شناسهٔ خبر: 34975616 - سرویس فرهنگی
منبع: اقتصاد آنلاین قدیمی | لینک خبر

چند می‌گیری چاقش کنی؟

گزارش هوا رو به تاریکی می‌رود و مشتری‌های دائمی و گذری سفره‌خانه خیابان ایرانشهر یکی پس از دیگری از راه می‌رسند. زغال‌های آتش در تنور سفره‌خانه بیشتر گُر می‌گیرند و آب سماور بزرگ گوشه سفره‌خانه جوش می‌آید.

صاحب‌خبر -

 روی یکی از میزها مرد جاافتاده‌ای با ریش و موی سفید نشسته است، قلیان می‌کشد و کتاب می‌خواند و در گوشه دیگر دو جوان نشسته‌اند که روی بازوهای خود خالکوبی دارند و در حال چک کردن صفحات مجازی خود هستند و گاهی نی قلیان را به هم می‌دهند و این وسط یکی دو‌جمله نیز با هم رد وبدل می‌کنند.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از همشهری؛ روی دیوار قهوه‌خانه تابلویی بزرگ به چشم می‌خورد که جمله‌ای منسوب به بایزید بسطامی به خط نستعلیق روی آن حک شده«یا چنان نما که هستی یا چنان باش که می‌نمایی». چهار تلویزیون خانواده در چهار گوشه سفره‌خانه روشن است اما صدای برنامه تلویزیون در میان همهمه گپ‌زدن مشتری‌ها گم می‌شود ولی در میان همه صداها آوای بادوامی است که زیر هر صدای دیگری در گوشه گوشه سفره‌خانه خود را به گوش می‌رساند؛ قل قل قلیان‌هایی که کارگران چابک‌دست سفره‌خانه برای مشتری‌ها می‌آورند. کارگران کم سن‌وسالی که پیراهن یقه‌دار آبی‌رنگ پوشیده‌اند و رفتن و آمدنشان مثل قل قل قلیان‌ها دائمی است.هر کدام از آنها زغال‌گردان بزرگی در دست دارد و در میان میزها راه می‌رود که اگر کسی از مشتری‌ها زغال سرخ تازه خواست برایش ببرد. در میان این کارگران آبی‌پوش دو، سه نفری هم هستند که پیراهن یقه‌دار سفید رنگ به تن دارند و مسئولیت‌ آنها سفارش گرفتن از مشتری‌ها و اعلام آنها به کارگران آبی‌پوش است. اگر قلیانی بد باشد یا آتش دیر به‌دست مشتری برسد یا مشتری بابت چاق شدن قلیانش معطل بماند سفیدپوش‌ها، کارگران آبی‌پوش را توبیخ می‌کنند که «مگر کار بلد نیستی؟».

سن کارگران بیشتر از 24-23 نیست برخی از آنها کم حوصله‌اند و کار خود را در سکوت و بدخلقی انجام می‌دهند و برخی دیگر هنوز انرژی دارند و با برخی مشتری‌ها که اکثرا جوان‌ هستند حرف می‌زنند و می‌خندند و اگر کسی حواسش نباشد پکی به قلیان آنها هم می‌زنند و دوباره به سرکار خود بازمی‌گردند.

پیرمردی با صورت تراشیده و ظاهری مرتب به سفره‌خانه می‌آید و بعد از احوالپرسی کوتاهی با صاحب قهوه‌خانه پشت یکی از میزها می‌نشیند.به محض نشستن پیرمرد، صمد که تازه پشت لبش سبز شده، با لیوانی چای نزد او می‌آید و با زبان آذری، چند جمله‌ای با پیرمرد صحبت می‌کند و بعد به پستوی قهوه‌خانه می‌رود و با قلیان بلندی که گل سرخ آتش روی آن جلز و ولز می‌کند دوباره نزد پیرمرد می‌رود. لب‌گیر قلیان از جیبش بیرون می‌آورد و به نی قلیان می‌زند تا آن را برای پیرمرد چاق کند. پیرمرد پک اول را که به قلیان چاق شده صمد می‌زند چشمانش را از روی رضایت می‌بندد و می‌گوید:‌ای ساقول! لبخند رضایت روی چهره صمد می‌نشیند و با چابکی زغال‌گردانش را برمی‌دارد و به سراغ مشتری‌های دیگر می‌رود.

چاق کردن قلیان یکی از کارهایی است که صمد، امیر، علی و دیگر همکارانش می‌کنند. هر مشتری‌ای که بخواهد قلیانش را می‌چاقند، بدون آنکه انعام یا دستمزدی دریافت کنند.

آنها بعد از هر یک ساعتی که کار می‌کنند و برای مشتری‌ها قلیان چاق می‌کنند، می‌توانند چند دقیقه‌ای کنار میزی در انتهای سفره‌خانه بنشینند و از پلاستیک روی میز تخمه بردارند و بشکنند. اگر سفره‌خانه شلوغ نباشد صمد و دوستانش آزادند که نخ سیگاری هم بگیرانند و دور از چشم مشتری‌ها سیگار بکشند.

امیر یکی دیگر از کارگران سفره‌خانه است که حالا 2 سالی می‌شود که برای مشتری‌ها قلیان چاق می‌کند. 23 سال سن دارد و 3 سال پیش خانه و خانواده‌اش را در کرمانشاه به امید به‌دست آوردن کار بهتر رها کرده و به تهران آمده.

قدی بلند دارد و صورت کشیده و آفتاب سوخته‌اش اخمی با خود همراه دارد. موهایش را مدل بچه‌شهری‌ها زده و شلوار جین به پا دارد. کم‌حرف است و حال و حوصله گرم گرفتن بی‌خودی با مشتری‌ها را ندارد حتی اگر هر روز آنها را ببیند؛«20 ساله بودم که از کرمانشاه اومدم تهرون. کار دیگه‌ای که بلد نبودم؛ مجبور بودم تن به همین کارهای دم‌ دستی بدم. کرمانشاه کار بود منتها حقوقی نداشت و جای پیشرفتی هم نبود از طرفی هرچه پول درمی‌آوردم باید به این و اون می‌دادم و پولی برای خودم نمی‌موند. اینجا هر بدی‌ای که داشته باشه لااقل می‌تونم برای خودم پول جمع کنم.»

ساعت 11 شب شده و مشتری‌ها کم کم دارند می‌روند همین برای امیر فرصتی شده تا روی یکی از قلیان‌هایی که مشتری‌ها کشیدند دوباره زغال بگذارد و چندی قلیان بکشد؛«کسی که اینجا به ما کار بده و یک جای خواب هم برامون تامین کنه از سرمون زیاده. سواد درست و حسابی نداریم که بخوایم توقع الکی داشته باشیم ولی خب حقوقمون کمتر از کاریه که می‌کنیم. من تو‌ ماه یک و 700 تومن می‌گیرم. غذا و جای خوابم رو هم صاحب کارمون بهمون می‌ده ولی حقیقتش اینه که بیمه نیستیم.»

صحبت امیر به اینجا که می‌رسد پاهایش را با خستگی دراز می‌کند و به‌خود کش و قوس می‌دهد، با عصبانیت به استخوان‌هایش می‌گوید:«بی‌صاحاب!» و دوباره شروع به قلیان کشیدن می‌کند؛ «اینجا هر روز از 9 صبح تا 11 شب سر پاییم و باید برای مشتری‌ها قلیون بیاریم، چایی بیاریم، قلیون چاق کنیم و کارهای دیگه انجام بدیم. اینجا سفره‌خونه شلوغیه و یک وقت تو روز 500 تا مشتری میاد که اونوقت کار ما زاره. بعضی روزها هم می‌شه که 100 تا قلیون چاق می‌کنم و شبش از خس خس سینه‌ام نمی‌تونم بخوابم. ولی خب چاره‌ دیگه‌ای هم نیست چون کار دیگه‌ای نیست. البته بابت روزهایی که مشتری زیاد داریم صاحب قهوه‌خونه ته برج 100 هزار تومن دست‌خوش رو حقوقمون می‌ذاره ولی اگه بخوای انصاف به خرج بدی حقوق ما نباید کمتر از 2 میلیون و 500 هزار تومن باشه و باید بیمه هم داشته باشیم ولی خب دستمون به جایی بند نیست که بخواهیم اینارو بگیم.»

صمد برای امیر چای می‌آورد و خود کنار او می‌نشیند. امیر حبه قند درشتی را در بین دو انگشتش می‌شکند؛«دلم می‌خواد جای بهتری کار کنم اما از صاحب کارم وام گرفتم و هر‌ماه از همین حقوقی که می‌ده، قسط وام را کم می‌کنه و تا روزی که وام را باهاش تسویه نکنم مجبورم همین‌جا بمونم ولی دنبال اینم که پول‌هام رو جمع کنم تا تو تهرون مغازه‌ای برای خودم دست و پا کنم و خودم برای خودم پول دربیارم. مادرم گاهی می‌گه «زن بگیر» ولی باید صبر کنم تا پول و پله‌ای برای خودم جور کنم. اهل دختربازی و دوست دختر داشتن هم نیستم این کارها دیگه بچه بازیه و منم حوصلش رو ندارم از طرفی خیلی هم که نمی‌تونم پامو از قهوه‌خونه بیرون بذارم.»

چای امیر که تمام می‌شود، پاکت سیگاری از جیبش بیرون می‌آورد و سیگاری می‌گیراند. و پیش پیش به صمد چپ چپ نگاه می‌کند که دلش سیگار نخواهد؛« کار اینجا سخت است. همه وقت جلوی آتیشیم. دست‌مون می‌سوزه دود توی حلقمون می‌ره حالا این‌ کارها به کنار، ما مجبوریم از صبح تا شب روی پا وایسیم و راه بریم. بعد 2 سال برای من یکی که نه پایی مونده و نه کمری. شب‌ها که جا می‌اندازم و می‌خوابم صدای شکستن قولنج‌هام تو کل سفره‌خونه می‌پیچه ولی به این امید اینجام که یک روز بتونم کار بهتر و پول بیشتری گیر بیارم و به زندگیم رونقی بدم.»

سیگار امیر که تمام می‌شود با صمد بلند می‌شوند و به سمت در سفره‌خانه می‌روند تا با کمک دیگر کارگران جعبه‌های بزرگ زغال و تنباکو و شانه‌های تخم‌مرغ و خوردنی‌های دیگر را به داخل سفره‌خانه ببرند. جعبه‌ها را می‌آورند و زغال‌ها را کنار تنور می‌گذارند.

رضا که پای راستش کمی می‌‎لنگد، باید زمین را طی بکشد و وقتی که خسته می‌شود، صمد هم به کمک او می‌شتابد. کارشان که تمام می‌شود، غلیان قلیان‌ها که می‌خوابد کارگران فرصت می‌کنند تا در سفره‌خانه شام بخورند. شامشان تکه‌ای نان لواش است و چند دانه فلافل که آن را کنار هم می‌خورند. خستگی به چشم همه‌شان آمده اما باز هم تنها دلخوشی‌شان این است که آخر شبی دور هم بنشیند و موقع شام بگو بخندی کنند و اگر رمقی داشتند با هم تخمه‌ای بشکنند تا صبح فردا که قبل از آمدن صاحب سفره‌خانه باید نان خریده و برای مشتری‌ها، صبحانه حاضر کرده باشند. حکایت سرکردن روزها و شب‌هایی که با دود قلیان در چهاردیواری سفره‌خانه طی می‌شود،برای جوانان و نوجوانانی که دشت‌های فراخ روستاهای خود را از هر نقطه کشور رها کردند و به امید کار بهتر به قهوه‌خانه خیابان ایرانشهر آمدند.