شناسهٔ خبر: 47704386 - سرویس فرهنگی
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان | لینک خبر

معرفی کتاب؛

«دختر رئیس سیرک»؛ اثری که مسائل فلسفی را به کودکان آموزش می‌دهد

کتاب «دختر سیرک» اثر یوستین گوردر با ترجمه نازنین عرب در انتشارات نگاه منتشر شد.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «دختر رئیس سیرک» اثر یوستین گوردر با ترجمه نازنین عرب در نشر نگاه منتشر شد.

در پشت داستان به ظاهر ساده این اثر از پیچیدگی‌های درک نشدنی جهان صحبت می‌شود. هرکدام از شخصیت‌های داستان جهانی متفاوت را در پس کلامشان روایت می‌کنند. نام کتاب از یکی از داستان‌های پتر، ضد قهرمان داستان گرفته شده است؛ ضد قهرمانی دوست داشتنی که به نوشتن مشغول است.

بیشتربخوانید

رئیس سیرک در سال‌های دور دختر خردسالش را گم می‌کند. حالا در آستانه مرگ متوجه می‌شود استعلای کار بر جان و روح او مانع از این شده بود که متوجه شود دخترش در سیرکش کار می کند. گویی می‌دانست؛ اما نمی‌خواست این مسئله را باور کند.

شاید بتوان در دنیای ادبیات کمتر کسی را مانند یوستین گوردر یافت که دغدغه اش آموزش فلسفه و انتقال مفاهیم سخت آن به کودکان باشد. داستان‌هایی که این آموزگار نروژی در قامت داستان از هستی و نیستی سخن به میان می‌آورد و کودکان را با این مسئله که از کجا آمده ایم و هدف از این هبوط چیست، آشنا می‌کند.

در بخشی از کتاب آمده است:

«سرم دارد منفجر می‌شود. هزاران فکر در سرم دور هم می‌چرخند. شاید تفکر را بتوان تا اندازه‌ای کنترل کرد، ولی جلوی فکر کردن آدم‌ها را نمی‌توان گرفت. روح انسان تشنۀ جملات شیرین است و من تا بیایم آن جملات شیرین را به خاطر بسپارم به بهانه‌ای از ذهنم بیرون پریده‌اند. حتی نمی‌توانم افکارم را از هم تفکیک کنم. به‌ندرت می‌توانم افکارم را به یاد بیاورم. قبل از اینکه بتوانم به آنچه به ذهنم خطور کرده بیشتر فکر کنم ناگهان ایدۀ عالی دیگری به ذهنم راه پیدا می‌کند، ولی عطرش آن‌قدر فرّار است که به‌زحمت می‌تواند از هجوم بی‌امان ایده‌های نو در امان بماند…

باز هم مثل همیشه سرم مملو از صداست. حس می‌کنم تسخیر شده‌ام و ارواحی سرگردان وحشیانه به من هجوم می‌آورند و سلول‌های زندۀ مغز مرا غارت می‌کنند، ولی ذهن من گنجایش آن‌ها را ندارد پس باید ذهنم را پاک‌سازی کنم و از شرشان خلاص شوم. ذهنی که مدام سرریز می‌کند و من که مدام در حال پاک‌سازی هستم، باید بنشینم و کاغذ و قلم به‌دست بگیرم و ذهنم را خالی کنم…

چند ساعتی می‌شود که از خواب بیدار شده‌ام، مطمئن بودم مناسب‌ترین جملات قصار عاشقانه را سر‌هم کرده‌ام، دستکم برای پند و موعظه‌های خویشتن‌دارانه جای مناسبی در متن اختصاص داده بودم، حالا آنقدر‌ها هم مطمئن نیستم. ولی از یک بابت تقریباً مطمئن بودم. آن هم اینکه نوشته‌هایم را می‌شد با یک شام تاخت زد. اگر نوشته‌هایم را به یک آدم اسم و رسم‌دار فروخته بودم شاید در آخرین شمارۀ مجلۀ «کلمات بال‌دار» به چاپ می‌رسید.

بالاخره دربارۀ اینکه می‌خواهم چه‌کاره شوم تصمیمم را گرفته‌ام. درحقیقت فقط کافی است به همان کار همیشگی‌ام ادامه دهم. تنها فرقش این است که باید از این راه پول هم در‌بیاورم. البته اصلاً به شهرت امیدوار نیستم، این توقع زیادی است، ولی می‌توانم خیلی ثروتمند شوم.

مرور کردن این دفترچه خاطرات قدیمی بسیار غمگین‌کننده است. نوشته‌های بالا تاریخ ۱۰ و ۱۲ دسامبر ۱۹۷۱ را دارند، آن‌موقع نوزده سال داشتم. ماریا چند هفته پیش‌تر به استکهلم رفته بود؛ آن موقع سه چهار هفته‌ای از بارداری‌اش می‌گذشت. تا چند سال پس از آن دو سه‌باری یکدیگر را دیدیم، ولی حالا بیست‌و‌شش سال از آخرین دیدارمان می‌گذرد. امروز نمی‌دانم او کجا زندگی می‌کند، اصلاً نمی‌دانم هنوز زنده است یا نه.»

انتهای پیام/