بازار؛ گروه استان ها: تیپ دانشجویی دارد، زیباییش از پشت ماسک هم هویداست اغلب در یکی از پمپ بنزین های شهر می بینمش. جوان است حداکثر بیست و سه شاید هم بیست و چهار سال دارد.
هر بار که می دیدمش با رسیدن خودروهای تازه به داخل محوطه پمپ بنزین به سمت شان می رفت و کتاب هایی را که در دست داشت به آنها نشان می داد. کمتر کسی را دیده بودم که کتابی بخرد. اما صبرش، حجب و حیایش، پشتکارش در این سن و سال برایم ستودنی بود.
به سمت خودروی ما می آید، منتظریم تا نوبت بنزین ما هم برسد می گوید کتاب نمی خرید؟ دوستم که پشت رل است بدون اینکه نگاهش کند می گوید نه و گازی به ماشین می دهد تا جلوتر برویم.
برمی گردد تا روی سکوی کنار پمپ بنزین بنشیند صدایش می زنم کتاب هایش را نگاه می کنم انگار خسته است، عرق کرده و گرما آزارش می دهد. کتاب ها را می گیرم ورق می زنم کتاب های عامه پسندی هستند و هر کتابی را که دستم می دهد تند و تند در خصوص محتوایش و نویسنده اش توضیح می دهد کتاب های آشپزی، فال، رمان های زرد و کتاب های انگیزشی و مذهبی...عمیق نگاهش می کنم، خجالت می کشد. ناراحت می شوم چون انگار از اینکه اینجا این شغل را دارد و به این شکل راحت نیست؛ دلم می خواهد خوشحالش کنم. گفتم چقدر زیبایی چقدر خوب حرف میزنی لبخند می زند از پشت ماسک هم می توانم خنده اش را ببینم البته چشمانش هم می خندد. چند جلد کتاب خریدم و گفتم من خبرنگارم موافقی یک زمانی که وقت داشتی با هم صحبت کنیم؟ تصور می کردم قبول نکند اما چند لحظه ای نگاهش را به نگاهم گره زد و گفت خوشحال می شوم دو سه جلد کتاب می خرم هر چند محتوایش را نمی پسندم و به دردم هم نمی خورد.
شماره تماسش را گرفتم، امروز وقتش رسیده بود اما گفت اگر می شود اسمم را مستعار بنویسید مثلا بنویسید فاطمه؛ چون افرادی مثل من کم نیستند خواستم مصاحبه کنم تا مردم بدانند ما مجرم نیستیم یا آدم های سطح پایین که تحقیرمان نکنند خواستم بگویم ما هم دانشگاه می رویم و دلمان می خواهد نان حلال در بیاوریم و چون کار گیرمان نمی آید لاجرم این شغل را انتخاب کرده ایم وگرنه کسی بدش نمی آید با لباس فرم اتو کشیده سوار بر سرویس اداره یا خودروی شخصی اش به آفیس یا همان دفتر کارش برود و وقت آزادش را هم در کافه ها به گپ زدن با دوستانش بپردازد.
ما از بد حادثه اینجاییم و نگاه های تحقیرآمیز خواب را از چشم مان می گیرد؛ قلبم مان درد می آید و کلی در خلوت مان غصه می خوریم، شاید باورتان نشود ما خوشحالیم ماسک زدن همگانی است و خیلی وقت ها پشت همین ماسک و عینک آفتابی از برخورد بد دیگران، مزاحمت ها و طعنه ها و متلک هایشان اشک می ریزم و بی صدا گریه می کنم. بعضی وقت ها کسانی هم پیدا می شوند که قصد آزار و اذیت را دارند.
ما چند نفر هستیم که همگی دانشجوییم. البته این روزها که دانشگاه تعطیل است را کلا کار می کنیم. مادرم هم خیلی غصه می خورد، خانواده ثروتمندی نداریم که هزینه هایمان را بدهند و دوست ندارم باری بر دوش پدر و مادرم باشم.
*این شغل برایت صرفه اقتصادی دارد؟
من منی می کند و با حالتی آشفته می گوید خب مجبورم برای پرداخت هزینه های زندگی و خرج و مخارج دانشگاه و ... این کار را انجام بدهم اما درآمد چندانی ندارد.
اصلا حتی نمی شود روی این کار اسم شغل گذاشت؛ البته اکثر کارهای فرهنگی همین طوری هستند درآمدی ندارند من هم توقع چندانی ندارم اما تصور کنید شما از صبح تا غروب این همه کتاب را به دوش بکشید و با خود این طرف و آن طرف ببرید آن هم در سرما و گرما؛ نه بیمه ای نه درآمد ثابتی آخر روز هم که می خواهی استراحت کنی تازه از خستگی باید بنشینی و پاها و شانه هایت را ماساژ بدهی و پماد بزنی.
*سخت ترین قسمت کار کجاست؟
این کار از سر تا پایش سختی می بارد؛ از دردهای جسمانی و خستگی فیزیکی اش در برف زمستان و گرمای بیش از حد تابستان که بگذریم رفتارهای تحقیرآمیز برخی افراد امانت را می برد، برخی حتی وقتی به سمتشان می روی تا کتاب ها را معرفی کنی با توهین سعی می کنند تو را از خودشان دور کنند. بعضی ها هم از بالا به پایین نگاهت می کنند و سعی می کنند شخصیتت را لگد کنند. بار این رفتارها خیلی سنگین است کاش تمام دردها جسمی بود با روح زخمی چه کنیم؟ مگر کتاب فروختن خلاف شرع است یا قاچاق و...است؟
*روزانه چقدر فروش داری و مشتری هایت بیشتر از چه قشری هستند؟
می شود گفت تقریبا همه اقشار خرید می کنند، البته برخی کتاب ها را زنان خانه دار بیشتر می پسندند، مغازه داران و جوان ها هم بیشترین خرید را دارند. البته مهم میزان فروش است نه اینکه چه کسی خرید می کند گاهی در روز یک کتاب هم نمی فروشم و گاهی روزی ۱۰۰ هزار تومان می فروشم. واقعیت این است مردم دیگر زیاد کتاب نمی خرند خب حق هم دارند وضعیت بد اقتصادی دیگر اجازه نمی دهد کسی برای کتاب پولی را هزینه کند. نان، برنج، سیب زمینی و پیاز و میوه و..آنقدر گران شده اند که دیگر برای مردم پولی باقی نمی ماند.
البته تا پیش از شیوع بیماری کرونا فروش من بیشتر بود الان اگر به سمت مردم هم بروی ترجیح می دهند از تو فاصله بگیرند.
البته ناگفته نماند بعضی ها دلشان به حال ما می سوزد و انگار برای کمک کتاب می خرند یا بدون خرید می خواهند پول بدهند این مساله حالم را بد می کند ما که گدا نیستیم داریم کار می کنیم که دست مان را پیش کسی دراز نکنیم؛ ما با سیلی صورت خود را سرخ نگه می داریم تا محتاج کسی نباشیم.
*کتاب ها را از کجا تهیه می کنی؟
با برخی از کتابفروشی هایی که می شناختم و کسانی که در این حوزه فعالیت دارند صحبت کرده ام و به صورت قرضی کتاب ها را به من می دهند و من بعد از فروش پورسانت خودم را از آنها می گیرم. البته طبق قیمت روی جلد، برای همین تخفیف دادن برای من به صرفه نیست. البته بعضی از کتابفروشی ها هم از اینکار خوششان نمی آید اما من کار خودم را می کنم.
*خودت چقدر اهل کتاب خواندن و مطالعه هستی؟
راستش کتاب خواندن را دوست دارم اما معمولا همین کتاب ها را می خوانم تا برای مشتری ها در مورد محتوایشان توضیح دهم.
*از مسئولان چه توقعی داری؟
راستش توقع خاصی ندارم جز اینکه نهادی مثل اداره کل ارشاد کاش همانطور که به دیگر فعالان عرصه های هنری کمک می کند و می توانند از خدمات بیمه هنرمندان استفاده کنند توقع داریم کاش ما را نیز به عنوان فعالان فرهنگی بپذیرند و اجازه دهند ما هم از خدمات بیمه هنرمندان استفاده کنیم. مگر غیر از این است که ما در راستای اشاعه فرهنگ کتابخوانی خدمت می کنیم.
*حرف آخر را بزن.
از مردم می خواهم به افرادی که مثل ما در پارک ها و خیابان ها و فروشگاه ها، ادارات و ...اقدام به فروش کتاب می کنند به چشم موجودات حقیر نگاه نکنند. شغل ما فروش کتاب است نه جرم و جنایت این فقط یک منبع درآمد حلال است. از مسئولان به ویژه وزارت ارشاد و حتی مدیرکل ارشاد می خواهم ما را به رسمیت بشناسند و برای اینکه ما نیز بیمه داشته باشیم حمایت مان کنند.