ناگهان شعر
حافظ شیرازی
صاحبخبر - شعر اول: روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست مِنَّت خاکِ درت بر بصری نیست که نیست ناظرِ روی تو صاحب نظرانند آری سِرِّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست اشکِ غَمّاز من ار سرخ برآمد چه عجب؟ خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست تا به دامن ننشیند ز نسیمش گَردی سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست تا دم از شامِ سرِ زلفِ تو هر جا نزنند با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست من از این طالع شوریده برَنجَم ور نی بهره مند از سَرِ کویت دگری نیست که نیست از حیایِ لب شیرینِ تو ای چشمه نوش غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلسِ رندان خبری نیست که نیست شیر در بادیه عشق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست آب چشمم که بر او مِنَّت خاکِ درِ توست زیرِ صد مِنَّتِ او خاکِ دری نیست که نیست از وجودم قَدَری نام و نشان هست که هست ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است در سراپای وجودت هنری نیست که نیست شعر دوم : حُسْنَت به اِتِّفاقِ مَلاحَت جهان گرفت؛ آری، به اِتِّفاق، جهان میتوان گرفت اِفشایِ راز خَلوتیان خواسْت کرد شمع، شُکرِ خُدا، که سِرِّ دلَش در زبان گرفت زین آتشِ نَّهُفْتِه که در سینهیِ من است، خورشید، شُعلهایست که در آسمان گرفت میخواسْت گُل که دَم زَنَدَ ازْ رَنگ و بویِ دوست، از غیرتِ صَّبا نَفَسَش در دهان گرفت آسوده بر کنار چُو پرگار میشدم دُوران، چُو نُقطه، عاقِبَتَم در میان گرفت آن روز شوقِ ساغرِ مِی خَرمَنَم بسوخت، کآتش ز عکسِ عارضِ ساقی در آن گرفت خواهم شدن به کویِ مُغان آستینفِشان، زین فتنهها که دامنِ آخرزمان گرفت مِی خور که هر که آخرِ کارِ جهان بدید، از غم سَبُک بَرآمد و رَطلِ گِران گرفت بر برگِ گُل به خونِ شقایق نوشتهاند؛ کـآن کس که پخته شد، مِیِ چون اَرغَوان گرفت حافظ چو آب لُطف ز نَظمِ تو میچِکد، حاسِد چگونه نُکته توانَد بر آن گرفت؟∎