گروه دین و اندیشه - حجه الاسلام والمسلمين عليرضا توحيدلو در یادداشتی نوشت:شیخ رجبعلی خیاط می گوید؛ در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت میبارید و تمام کوچه و خیابانها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
به گزارش بولتن نیوز،باخود گفتم شاید معتادی، دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم. دیدم او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی!
گفتم: جوان مثلِ اینکه متوجه نیستی!
برف، برف!
روی سرت برف نشسته!
ظاهراً مدتهاست که اینجایی!
مریض میشوی!
خدای ناکرده می میری!
اینجا چه میکنی؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشارهای به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانهای!
گفتم عاشق شدی!
فهمیدم عاشق شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم!
جوان تعجب کرد!
کنارم نشست!
گفت تو برای چی گریه میکنی؟
نه کُند تو هم عاشق شده ای پیرمرد!
آیا تو هم عاشق شدی؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! [عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظهای به یاد معشوقش نباشد.
دید مجنون را شبی لیلا به خواب
کاسه ای در دست دارد خیس آب
گفت او را چیست ای شیدای من؟
در جوابش گفت ای لیلای من
کاسه ی آب است اما آب نیست
باده ی ناب است اما ناب نیست
اینکه میبینی حاصل افسون توست
دسترنج هق هق مجنون توست
سوختم در آتش بیداد تو
ریختم هر قطره اش با یاد تو
ابر بودم تشنه ی لیلا شدم
بس که باریدم تو را دریا شدم
عشق اگر روزی تو را افسون کند
لیلی اش را تشنه ی مجنون کند
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
شیخ رجبعلی خیاط را بهتر بشناسید
عبد صالح خدا «رجبعلی نکوگویان» مشهور به «جناب شیخ» و «شیخ رجبعلی خیاط» در سال ۱۲۶۲ هجری شمسی، در شهر تهران دیده به جهان گشود. پدرش « مشهدی باقر » یک کارگر ساده بود. هنگامی که رجبعلی دوازده ساله شد.
پدرش از دنیا رفت و رجبعلی را که از خواهر و برادر تنی بی بهره بود، تنها گذاشت.
این مرد خدا در روز دهم شهریور ١٣۴٠هجری شمسی و در سن ٧٩ سالگی درگذشت. مزار وی در ابنبابویه شهرری، زیارتگاه دوستداران شیخ رجبعلی خیاط است.
شیخ رجبعلی تمام عمر خویش را در خانهای ساده و خشتی که از پدر به ارث برده بود، زندگی کرد. این خانه در خیابان مولوی، کوچه سیاهها (شهید منتظری فعلی) قرار داشت.
فرزند شیخ رجبعلی در مورد این خانه میگوید: هر وقت باران میآمد، باران از سقف منزل ما به کف اتاق میریخت. روزی یکی از امرای ارتش با چند تن از شخصیتهای کشوری به خانه ما آمده بودند. ما لگن و کاسه زیر چکههای باران گذاشته بودیم. او وضع زندگی ما را که دید، رفت دو قطعه زمین خرید و آنها را به پدرم نشان داد و گفت: یکی را برای شما خریدم و دیگری را برای خودم.
پدرم گفت: آنچه داریم برای ما کافیست.
یکی دیگر از فرزندان شیخ رجبعلی نکوگویان نیز میگوید: من وقتی وضع زندگیام بهتر شد، به پدرم گفتم: آقاجان! من ۴ تومان دارم و این خانه را که خشتی است، ١۶ تومان میخرند، اجازه دهید در شهباز خانهای نو بخریم.
شیخ رجبعلی گفت: هر وقت خواستی، برو برای خود بخر، برای من همین جا خوب است.
نقل است جناب شیخ رجبعلی نکوگویان یکی از اتاقهای منزلش را به یک راننده تاکسی به نام مشهدی یدالله، ماهیانه ٢٠ تومان اجاره داد. هنگامی که مشهدی یدالله صاحب دختر شد، مرحوم شیخ رجبعلی نامش را معصومه گذاشت. پس از گفتن اذان و اقامه در گوش نوزاد، یک ٢ تومانی در پر قنداقش گذاشت و رو به مستأجرش گفت: آقا یدالله! حالا خرجت زیاد شده است،
از این ماه به جای ٢٠ تومان، ١٨ تومان بده.
لباس جناب شیخ رجبعلی بسیار ساده و تمیز بود. نوع لباسی که او میپوشید، نیمه روحانی بود. چیزی شبیه لباده روحانیون بر تن میکرد و عرقچین بر سر میگذاشت و عبا بر دوش میانداخت.
در مورد خوراک شیخ رجبعلی نقل است که بیشتر وقتها از غذاهای ساده مثل سیبزمینی و فرنی استفاده میکرد. سرسفره، رو به قبله و به دو زانو مینشست. هنگام خوردن غذا حرف نمیزد و دیگران هم به احترام ایشان سکوت میکردند.
از غذای بازار پرهیز نداشت، با این حال از تأثیر خوراک در روح انسان غافل نبود و برخی دگرگونیهای روحی را ناشی از غذا میدانست.
یک بار که با قطار در راه مشهد میرفت، احساس کوری باطن کرد، متوسل شد، پس از مدتی به او فهماندند که این تاریکی در نتیجه استفاده از چای قطار است.
شیخ رجبعلی در همان منزل محقر خویش به خیاطی مشغول بود و همواره در گرفتن اجرت، جانب انصاف را رعایت میکرد و از دریافت اجرت بیشتر از مشتریان پرهیز داشت.
یکی از روحانیون نقل می کند که عبا، قبا و لبادهای را بردم و به جناب شیخ رجبعلی خیاط دادم تا بدوزد. گفتم چقدر بدهم؟ گفت: دو روز کار میبرد، ۴٠ تومان. روزی که رفتم لباسها را بگیرم، گفت: اجرتش ٢٠ تومان میشود. گفتم: فرموده بودید، ۴٠تومان؟ گفت: فکر میکردم دو روز کار میبرد، ولی یک روز کار برد.
شیخ رجبعلی همواره به شاگردان و آشنایان خویش تذکر میداد که چیزی جزء فرج امام زمان(عج) از خداوند تقاضا نکنند. خود آن جناب نیز هیچ خواسته مهمی جز فرج حضرت ولی عصر (عج) در دل نداشت. حالت انتظار در وی تا حدی قوت داشت که هرگاه از فرج ولی عصر (عج) صحبت میکرد، به شدت منقلب میشد و میگریست.
فرزند شیخ رجبعلی نکوگویان در مورد آخرین لحظات عمر پربرکت پدرش میگوید: «… وضو گرفت و وارد اتاق شد و رو به قبله نشست. به ناگاه از جا برخاست و با لبی خندان گفت: آقاجان! خوش آمدید! دست داد و دراز کشید و در حالی که خنده بر لب داشت، جان به جان آفرین تسلیم کرد»
از دوران کودکی شیخ رجبعلی خیاط اطلاعاتی در دسترس نیست. اما خود او، از قول مادرش این را نقل کرده است:
موقعی که تو را در شکم داشتم شبی [ پدرت غذایی را به خانه آورد] خواستم بخورم دیدم که تو به جنب و جوش آمدی و با پا به شکمم میکوبی، احساس کردم که از این غذا نباید بخورم، دست نگه داشتم و از پدرت پرسیدم....؟
پدرت گفت حقیقت این است که اینها را بدون اجازه [ از مغازه ای که کار میکنم] آوردهام! من هم از آن غذا مصرف نکردم.
این حکایت نشان میدهد که پدر شیخ رجبعلی خیاط ویژگی قابل ذکری نداشته است.
از جناب شیخ رجبعلی نقل شده است که
احسان و اطعام یک ولی خدا توسط پدرش موجب آن گردیده که خداوند متعال او را از صلب این پدر خارج سازد.
شیخ رجبعلی تعریف میکند:
در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم:
« رجبعلی! خدا میتواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذتبخش بهخاطر خدا صرفنظر کن»
سپس به خداوند عرضه داشتم:
«خدایا! من این گناه را برای تو ترک میکنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن »
این کفّ نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او میگردد.
جناب شیخ رجبعلی خیاط در کار خود بسیار جدی بود و تا آخرین روزهای زندگی تلاش کرد تا از دست رنج خود زندگیاش را اداره کند. با این که ارادتمندان وی با دل و جان حاضر بودند زندگی ساده او را اداره کنند، ولی او حاضر به چنین کاری نشد.
جناب شیخ رجبعلی خیاط بسیار مهربان، خوشرو، خوش اخلاق، متین و مؤدب بود. همیشه دو زانو می نشست، به پشتی تکیه نمیکرد، همیشه کمی دور از پشتی مینشست. ممکن نبود با کسی دست بدهد و دستش را زودتر از او بکشد. خیلی آرامش داشت. هنگام صحبت اغلب خندهرو بود. بهندرت عصبانی میشد. عصبانیت او وقتی بود که شیطان و نفس سراغ او میآمدند. در این هنگام سراسر وجودش را خشم فرا میگرفت و از خانه بیرون میرفت و آنگاه که خود را بر نفس چیره مییافت، آرام باز میگشت.
جناب شیخ رجبعلی نکوگویان برای اداره زندگی خود، شغل خیاطی را انتخاب کرد و از این رو به
« شیخ رجبعلی خیاط » معروف شد. خانه ساده و محقر شیخ، با خصوصیاتی که پیشتر بیان شد، کارگاه خیاطی او نیز بود.
یکی از دوستان شیخ رجبعلی خیاط میگوید: فراموش نمیکنم که روزی در ایام تابستان در بازار جناب شیخ رجبعلی را دیدم، در حالی که از ضعف رنگش مایل به زردی بود. قدری وسایل و ابزار خیاطی را خریداری و به سوی منزل میرفت، به او گفتم: آقا! قدری استراحت کنید، حال شما خوب نیست. فرمود: «عیال و اولاد را چه کنم؟»
شیخ رجبعلی پنج پسر و چهار دختر داشت، که یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت.
یکی از دوستان ایشان میگوید: در عالم رؤیا، شب اول قبر مرحوم شیخ رجبعلی خدمتش رسیدم، دیدم جایگاه عظیمی از طرف مولا امیرالمؤمنین علی(ع) به او عنایت شده، به جایگاه ایشان نزدیک شدم تا مرا دید، نگاهی بسیار ظریف و حساس به من کرد، مانند پدری که به فرزندش تذکر میدهد و او توجه ندارد، از نگاه او به یاد آوردم که همیشه میفرمود: «غیر خدا را نخواهید»
ولی ما باز هم گرفتار هوای نفسیم.
به او نزدیکتر شدم، دو جمله فرمود:
جمله اول:
خط زندگی، انس با خدا و اولیای خداست.
جمله دوم:
آن کس زندگی کرد، که عیالش پیراهنش را شب زفاف در راه خدا ایثار نمود.
منظور مولا امیرالمؤمنین علی(ع) بود که همسرشان حضرت صدیقه کبری، فاطمه زهرا سلام الله علیها پیراهنشان را شب زفاف در راه خدا ایثار نمودند.
ارادت ویژه به حضرت ولی عصر( عج)
یکی از ویژگیهای بارز جناب شیخ رجبعلی خیاط، ارادت ویژه به حضرت ولی عصر ( ارواحنا فداه) و انتظار فرج و ظهور آن بزرگوار بود. او می فرمود:
« اغلب مردم اظهار میکنند که ما امام زمان(عج) را از خود بیشتر دوست داریم، و حال آن که این طور نیست، زیرا اگر او را بیشتر از خود دوست داشته باشیم، باید برای او کار کنیم نه برای خود. همه دعا کنید که خداوند موانع ظهور آن حضرت را برطرف کند و دل ما را با دل آن وجود مبارک یکی کند »
یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط می گوید: «مرحوم سهیلی می گفت: مغازه من در چهارراه عباسی تهران بود؛ روزی در هوای گرم تابستان دیدم که جناب شیخ رجبعلی نفس زنان به مغازه من آمد و ضمن دادن مبلغی پول گفت: معطل نکن، فورا این پول را برسان به فلانی که امام جماعت مسجد حاج امجد در خیابان آریانا بود. من به هر نحو شده فورا خود را به منزل ایشان رساندم و پول را به ایشان دادم. بعدها از آن امام جماعت پرسیدم که جریان آن روز چه بود؟ پاسخ داد: آن روز مهمان برایم آمده بود و هیچ چیزی در منزل نداشتم، رفتم در اتاق دیگر و به حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) متوسل شدم، که این حواله به من رسید! جناب شیخ رجبعلی خیاط هم گفت: حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به من فرمودند: زود به آن امام جماعت پول برسانید.
یکی از شاگردانش میگوید: او خود همیشه متوجه آن بزرگوار بود، ذکر صلوات را بدون « وعجل فرجهم » نمیگفت، جلسات ایشان بدون تجلیل از امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و دعا برای فرج برگزار نمیشد، در اواخر عمر که احساس میکرد قبل از فرج از دنیا میرود به دوستان
می گفت:
« اگر موفق به درک حضور حضرتش شدید، سلام مرا به او برسانید »
یکی از دوستان شیخ رجبعلی خیاط نقل میکند: درسالهایی که خدمت ایشان بودم، احساس نکردم که خواسته مهمی جز فرج حضرت ولی عصر(عج) داشته باشد. به دوستان هم تذکر میداد که حتی الامکان چیزی جز فرج آقا از خداوند تقاضا نکنید، حالت انتظار تا حدی در جناب شیخ رجبعلی خیاط قوت داشت که اگر کسی از فرج ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) صحبت می کرد منقلب میشد و میگریست.
نکته مهمی که جناب شیخ رجبعلی خیاط بر آن تأکید داشت: آمادگی و آراستگی شخص منتظر بود، هر چند عمرش برای درک زمان حضور آن بزرگوار کافی نباشد و در این باره حکایتی از حضرت داود(علیهالسلام) نقل میکرد:
« حضرت داود(علیهالسلام) در حال عبور از بیابانی موچه ای را دید که مرتب کارش این است که از
تپه ای خاک بر میدارد و به جای دیگری میریزد، از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود...،
مورچه به سخن آمد که: معشوقی دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاکهای آن تپه در این محل قرار داده است!
حضرت داود (علیهالسلام) فرمود: با این جثه کوچک، تو تا کی میتوانی خاکهای این تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کنی، و آیا عمر تو کفایت خواهدکرد؟!
مورچه گفت: همه اینها را میدانم، ولی خوشم اگر در راه این کار بمیرم به عشق محبوبم مردهام!
در اینجا حضرت داود(علیهالسلام) منقلب شد و فهمید این جریان درسی است برای او »
جناب شیخ رجبعلی خیاط همیشه اصرار داشت که: «با همه وجود در انتظار ولی عصر(عج) باش و حال انتظار را با مشیت حق همراه کن »
یکی از شاگردان دیگر شیخ رجبعلی نکوگویان میگوید: روزی در خدمتشان بودم و راجع به فرج مولا امام زمان(ع) و خصوصیات انتظار صحبت بود، فرمودند:
« پینه دوزی بود در شهرری ظاهراً به نام امامعلی قفقازی، ترک زبان، عیال و اولادی نداشت، مسکن او هم ظاهراً در همان دکانش بود، حالات فوقالعادهای از او نقل نمودهاند. خواستهای جز فرج آقا در وجودش نبود. وصیت کرد بعد از مرگ او را در پای کوه بی بی شهربانو حوالی شهرری دفن کنند. هر وقت به قبر ایشان توجه کردم دیدم امام زمان (عج) آن جاست »
جناب شیخ رجبعلی خیاط به هنگام دفن جوانی میگوید:
دیدم که حضرت موسی بن جعفر(ع) آغوش خود را برای جوان گشود، پرسیدم: این جوان آخرین حرفش چه بود؟ گفتند: این شعر
« منتظران را به لب آمد نفس
ای شه خوبان تو به فریاد رس »
یکی از ارادتمندان با سابقه جناب شیخ رجبعلی خیاط نقل میکند:
شیخ رجبعلی خیاط برای رسیدن به توفیق دیدار با امام زمان (عج) بر سه امر «١- اختصاص قلب به خدا»، «٢- دعا برای تعجیل در فرج و کار برای حضرت» و «٣- انس با قرآن و قرائت آیه ٨٠ سوره اسراء، شبی صد مرتبه تا چهل شب» تأکید میکرد...
در اولین سفری که عازم مکه معظمه بودم خدمت ایشان رسیدم و رهنمود خواستم.
فرمودند:
« از تاریخ حرکت تا چهل روز آیه شریفه:
رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا »
(سوره اسراء آیه ۸۰) را بخوان شاید بتوانی حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف)را ببینی.
سپس افزود:
« چطور ممکن است کسی دعوت داشته باشد به خانهای برود و صاحب خانه را نبیند! همه توجه و فکرت این باشد که ان شاء الله آن وجود مبارک را در یکی از مراحل حج زیارت کنی »
« در حجر اسماعیل و زیر ناودان طلا که زائران بیت الله الحرام حل مشکلات خود را از خداوند میخواهند تو عرضه بدار : خدایا! مرا برای بندگی خود و یاری ولیت حجه بن الحسن(عج) تربیت کن»
امام زمان(عج) و حاج شیخ علی حلاوی
بسیاری از افراد، گرچه میل باطنی شان بر محبت و ولایت امامشان است ولی پس از مراجعه به درون خویش شاید به این نتیجه برسند که مرد معرکه ی انتظار مولای خویش نیستند.
عکس این قضیه نیز صادق است که افرادی با اعتماد به نفسی غیر قابل باور، خود را مخلِص واقعی و منتظِر حقیقی امام زمان خویش می دانند.
شاید مطالعهی داستان جذاب و شگفت انگیز زیر که در کتاب گران سنگ «العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان (عج )» ذکر شده است، ما را در شناخت خویش که "چه هستیم و چه باید باشیم" یاری نماید.
از افرادی که محضر باهر النور مولای زمان خویش را درک نمود؛ عالم عامل، عالمی با تقوا ، حضرت حاج شیخ علی حلاوی است که در دوران غیبت کبری به محضر آن حضرت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شرفیاب گردیده است.
این حکایت از سید العلماء العاملین و سند الفقهاء الراشدین حجه الاسلام آقای آقاسید علی اکبر خوئی دامت برکاته که از جمله معاصرین و از زمره مجاورین مشهد رضوی عرش قرین است به این صورت نقل گردیده است:
وقتی در نجف اشرف جهت انجام کاری که در نظرم بود از بازار محله سیفیه عبور می کردم، در اثناء راه نظرم به قبه ای شبیه به مسجد افتاد که بر بالای سردرِ آن، زیارت مختصری از حضرت صاحب الزمان( عجل الله تعالی فرجه الشریف) نوشته شده بود و بالای آن نوشته بود: «هذا مقام صاحب الزمان» و مردمان آن دیار از دور و نزدیک به زیارت آن مکان رفته و به ساحت قدسی باری تعالی دعا و تضرع و زاری و توسل می جستند.
لذا از اهالی حله درباره دلیل انتساب آن جایگاه به حضرت صاحب الزمان(عج) سوال نمودم. همگی بالإتفاق گفتند این مکان خانه یکی از اهل علم این شهر به نام آقای حاج شیخ علی حلاوی؛ مردی بسیار زاهد، عابد و متقی بوده است.
حضرت حاج شیخ علی، در تمامی اوقات، منتظر ظهور حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و مشغول خطاب و عتاب با آن حضرت بوده است که ای مولای من، این غیبت شما از دیدگان، در این تعدد سالها و اعصار چه دلیلی دارد؟ چه آن که تعداد مخلصین شما لااقل در همین شهر حله به بیش از هزار نفر می رسد!
پس چرا ظهور نمی فرمایی تا دنیا را پر از قسط و عدل نمائی؟!
با همین افکار و گفتار ایام می گذراند تا آن که روزی به بیابانی رفته و همین عتاب و خطاب ها را به آن بزرگوار عرض کرد. در همین حال بود که ناگهان عربی را دید که نزد او آمده و فرمود: «جناب حاج شیخ علی به چه کسی این همه عتاب و خطاب می کنی؟»
عرض کرد خطابم به حجت وقت و امام زمان(عج) است که با این مخلصین صمیمی که تعداد آنها در این عصر فقط در حله بیش از هزار نفر است و با وجود این ظلم و جوری که عالم را فرا گرفته،
چرا آن حضرت ظهور نمی کند؟!
مرد عرب فرمود: «ای شیخ، صاحب الزمان من هستم. مطلب این چنین نیست که تو تصور
می کنی. اگر تعداد اصحاب من به سیصد و سیزده نفر می رسید، قطعا ظاهر می شدم. در شهر حله هم که گمان می کنی بیش از هزار نفر مخلص واقعی موجود است؛ اخلاص آنان حقیقی نیست، مگر اخلاص تو و فلان قصاب شهر»
او ادامه داد: «اگر می خواهی حقیقت مطلب بر تو مکشوف شود، در شب جمعه مخلصین را دعوت کن و برای ایشان در صحن حیاط خانه خود مجلسی برپا نموده و آن قصاب را هم دعوت کن و دو بزغاله بالای بام خانه ات بگذار و منتظر ورود من باش تا واقع امر را به تو نشان دهم و تو را متوجه اشتباهت کنم »
پس از اینکه این کلام را فرمود: از دیدگان آقای
حاج شیخ علی غائب شد. پس حضرت شیخ علی با سرور و خوشحالی تمام به حله برگشته و ماجرا را برای آن مرد قصاب تعریف نمود. سپس قرار بر این شد که از میان بیش از هزار نفری که می شناختند و همگی آنان را از اخیار و ابرار و منتظران حقیقی امام غائب از انظار می دانستند، چهل نفر را انتخاب نموده و حضرت شیخ علی از آنها دعوت کند تا همگی در شب جمعه به منزل او آمده و به شرف ملاقات امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مشرف شوند.
هنگام ملاقات فرا رسید. مرد قصاب با آن چهل مخلص در صحن حیاط خانه ی عالم وارسته حضرت آقای شیخ علی حلاوی اجتماع نموده و همگی با طهارت رو به قبله مشغول ذکر و صلوات و دعا و منتظر من الیه الالتجاء ( حضرت صاحب الزمان عج) بودند. حضرت شیخ علی حلاوی نیز حسب الامر آن حضرت دو عدد بزغاله را بالای پشت بام برد.
پاسی از شب گذشته بود و همه منتظر بودند. ناگهان نور عظیم درخشانی در جو هوا ظاهر گردید که تمام آفاق را پر کرده و چند برابر از آفتاب و ماه درخشنده تر بود. به سمت خانه عالم متقی، حاج شیخ علی حلاوی رفته و بر بالای پشت بام خانه حاج شیخ علی قرار گرفت. زمانی نگذشته بود که صدائی از پشت بام بلند شد و آن مرد قصاب را امر به رفتن به پشت بام خواند.
مرد قصاب، اطاعت نموده و به بالای پشت بام رفت و آن حضرت او را امر فرمود:
که یکی از آن دو بزغاله را نزدیک ناودان آن بام برده سر ببرد، بنحوی که تمام خون آن از آن ناودان در میان صحن خانه ریخته شود. قصاب به فرموده آن بزرگوار عمل نمود.
آن چهل نفر با دیدن خون های سرازیر شده از ناودان همگی با خود گفتند:
قطعا حضرت سر قصاب را بریده و این خون نیز متعلق به قصاب است. لحظاتی دیگر گذشت. ناگهان صدای دیگری از پشت بام به گوش رسید که این بار حاج شیخ علی حاتمی (صاحب خانه) را به پشت بام فرا می خواند. حضرت شیخ علی نیز اطاعت امر نمود. و زمانی که به پشت بام رفت، قصاب را دید که در سلامتی کامل در محضر امام ایستاده بود!
سپس به امر حضرت، مرد قصاب بزغاله دیگر را پای ناودان آورده و مثل همان بزغاله اول ذبح نمود. این بار نیز خون، به حیاط خانه ریخته و موجب تردید بیشتر حاضرین گردید.
و همگی گمان کردند که آن حضرت این بار سر
شیخ علی، عالم متقی را بریده و این خون متعلق به حاج شیخ علی حلاوی است. پس با خود گفتند: عن قریب است، که به امر حضرت (علیه السلام) نوبت به او برسد که به پشت بام رفته و ...
لذا درب حیاط را گشوده و همگی فرار را بر قرار ترجیح دادند.
سپس حضرت خطاب به شیخ علی حلاوی فرمود: «هم اکنون به حیاط برو و همگی را به پشت بام دعوت کن تا با من دیدار کنند »
اما وقتی حضرت شیخ علی حلاوی به صحن حیاط آمد، حتی احدی از آن چهل مرد را در خانه ندید. پس مجددا به پشت بام رفت و فرار آن جماعت را خدمت امام عرضه داشت.
حضرت فرمود: «ای شیخ علی حلاوی، دیگر عتاب و خطاب ها را رها کن. آیا این همان شهر حله نبود که می گفتی بیش از هزار مخلص در آن وجود دارد؟! سرزمین ها و شهرهای دیگر را هم به همین امر قیاس کن. این را فرمود و از نظرشان پنهان گردید »
مطالب را با جمله ای از عارف کامل؛ جناب شیخ رجبعلی خیاط (ره) به پایان می بریم که فرمود:«اغلب مردم اظهار می کنند که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را از خویشتن نیز بیشتر دوست دارند، حال آنکه اینگونه نیست؛
زیرا اگر او را از خود بیشتر دوست داشته باشیم، باید برای او کار کنیم؛ نه برای خود.
منابع:
عبقری الحسان . علامه علی اکبر نهاوندی
آداب انتظار عارفان. حمزه کریم خانی