شناسهٔ خبر: 73961303 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: خبرآنلاین | لینک خبر

هگل مک‌اینتایری؛ نبردی فلسفی بر سر معنای خوشبختی / چه باشد آنچه خوانندش «زندگی خوب»؟ / زندگی خوب: سفری بی‌پایان یا مقصد نهایی؟

رسیدن به اهدافی نظیر خانه، ثروت، یا فرزند، اگرچه می‌تواند رضایت‌بخش باشد، اما بدون تحرک معنوی و فکری، فرد را در وضعیتی ایستا و فاقد رشد قرار خواهد داد.به عبارت دیگر، اگر کسی دریابد که زندگی خوب نه یک نقطه پایان، بلکه خود مسیر است، انگیزه او برای زیستن افزایش می‌یابد. درنتیجه، شاید بتوان با ترکیبِ فلسفه هگل و مک‌اینتایر زندگی خوب را یک «دیالکتیک ابدی» و «همیشگی» تصور کرد، که البته در نوع خود بسیار ترسناک است.

صاحب‌خبر -

 گروه اندیشه: زندگی آرمانی همواره مورد مناقشه فیلسوفات، و فلاسفه سیاسی و جامعه شناسان بوده است. یکی از شاخص های اساسی در باره زندگی آرمانی، فهم بشر در بارزه سعادت و زندگی خوب است. مقاله زیر که در صفحه اندیشه روزنامه اعتماد به قلم امیرعلی مالکی منتشر شده،  به طور خلاصه به مقایسه دیدگاه‌های السدیر مک‌اینتایر و هگل درباره "زندگی خوب" می‌پردازد. نویسنده توضیح می‌دهد که اگرچه مک‌اینتایر به ظاهر منتقد هگل است، اما تأثیرات عمیقی از فلسفه او پذیرفته است. محور اصلی بحث این است که آیا "زندگی خوب" یک جست‌وجوی بی‌وقفه و سیزیف‌وار است (دیدگاه مک‌اینتایر) یا در یک چارچوب عقلانی و اجتماعی (دولت) محقق می‌شود (دیدگاه هگل). (سیزیف در تاریخ به علت خودبزرگ‌بینی و حیله‌گری ای که داشت به مجازاتی بی‌حاصل و بی‌پایان محکوم شد که در آن می‌بایست سنگ بزرگی را تا نزدیک قله‌ای ببرد و قبل از رسیدن به پایان مسیر، شاهد بازغلتیدن آن به اول مسیر باشد؛ و این چرخه تا ابد برای او ادامه داشت. به همین دلیل و از طریق تأثیر آثار کلاسیک یونانی بر فرهنگ مدرن امروزه انجام وظایفی که در عین دشواری، بی‌معنی و تمام نشدنی نیز هستند را گاهی «سیزیف‌وار» خطاب می‌کنند.) در نهایت، نویسنده پیشنهاد می‌کند که شاید "زندگی خوب" ترکیبی از هر دو دیدگاه باشد: یک "دیالکتیک ابدی" از جست‌وجو و تحقق. این مقاله از نظرتان می گذرد:

**** 

فلسفه هگل هرگز به‌صورت مستقیم برای السدیر مک‌اینتایر موضوعیت نداشته است. باتوجه به تمرکز مک‌اینتایر به تاریخ اخلاق، اندیشه هگل جز در چند مقاله، البته به‌صورت علنی، مورد بحث او قرار نگرفته و از دید بسیاری از فلسفه‌پژوهشان، خوانش او از این فیلسوفِ آلمانی، چندان بحث‌برانگیز نمی‌نماید. هرچند مک‌اینتایر هرگز به‌شکلی روشن در گروه «هگلی‌ها» برای خود جایی دست‌وپا نکرد، اما زمانی که خواننده در فلسفه او عمیق‌تر گردد، تأثیر بدیهی هگل از مسیرهای متفاوت، بر نظام فکری او بیش‌ازپیش مشخص‌ می‌شود.

برای مک‌اینتایر، هگل یک فیلسوف «مطلق‌گرا» بود، و همین مساله او را در نزدیکی به اندیشه هگل وحشت‌زده می‌کرد: «من در ردِ مفهوم مطلق‌گرایی، مستقل از خاص‌اندیشی نسبت به یک سنت، به‌طور جدی‌ای خود را یک ضد هگلی می‌دانم.» بااین‌حال، او پیوسته در تلاش بود تا میان یک هگل منتقد و ارزشمند که از یک تفکر تاریخی مشخص پیروی می‌کند، و یک هگل مطلق‌گرا و مشکل‌ساز، تمایز قائل شود، چراکه به عقیده مک‌اینتایر، پیروی از هگلِ دوم، باعث خیانت به ارزش‌های هگل نخست می‌شود. اما چرا «هگلِ مک‌اینتایری»، نامی که برای این رابطه پرتنش و تاحدودی هم‌راستا می‌توان برگزید، مهم به نظر می‌رسد؟

همانطور که بیان شد، دغدغه مک‌اینتایر نسبت به فلسفه هگل، ارزش چندانی ندارد، زیرا با تکیه بر دید بسیاری از پژوهشگران، خوانش او از «مد افتاده» و «کهنه» است، بااین‌وجود، نگرش آنها در موضوعی چون چیستی یک «زندگی خوب»، تحت‌تاثیر جریان پساکانتی، می‌تواند از اهمیت بسزایی برخورد باشد؛ هدفی که در این مقاله برای ما موضوعیت دارد. اینکه آنها بایکدیگر در این بحث چه نقاط اشتراک یا ضدیت‌هایی دارند، همانطور که رابرت استرن در مقاله «در میانه تجسس و جستن» می‌گوید، به‌سادگی می‌تواند چنین خلاصه شود: «از نظر مک‌اینتایر، همانطور که در کتاب «در پی فضیلت» می‌گوید: «زندگی خوب، آن عمری است که صرفِ یافتن چگونگی زندگی خوب، می‌شود.»

در مقابل، از نظر هگل، همانطور که در «عناصر فلسفه حق» بیان می‌کند، زندگی خوب برای آدمی، گذشتِ عمری است که در حالات عقلانی، سپری می‌شود.»  پرسشِ «یک زندگی خوب چه می‌تواند باشد؟»، ریشه در «کمال‌گرایی» پساکانتی دارد؛ برداشتی که خود از ریشه تفکرات ارسطویی تغذیه می‌کند.‌تری اروین، به‌شیوه‌ای مفید و کارساز این مساله را چنین توصیف می‌کند:  «[ارسطو] از خیر انسانی، به‌مثابه «خوشبختی» دفاع می‌کند که شامل تحقق طبیعتِ انسانی، که در فضائل مختلف انسانی مشهود است، می‌شود.

موضع او غایت‌شناسانه است، تا آنجایی که بهترین راهنمای عمل را، در تمثیل غایتِ غایی، جست‌وجو می‌کند. فضیلت تا آنجایی دوام داشته و غایت خوشبختی را مشخص می‌کند که طبیعت‌گرا باشد و متکی بر تجربه ما از واقعیت، به فعلیت برسد. چنین است که ماهیت و ظرفیت فطرتِ عقلانی انسان نمایان شده و نیازهای آن برآورده می‌شود.» سیری در تاریخ مفهوم کمال‌گرایی مشخص می‌کند که این موضوع به پیش از سنت کانتی بازمی‌گردد.

اما، کانت در بسط اندیشه اخلاقی خود، این موضع مذکور را به چند دلیل مورد نقد قرار می‌دهد: این دیدگاه نامتجانس است، زیرا صرفا ارضاء خواسته‌ها را هدف قرار می‌دهد. همچنین این مساله، مفهوم اخلاق را در نظامی از مفاهیم فرضی و ناسازگار، از معنای اصلی خود، تهی می‌سازد. ازسوی‌دیگر، این امرِ به‌خصوص، اخلاق را، خارج از حیطه پیشینی آن، تنها در حوزه تجربه، قابل فهم می‌کند و باعث می‌گردد تا خیر بر حق، مقدم شمارده شود؛ و چنین می‌شود که از توان راهنمایی درمورد نحوه عمل ما، محروم می‌گردد.

بااین‌اوصاف، دیدگاه خودِ کانت نیز، به‌خودی‌خود، مشکل‌ساز است و درگیر نوعی فرمالیسم توخالی می‌شود، چالشی که ما را به سوی شنیدن پاسخ‌های مک‌اینتایر و هگل درباره این موضوع ویژه می‌کشاند.

چه باشد آنچه خوانندش «زندگی خوب»؟

برخلاف بسیاری از ارتدوکس‌های ارسطویی، مک‌اینتایر در اثر «در پی فضیلت»، باور دارد که بشر و عاملیت او، در یک ساختار روایی خاص عمل می‌کند، مساله‌ای که بدون تکیه بر نظم و انسجامی ویژه، از جست‌وجوی خیر ناتوان است. با این حال او باور دارد که قدم‌زنی در مسیر یافتن یک زندگی خوب، نمی‌تواند از پیش تعیین شود و به‌هیچ‌عنوان نیازمند یک برنامه‌ریزی مشخص نیست: «در مسیر جست‌وجو، تنها ازطریق درونی‌کردنِ آسیب‌ها، یعنی برخورد و کنار آمدن با آنان، هدفِ جست‌وجو، در کشاکشِ خطرات، وسوسه‌ها و رنج‌های به‌خصوصِ هر یک از مراحل، مشخص می‌شود.تجسس همواره یک آموزش است، به‌ عبارت دیگر، تحصیلی در باب شخصیت و خودشناسی است که بایست برای فهم خود، در مسیر به‌خصوص آن، قدم برداشت.»

پس فضیلت همان چیزی است که: «ما را در جست‌وجوی خیر حفظ می‌کند و با توانمند ساختن ما در برابر آسیب‌ها، خطرات و وسوسه‌ها، معرفت به نیکی را، متکی بر خودشناسی، در درون ما، هست کرده و پیوسته افزایش می‌دهد.» هرچند این فعالیت ویژه، چیزی نیست که بتوان به تنهایی آن را عملی کرد و نیازمند کمک دیگران است. به عبارت دیگر، انسان‌ها، برخاسته از سنت و فرهنگ‌های به‌خصوصِ خود، می‌توانند به‌یکدیگر در دست‌یابی به چنین هدفی، یاری رسانند: «فقدانِ عدالت، صداقت، شجاعت و فضائلِ فکری مربوطه، پیوسته از سنت‌های زیستی فاسدی جان می‌گیرند، که با دمیدن روح زندگی در مردم، تجسم معاصر خویش را، صورت‌بندی می‌کنند.»

بنابراین، برای مک‌اینتایر، سفر در مسیرِ یافتن، مهم‌تر از پیدا کردن هدف است، چراکه نیک‌زیستی انسان هیچ نیست مگر عطشی که برای حرکت در مسیر خیر و درستی دارد.  بااین‌حال، این دغدغه برای هگل از سمت متفاوتی جان می‌گیرد. هگل زندگی مطلوب را در سپری شدن عمر انسان در حالات عقلانی می‌بیند. این نگاه، البته به نوعی ساده‌سازی اندیشه پیچیده اوست، زیرا از دیدگاه هگل، نیک‌زیستی تنها در چارچوب دولت معنا می‌یابد و هنر، مذهب و فلسفه نیز در سایه آن مفهوم معنا می‌شوند.

هرچند که تمامی این ابعاد در نهایت به زندگی انسان متصل‌اند، اما از منظر هگل، زندگی خوب همان است که در فضای عقلانیت سیر کند. اما چرا هگل چنین می‌اندیشد و مقصود او از این دیدگاه چیست؟ به‌مانند بسیاری از جنبه‌های فلسفه عملی هگل، بحث درباره آزادی اراده در «عناصر فلسفه حق» مورد توجه قرار گرفته است. او به جای آنکه کمال‌گرایی خویش را به مفهوم ارسطویی آن مرتبط سازد (همان‌گونه که مک‌اینتایر تفسیر کرده است)، تلاش دارد تا اراده آزاد را بر پایه ضرورت‌های خود تثبیت کند، امری که خود از اصول بنیادین تفکر او محسوب می‌شود.

هگل اراده آزاد را در سه مقوله دسته‌بندی می‌کند: کلیت، ویژگی و فردیت، که در بندهای ۵ تا ۷ عناصر فلسفه حق بدان اشاره شده است.از دیدگاه هگل، جنبه کلی اراده، همان توانایی انسان در انتزاع از تمام محتواها و شناخت خویش به عنوان یک«منِ»محض است. اما اراده‌ای صرفا جامع و کلی نمی‌تواند رضایت‌بخش باشد، زیرا منجر به نوعی آزادی منفی و بی‌معنا می‌شود، آزادی‌ای که در عمل نمی‌تواند تصمیمی واقعی بگیرد. در این وضعیت، اراده نمی‌تواند در مواجهه با امور خاص، انتخاب کند. این شکست در درک آزادی را می‌توان در عرفان شرقی، انقلاب فرانسه، و حتی مخالفت با هر نوع تمایز و تفاوت مشاهده کرد.

در برابر این، لحظه جزئی اراده نیز ممکن است خالی از معنا به نظر برسد. اگر فرد بتواند هر هدفی را در هر لحظه کنار بگذارد و رویکردی کاملا انتزاعی اتخاذ کند، اراده او فاقد هرگونه تعین می‌شود. بر همین اساس، هگل با رویکرد دیالکتیکی خود استدلال می‌کند که نیاز به مرحله سوم یعنی فردیت وجود دارد تا این دو گرایش را با یکدیگر تلفیق کند. هگل باور دارد که برای رهایی از آزادی منفی و دست‌یابی به آزادی مثبت، فرد باید امری را بیابد که بتواند براساس آن، خود را محدود کند و در این محدودیت، معنای حقیقی و ارزشی جهانی کشف کند.

بنابراین، آزادی واقعی زمانی حاصل می‌شود که فرد بتواند در چارچوبی مشخص تصمیم‌گیری کند و درعین‌حال، با خویشتن هماهنگ باشد.این دیدگاه در فلسفه سیاسی هگل نیز حضور دارد؛ چراکه او راه‌حل واقعی برای تحقق آزادی را در جامعه و دولت مدرن می‌بیند. هگل بر این باور است که فرد باید خود را در ارتباط با دیگر «من»‌ها، یعنی در نقش‌هایی اجتماعی نظیر پزشک، معلم، والدین، یا نجار درک کند. در چنین چارچوبی، اراده فرد از انتزاع صرف فاصله می‌گیرد و در تعامل با خیر عمومی معنا می‌یابد. دولت مدرن، از دیدگاه هگل، نقش اساسی در تحقق این درک ایفا می‌کند و فرد را به سوی درکی واقعی از خود و توانایی‌هایش هدایت می‌کند.

بااین‌حال، مک‌اینتایر با این نگاه موافق نیست. او فلسفه سیاسی هگل را تلاشی برای احیای پولیس یونانی (πόλις) می‌بیند، که در آن فرد به‌طور کامل در اجتماع حل می‌شود و خیر دیگر به عنوان مساله‌ای وابسته به انتخاب شخصی مطرح نیست. مک‌اینتایر هگل را با دو راهی همیشگی خود درباره زندگی فضیلت‌مند مواجه می‌سازد: «ارسطو یا نیچه؟ آیا ارزش مبتنی بر خیر است یا انتخاب‌های خودسرانه؟» او معتقد است که دولت هگلی، با مطلق‌گرایی خویش، فرد و انتخاب‌های او را به حاشیه می‌راند و همین مساله باعث می‌شود که فلسفه هگل در پاسخ به پرسش «چه چیزی می‌تواند جایگزین پولیس یونانی برای انسان مدرن باشد؟» ناکافی بماند. هرچند، هگل در برابر این پرسش، به‌جای آنکه به انتخاب‌های فردی تکیه کند، درصدد رفع تعارض میان کلیت انتزاعی و کنش‌های دل‌بخواهانه فردی برمی‌آید. او آزادی واقعی را در مشارکت عقلانی فرد در جامعه می‌بیند، جایی که فردیت از خودسرانگی فاصله می‌گیرد و در قالب خیر عمومی معنا می‌یابد.

آیا مک‌اینتایر یک فیلسوفِ «سیزیفی» است؟

آیا مک‌اینتایر، همانطور که رابرت بی. پیپین در مقاله «مدرنیته مک‌اینتایری» می‌گوید، در نهایت، یک «هگلی مردد» است؟ آیا برای پرهیز از تناقضات موجود در اندیشه‌اش، باید موضعی رادیکال‌تر اتخاذ کند و جهان را تماما از دریچه هگلی بنگرد؟ پیپین چنین ادعایی را مطرح کرده و استدلال می‌کند که عدم پذیرش کامل جهان‌بینی هگل، مک‌اینتایر را در موقعیت دشواری قرار داده است.اما این دیدگاه چه پیامدهایی دارد؟ خوانش پیپین موجب پرسش‌هایی می‌شود که در بحث پیرامون زندگی خوب و اخلاق، نمی‌توان از آنها چشم‌پوشی کرد. ا

گر مک‌اینتایر معتقد باشد که «زندگی خوب باید صرف جست‌وجوی زندگی خوب شود»، آنگاه این چرخه چه تفاوتی با یک تلاش بی‌پایان و فرسایشی دارد؟ آیا این همان سرنوشت سیزیفی نیست، تلاشی بی‌پایان برای یافتن معنا بدون امکان دستیابی به یک قطعیت روشن؟پیپین دو نقد را به هم پیوند می‌دهد: نخست، آیا روایت مک‌اینتایری از زندگی خوب، به بحث‌های پایانی در این زمینه منجر خواهد شد؟ دوم، آیا این جست‌وجو، صرفا تکراری بی‌پایان و بی‌معنی است؟ او معتقد است که اگر مک‌اینتایر واقعا قصد دارد در سنت ارسطویی باقی بماند، باید توضیح دهد که چرا انسان متعهد به یافتن معنای زندگی خوب است، و چرا این تلاش به یک چرخه بی‌پایان تبدیل نمی‌شود.

در پاسخ به اولین نقد، می‌توان گفت که مک‌اینتایر خود بر این نکته اذعان دارد که برخی مفاهیم بر دیگران برتری دارند و فرآیند عقلانی می‌تواند این برتری را نشان دهد. اما پیپین معتقد است که این استدلال بیش از آنکه مک‌اینتایری باشد، رنگ‌وبوی هگلی دارد. در مقابل، نقد دوم را می‌توان با نگاهی دقیق‌تر به مسیر جست‌وجوی فلسفی مک‌اینتایر بررسی کرد. جست‌وجوی مک‌اینتایری، برخلاف تلاش سیزیفی، صرفا تکرار بی‌پایان نیست، بلکه فرآیندی پویا است که فرد را در مسیر شناخت خود و خیر قرار می‌دهد.در نهایت، مسئله اصلی این است: آیا مفهوم «زندگی خوب» در جست‌وجوی آن نهفته است، یا باید از پیش تعریف روشنی از آن داشت؟ مک‌اینتایر نشان می‌دهد که جست‌وجوی فضیلت خود بخشی از تحقق آن است، اما در مواجهه با نقدهای پیپین، پرسشی بنیادین باقی می‌ماند: آیا این مسیر، واقعا به شناختی روشن و قطعی منجر می‌شود، یا همچنان در چرخه‌ای بی‌پایان از جست‌وجو گرفتار خواهد بود؟

دیالکتیک ابدی

بدون شک، اگر جست‌وجوی مک‌اینتایری بدون هیچ تصور اولیه‌ای از مفهوم «خوب» آغاز می‌شد، احتمالا این فرآیند به‌شکلی مبهم و گیج‌کننده جلوه می‌کرد. این مساله به ویژگی «فعلیت دیالکتیکی» بروئر مرتبط است، یعنی شرایطی که فرد در آن، براساس برداشتی ابتدایی، خود را بیان می‌کند، خوانشی که هنوز قطعی و نهایی نشده است. اما در نقطه مقابل، سیزیف محکوم به تکرار ابدی یک کار بی‌معنا است، و دشوار بتوان تصور کرد که کسی آگاهانه خود را گرفتار چنین چرخه‌ای کند. علاوه‌بر این، اگرچه سیزیف فاقد حس کنجکاوی و شگفتی است، مک‌اینتایر برخلاف او، انگیزه جست‌وجوی خویش را دارد.

در جهان سیزیف، هیچ رمز و رازی وجود ندارد؛ هدف کاملا مشخص است: سنگ را به اوج برسان، سقوطش را تماشا کن، و دوباره همین روند را تکرار کن. اما جست‌وجوی فضیلت و معنا، برخلاف این سرنوشت تکراری، مستلزم حیرت و کنجکاوی است، ویژگی‌هایی که در نگاه مک‌اینتایری اهمیت فراوانی دارند.عطش بی‌حدواندازه یافتن معنا، به‌جای اینکه یک مشکل تلقی شود، می‌تواند ماهیتی ضروری برای یک زندگی خوب باشد.شاید بتوان تحقیق در باب خیر را یک فعلیت دیالکتیکی دانست، نه فقط به شکل مدنظر بروئر که آن را «فعالیتی که ارزش آن از همان ابتدا به وضوح درک نمی‌شود» معرفی می‌کند، بلکه به‌مثابه کنشی که برای دستیابی به خیر، باید در طول مسیر، ماهیت آن را به‌شیوه‌ای هگلی بازشناخت.

برای مثال، در یک رابطه، آغاز آن به‌تنهایی کافی نیست؛ دوام و پویایی آن مستلزم تلاش مستمر است (چون دیالکتیک هگلی) . در این مسیر، افراد نه‌تنها برای حفظ رابطه، بلکه برای فهم بهتر خود و دیگری تلاش می‌کنند، و این، نمودی از فرآیند جست‌وجوی خیر در زندگی است. در مقابل، اگر رابطه‌ای به مرحله‌ای برسد که افراد در آن احساس کنند تمامی اهدافشان محقق شده است، امکان دارد که این رکود، پویایی زندگی را از بین ببرد. رسیدن به اهدافی نظیر خانه، ثروت، یا فرزند، اگرچه می‌تواند رضایت‌بخش باشد، اما بدون تحرک معنوی و فکری، فرد را در وضعیتی ایستا و فاقد رشد قرار خواهد داد.به عبارت دیگر، اگر کسی دریابد که زندگی خوب نه یک نقطه پایان، بلکه خود مسیر است، انگیزه او برای زیستن افزایش می‌یابد. درنتیجه، شاید بتوان با ترکیبِ فلسفه هگل و مک‌اینتایر زندگی خوب را یک «دیالکتیک ابدی» و «همیشگی» تصور کرد، که البته در نوع خود بسیار ترسناک است.

216216