در همان قرن نوزدهم هم که کارل مارکس از کشور خودش به لندن پناه برد و 34 سال آخر عمرش را بدون هیچ آزاری در لندن سپری کرد، “لیبرالیسم واقعی” در بریتانیا وجود داشت؛ اما عیبهای قابل توجهی هم داشت و تن به اصلاح داد و به تدریج “لیبرالیسمِ واقعیِ بهتری” پدید آمد.
به گزارش عصر ایران؛ هومان دوراندیش، در خبرها آمده بود که نادیا قحف، زن سوریتبار مسلمان محجبه به عنوان قاضی دادگاه عالی ایالتی در نیوجرسی آمریکا منصوب شد. خانم قحف با سوگند به قرآن کریم کار خودش را آغاز کرد. او اگرچه در آمریکا نخستین قاضی مسلمان نیست، ولی اولین قاضی محجبه در این کشور است.
در یادداشت «مارکسیسم و قحطی دوستان قدیماند!» نوشتیم که از نظر مارکسیستها «انگار که مارکسیسم وجه ایجابی ندارد و آنچه را که در شوروی و چین و آلمان شرقی و رومانی و کجا رخ داد، یا امروزه در کرۀ شمالی و نیکاراگوئه و ونزوئلا در جریان است، نباید به حساب سوسیالیسم و مارکسیسم گذاشت.»
اما آیا تا به حال هیچ لیبرال برجستهای را در جهان دیدهاید که بگوید لیبرالیسم واقعی در بریتانیا و آمریکا وجود ندارد؟ اصلا همین که کسی میگوید مارکسیسم واقعی یا لیبرالیسم واقعی، یعنی میخواهد زیر بار عیبهای نظام سیاسی و اجتماعی مطلوبش نرود.
جامعۀ لیبرال همین جوامع فعلی بریتانیا و آمریکا و کانادا و استرالیا و اکثر کشورهای اروپایی غربی است. خوب یا بد، جامعۀ لیبرال چنین جامعهای است. بریتانیا و آمریکای دویست سال قبل هم مصداق کشورهای لیبرال بودند.
قطعا ویژگیهای منفی زیادی – در قیاس با امروز – در آمریکا و بریتانیای آن دوران وجود داشت؛ ولی چون لیبرالیسم به نظامهای سیاسی و اجتماعی اصلاحپذیر منتهی میشود، بسیاری از نقائص و معایب و رذائل آن دوران در بریتانیا و آمریکای این دوران مشاهده نمیشود. اما مارکسیسم با اصلاحپذیری سازگاری چندانی نداشت و مارکسیستها نتوانستند آنچه را که بدست آورده بودند، با اصلاح و ترمیم، حفظ کنند.
این ناتوانی در اصلاح علل گوناگونی داشت ولی یکی از علل آن، “آشکارگی حقیقت” در مارکسیسم بود. وقتی شما معتقد باشید حقیقت آشکار است و خودتان را هم نیروی مترقی تاریخ بدانید، قاعدتا بساط آزادی بیان را جمع میکنید؛ چراکه آزادی بیان را مایۀ گمراهی تودهها و خلقها میدانید.
در سایۀ آزادی بیان، کسانی که از نظر شما آشکارا بر باطلاند، حق حرفزدن پیدا میکنند و قاعدتا در بین این افراد نویسندگان و سخنرانان و هنرمندان و روزنامهنگاران زبردستی هم وجود دارند که میتوانند گنجشک را رنگ کنند و به جای قناری به مردم بفروشندش.
از نظر لنین و استالین، مردم صاحبِ تشخیص نبودند؛ بنابراین لیبرالها و بورژواها و مسیحیان و مسلمین نباید در شوروی، در راستای عقایدشان، کتاب و مجله و روزنامه منتشر میکردند؛ چراکه عقاید و جراید این افراد در حکم ابری بود که اجازه نمیداد مردم آن حقیقت آشکار را ببینند.
در غایب آزادی بیان، عیبها بر هم تلنبار شد و جوامع سوسیالیستی فرو ریختند و دست مارکسیستها از قدرت کوتاه شد. کسانی که در دوران قدرت حاضر نبودند کوچکترین نقدی را بشنوند، وقتی دستشان از قدرت کوتاه شد، با انبوهی از نقد و دشنام و نفرین مواجه شدند. در نتیجه، چارهای جز این ندیدند که بگویند آنچه در شوروی و اروپای شرقی شکل گرفت، مارکسیسم واقعی نبود.
ولی واقعیت این است که مارکسیسم و لیبرالیسم و هر دین و مذهبی، وقتی که دستش به قدرتِ سیاسی یا اجتماعی میرسد، واقعیت خودش را در بطن و متن تاریخ و سیاست و اجتماع به نمایش میگذارد. پتانسیلهایش آشکار و فعال میشود. این نکتۀ مهم هم آشکار میشود که پتانسیل اصلاحپذیری و خودترمیمی دارد یا نه.
آمریکا و بریتانیا در دوصد سال پیش یا صد سال پیش، هر حسن و عیبی که داشتند، مصداق جامعۀ مبتنی بر “سرمایهداری لیبرالدموکراتیک” بودند. امروزه نیز چنین حکمی دربارۀ آنها رواست.
اگر دویست سال قبل سیاهپوستان تحت ستم بودند، علتش طمع سرمایهداری بود. اگر در نیمۀ دوم قرن نوزدهم، سیاهپوستان از بردگی آزاد شدند، علتش آزادیخواهی لیبرالیستی بود به علاوۀ اقتضائات رشد سرمایهداری در شمال آمریکا.
اگر صد سال قبل هیچ سیاهپوستی نمیتوانست رییسجمهور آمریکا شود و الان چنین چیزی ممکن است، اگر پنجاه سال قبل وجود یک قاضی زن مسلمان و محجبه در دادگاه عالی فلان ایالت آمریکا قابل تصور نبود و امروزه محقق شده، اینها همه نشانۀ توانایی غیرپذیری نظام سرمایهداری لیبرالدموکراتیک در ایالات متحدۀ آمریکا است.
به عبارت دیگر، ریاست جمهوری اوباما و حضور کامالا هریس در مقام معاون رئیس جمهور آمریکا و نیز حضور خانم نادیا قحف در مقام قاضی دادگاه عالی ایالتی در نیوجرسی، نشانۀ دموکراتیکتر شدن ایالات متحدۀ آمریکا است.
در واقع مساله “تجلیل از آمریکا” نیست؛ مسئله تجلیل از “تندادن آمریکا به تعمیق دموکراسی” است. اما مرحلۀ ماقبل تعمیق دموکراسی، تحقق دموکراسی است. ابتدا باید دموکراسی را به مثابه یک اصل بپذیریم تا بعد از آن بتوانیم این اصل را با فراگیری و عمق بیشتری در سطوح مختلف حکومت و جامعه محقق سازیم.
اینکه به منطق دموکراسی تن ندهیم و نهایتا ناکام در ساختن حکومت و جامعهای نسبتا مطلوب ناکام بمانیم و بعد مدعی شویم که افتضاح تاریخی ما ربطی به مارکسیسم واقعی یا هر مکتب و مذهب واقعی دیگری نداشته، معنایی ندارد جز مسئولیتناپذیری.
اینکه عدهای چند دهه قدرت را در یک کشور قبضه کنند و با تکیه بر ایدئولوژی خود قانونگذاری و سیاستگذاری کنند و نهایتا حکومت و جامعۀ خوبی پدید نیاورند و سپس مدعی شوند که این وضعِ پدیدآمده هیچ ربطی به ایدئولوژی واقعی ما نداشته، جدا از اینکه مصداق مسئولیتناپذیری و شارلاتانیسم است، در کَت خلقالله هم نمیرود.
در واقع سؤال اساسی این است: مسئولیت افتضاحی که در کرۀ شمالی و کشورهای مشابه پدید آمده، با چه کسانی و با کدام ایدئولوژی است؟
مارکسیسم در کشورهای اروپایییی که مثل چین و کرۀ شمالی هم از عقبماندگی تاریخی رنج نمیبردند، شکست خورد. یعنی نه جامعۀ خوبی ساخت نه حکومت مطلوبی. آلمان (شرقی) و چکسلواکی و مجارستان، زمانی که در اختیار مارکسیستها قرار گرفتند، کشورهای عقبماندهای نبودند. از حیث تمدن و تجدد، قطعا از اسپانیا و کره (جنوبی) جلوتر بودند.
اما مارکسیستها پس از فروپاشی مارکسیسم در این کشورها، مدعی شدند که مارکسیسم واقعی در آلمان شرقی و چکسلواکی و شوروی و مجارستان و کجا پیاده نشد؛ و اگر این کشورها در وضع بدی به سر میبردند، علتش هر چه بود، مارکسیسم واقعی نبود.
بگذریم که تا قبل از فروپاشی، آن حضرات اصلا معتقد نبودند کشورهای تحت حاکمیتشان گرفتار فلاکت و نکبت و فاقد آزادیاند. برعکس، مدام از روند پیشرفت خودشان و فروپاشی قریبالوقوع دشمنانشان دم میزدند و ادعای دیگرشان هم این بود که آزادی “تودۀ انقلابی” در سایۀ حکمرانیشان محقق شده است.
اما بعد از فروپاشی، دیگر نمیشد چنین مزخرفاتی را تحویل ملل اروپای شرقی دهند؛ بنابراین ادعای تازهای گذاشتند روی میز تاریخ؛ و آن اینکه، ما به عللی نتوانستیم مارکسیسم واقعی را در کشورمان پیاده کنیم. یعنی دشمن اجازه نداد.
و اگر از آنها سؤال میشد که مسئولیت آن همه ستمگری با کیست، پاسخشان این بود که اگر دشمن دسیسه نمیکرد و مردم ما را نمیفریفت، ما مارکسیستها مجبور نبودیم در 1956 در مجارستان و در 1968 در چکسلواکی و در آلمان شرقی و رومانی و… مردم خودمان را سرکوب کنیم. پس اگر ما مردم خودمان را کشتیم، مسئولیتش با آمریکا و سایر کشورهای غربی است!
خلاصه اینکه علت ناکارآمدی حکومتهای کمونیستی، تحریمهای غرب بود. علت سرکوبگریشان هم تبلیغات غرب بود؛ تبلیغاتی که خلقِ انقلابیِ این کشورها را به تدریج غربگرا و غربزده کرد و مردم را به مصاف حکومتهای کمونیستی کشاند و برای اینکه کار از دست نرود، سرکوبگریِ ذاتی این حکومتها تشدید شد، ولی نهایتا هم کار از دست رفت!
به هر حال مسئولیت همۀ کاستیها بر دوش غرب افتاد تا مبادا “مارکسیسم واقعی” زیر سؤال برود. اما اگر مارکسیسم واقعی در دوران بسط ید مارکسیستها، دورانی که امپراتوری داشتند و قانون و سیاست در مشتشان بود، آفتابی نشد، پس مارکسیسم واقعی را کی و کجا میتوان رؤیت کرد؟
خوشبختانه لیبرالیسم واقعی همیشه جلوی ابر بوده و کسی از دیدنش محروم نبوده. چه در زمانی که نکبت فقرِ طبقات پایین در لندن و منچستر قرن نوزدهم به چشم میخورد و چارلز دیکنز آن رمانهای مهم و موثر را مینوشت، چه امروزه که خانم نادیا قحف، با حجاب اسلامی بر مسند قاضی دادگاه عالی ایالتی در نیوجرسی نشسته و شهردار لندن مسلمان است و عطاالله مهاجرانی هم هر روز عصر در فلان خیابان لندن پیادهروی میکند تا با حالی خوش و ذهنی آسوده به خانه برگردد و در دفاع از طالبان، توئیت کند!
در همان قرن نوزدهم هم که کارل مارکس از کشور خودش به لندن پناه برد و 34 سال آخر عمرش را بدون هیچ آزاری در لندن سپری کرد و هر روز در موزۀ بریتانیا مشغول مطالعه و نوشتن علیه سرمایهداری لیبرال بود، “لیبرالیسم واقعی” در بریتانیا وجود داشت؛ اما عیبهای قابل توجهی هم داشت و تن به اصلاح داد و به تدریج “لیبرالیسمِ واقعیِ بهتری” پدید آمد.
اتفاقا نقدهای رادیکال مارکس، یکی از علل ترمیم و ارتقای کیفی آن لیبرالیسم واقعیِ قرن نوزدهمی بود. مسئولیتپذیری یعنی پذیرفتن همین واقعیت که وضع موجود در لندن قرن نوزدهم و لندن فعلی، خوب یا بد، نهایتا مسئولیتش با سرمایهداری لیبرالدموکراتیک بوده.
در هر کشوری، مسئولیت “وضع موجود” متوجه ایدئولوژیای است که مدتها در قدرت مستقر بوده. طرفداران آن ایدئولوژی نمیتوانند مسئولیت وضع موجود را فقط وقتی که به سودشان است، بپذیرند و وقتی که اوضاع قمر در عقرب است، ادعا کنند که این وضع ربطی به “ایدئولوژی واقعی ما” ندارد و به خود ما هم ربطی ندارد!
اگر به شما و ایدئولوژیتان ربطی ندارد، مرحمت فرموده ما را مس کنید! این در واقع حرف مردم شوروی و آلمان شرقی و … به حاکمان کمونیستشان بود. و چنین شد که مردم این کشورها از بهشت موعود کمونیسم به جهنم غرب پناه بردند! وعدههای بزرگ و شعارهای پوچ و حکومتهای توتالیترِ سرکوبگر و بیرحم و دروغگو نقش بر آب شدند و اندکمجالی برای زیستن در آزادی پدید آمد.
انتهای پیام
∎