یادم نیست چند مرتبه این کار را انجام داد تا همه را جمع کرد. بعد هم با مشقت فراوان همه آن ها را داخل تکیه ها و چادرها جا داد. اما دیگر برای من و خواهر کوچکم، سارا، جایی برای خوابیدن پیدا نکرد. هوا تاریک شده بود. کنار جاده حصیر کهنهای افتاده بود. سه نفری به سختی خودمان را روی حصیر جا دادیم. هر چه به انتهای شب نزدیک تر میشدیم هوا سردتر میشد. ناگاه باران شدیدی گرفت. صدای باران را میشنیدم، ولی چون خیلی خسته بودم توان بلند شدن نداشتم و عجیبتر از آن اینکه احساس خیسی هم نمیکردم. گاهی دستی به سویم میآمد و روسری کنار رفتهام را به سوی صورتم میکشید یا پتوی رویم را جابه جا میکرد.
با اذان صبح از خواب بیدار شدیم. دیدیم بابا سهم حصیر و پتوی خودش را روی ما انداخته و خودش تا صبح کنار آتشی که روشن کرده بود بیدار مانده است. تازه فهمیدم چرا با بارش آن باران شدید خیس نشدم. من و سارا از این کار پدر تعجب کردیم و دقایقی در آغوش گرمش آرام آرام گریه کردیم و از خدا خواستیم که هیچ وقت سایه پدر از سر ما کوتاه نکند.
خاطرهای از زهرا همدانی
برگرفته از کتاب «ساعت شانزده به وقت حلب»؛ روایت هایی از زندگانی شهید حسین همدانی
بیشتر بخوانید:
دو شهید خاص که باید روز تاسوعا از آنها یاد کرد
ماشین تشریفات فرمانده مشهور سپاه چه بود؟
دو خاطره برای اندکی خجالت +تصاویر∎