی هر دو شهید سوار موتور شدند و به روستای برکان رفتند و شب را در منزل برادر شهیدحسن میربیگی خوابیدند و صبح از آنجا به جبهه رفتند. یدالله، چون وصیتنامه‌ای ننوشته بود به دوستش سفارش کرده بود که اگر من شهید شدم به خانواده‌ام بگویید هر طور که علمای دین دستور دادند، همانطور رفتار کنند. پیرو راه ولایت باشند. ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ منطقه فاو، مشهد تازه داماد ۱۹ ساله شد. 
 
همسر شهید
چطور با شهید یدالله احمدی آشنا شدید؟
یدالله پسر دایی پدرم بود، ولی تا زمانی که به خواستگاری‌ام آمد اصلاً او را ندیده بودم. من آن زمان یک دختر ۱۱ ساله بودم و هیچ شناختی از شهید احمدی نداشتم، اما مورد تأیید پدرم بود و می‌گفت پسر بسیار خوب و همه‌چی تمام است. ما به خواستگاری آقا یدالله جواب مثبت دادیم. یادم است روز خواستگاری یک دانگ و نیم خانه مهریه برای من نوشتند که بعد از شهادتش از طرف بنیاد ۷۰ هزار تومان به عنوان مهریه برای من آوردند. من به خاطر اینکه سن و سالی هم نداشتم و خیلی باحجب و حیا بودم، خجالت می‌کشیدم با آقا یدالله همکلام شوم یا حتی کنارش بنشینم. آنقدر خجالتی بودم که مادرم می‌گفت چرا با یدالله صحبت نمی‌کنی؟ می‌گفتم خجالت می‌کشم. شما از طرف من با او صحبت کنید. بعد از مراسم بله‌برون عقد کردیم و دو ماه بعد آقا یدالله برای خدمت سربازی به جبهه اعزام شد. 

پس فرصت زیادی برای آشنایی نداشتید؟
کلاً شش ماه عقد کرده بودیم که به شهادت رسید. فقط زمانی که به مرخصی می‌آمد ما همدیگر را می‌دیدم. 
تازه عقد کرده بودیم یک روز یدالله همراه پدر و مادرش به منزل ما آمدند. آن روز مادرم بیمار بود و ما برایش سوپ پخته بودیم. من بخاطر اینکه خیلی خجالتی بودم اصلاً نمی‌توانستم با آقا یدالله صحبت کنم، اما خیلی دوست داشت با من همکلام شود و صدای مرا بشنود. آن روز هر چه منتظر می‌شود، می‌بیند من حرفی نمی‌زنم، به فکرش می‌رسد سوپی را که پخته بودیم، نمک بزند و شور کند که اگر سؤال کردند چه کسی این سوپ را شور کرده است، من جواب بدهم و بگویم کار آقا یدالله است تا شاید به این بهانه صدایم را بشنود، اما با همین ترفند هم من باز سکوت کردم و صدایم در نیامد. بعد خود آقایدالله به اهل منزل گفته بود که من نمک به سوپ زدم که ببینم خانمم جواب می‌دهد یا نه. یک روز دیگر که به دیدن ما آمده بود، رفتم یک هندوانه برداشتم و برش دادم و روی ظرف میوه‌خوری گذاشتم و دادم خواهرم که برایش ببرد، دیدم قهر کرد و هندوانه را نخورد و گفت چرا خودت نمی‌آوری؟ گفتم من خجالت می‌کشم نمی‌توانم بیاورم. 

این موضوع باعث کدورت نمی‌شد؟
 با وجود اینکه به خاطر خجالتی بودن من اذیت می‌شد، اما آنقدر صبور بود و شخصیت بزرگ و روح بلندی داشت که اصلاً با من بدرفتاری نکرد. حتی اگر از دست من دلخور هم می‌شد، اما همیشه با مهربانی با من رفتار می‌کرد. او مقداری پول پس‌انداز کره بود تا وقتی به مرخصی آمد با هم به سفر زیارتی قم برویم، اما تقدیر و قسمت ما نشد که با هم به این سفر برویم، چون در اعزام آخرش به شهادت رسید. 

درباره اعزامش هم توضیح دهید. 
یدالله تازه به سربازی رفته بود و روز‌های اول در پادگان غدیر اصفهان آموزش می‌دید. یک روز به همراه پدر و مادرش با دست پر (خوراکی و تنقلات) به ملاقات یدالله رفتیم و ساعتی را کنار هم گذراندیم. بعد از آن وقتی به جبهه اعزام شد، گاهی برایم نامه می‌فرستاد و می‌خواست که من برایش جواب نامه را بفرستم، اما از آنجا که من سواد زیادی نداشتم و به خاطر اینکه خجالتی هم بودم به خواهرم می‌گفتم تو جواب نامه یدالله را بنویس و برایش پست کن؛ خواهرم هم می‌گفت خوب خودت هم بیا بگو من چی بنویسم! من هم می‌گفتم نمی‌دانم چی باید بگویم خودت هر چی بلدی، بنویس؛ برای همین بیشتر جواب نامه‌ها به دستخط خواهرم بود.
 یک روز هم یاد است وقتی خواهرم جواب نامه را کامل نوشت به همراه یک سکه پنج تومانی قدیم در پاکت‌نامه گذاشتیم و بعد پست کردیم. معمولاً آقا یدالله هم در متن نامه‌هایش احوال یکایک خانواده، فامیل و همسایه‌ها را می‌پرسید و در پایان می‌نوشت سلام مرا به همه برسانید. 

شهید از آینده و زندگی که می‌خواست، حرفی می‌زد؟
وقتی به مرخصی می‌آمد گاهی همراه پدر و مادرم به منزل‌شان به استقبالش می‌رفتیم و گاهی هم که قسمت نمی‌شد من به دیدارش بروم خود آقایدالله به منزل ما می‌آمد. زمان‌هایی که در منزل ما میهمان بود به قدری با محبت بود که بیکار نمی‌نشست و به صحرا می‌رفت تا در کار کشاورزی به پدرم کمک کند. پدرم هم از او بسیار راضی بود. یک روز که با هم بودیم، برایم از آرزوهایش گفت، از اینکه آرزو دارد دو فرزند به نام محمد و فاطمه داشته باشد، اما قسمتش نشد که بماند و فرزنددار شود، ولی بعد از شهادتش برادر کوچک‌ترش به خواستگاری‌ام آمد و ما ازدواج کردیم و خداوند به ما سه فرزند دختر عطا کرد که نام یکی را به یاد شهیدمان فاطمه گذاشتیم. 

خبر شهادت چگونه به شما رسید؟
صبح بود و من بی‌خبر از همه جا به منزل عمویم رفتم تا با کمک زن‌عمو نان بپزیم. آن روز یک دلشوره عجیبی تمام وجودم را در برگرفته بود و خیلی غصه‌دار و ناراحت بودم، اما به روی خودم نمی‌آوردم. همینطور که داشتیم با زن‌عمویم نان می‌پختیم، یک دفعه متوجه شدیم یک نفر با بلندگو در محله دارد، اعلام می‌کند یدالله احمدی شهید شده و قرار است تشییع شود. من هم وقتی اسم یدالله را شنیدم سریع چادرم را روی سرم انداختم و به سمت منزل خودمان دویدم. وقتی وارد منزل شدم دیدم چند نفر از فامیل آنجا حضور دارند. من همینطور بهت زده به آنها نگاه و گریه می‌کردم و اصلاً نمی‌خواستم این خبری را که شنیده بودم باور کنم. مادرم و عموهایم مرا دلداری می‌دادند. بعد از آن وقتی به منزل پدرشوهرم رفتیم، دیدم آنها دارند عزاداری می‌کنند. 

شهید وصیتنامه‌ای هم دارند؟ 
یک روز در جبهه به رزمنده‌ها یکی یک برگه نامه می‌دهند و می‌گویند: وصیتنامه‌های خود را در این برگه‌ها بنویسید و تحویل بدهید. همه رزمنده‌ها وصیتنامه‌های‌شان را می‌نویسند و تحویل می‌دهند، فقط آقایدالله برگه نامه را سفید برمی‌گرداند که دوست و همرزمش متوجه این کار می‌شوند. از او می‌پرسند چرا وصیتنامه‌ات را ننوشتی؟ آقایدالله می‌گوید: من مادرم بیمار است، اگر وصیتنامه بنویسم و به دستش برسد می‌ترسم طاقت نیاورد و اذیت شود، ولی همان وصیتنامه سفیدی که تحویل داده بود را بعد از شهادتش به دست‌مان رساندند که هنوز به عنوان یک یادگار با ارزش از شهید نگه داشته‌ایم.

*جوان