به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، آن روزها، بهشت زهرا(س) فقط قبرستان نبود. مرثیه بود. داغخانه بود. چشمها دیگر نمیدیدند، فقط میسوختند. صدای بلندگو خاک را میشکافت: «با پیکرهای شهدا همراه شوید…» و تابوتهایی که میآمدند. بیصدا. با طنین سوخته. با دردهایی که نه خاک میفهمیدشان و نه ما.قطعه ۴۲، بهانهای شد برای دوباره شنیدن صدای استخوانها. نه استخوان رزمندهها؛ استخوانهای نوزاد، دختر، مادر، پدر، تازهعروس، تازهداماد…و میان همه آن تابوتها، مردانی در سکوت ایستاده بودند. لباس خاکی، چشمهای اشکگرفته. نه کارمند بهشت زهرا بودند و نه خویشاوند شهید.
آمده بودند تا غریب نماند کسی. آمده بودند تا صدای «اللهاکبر»شان، در تنهایی آن پیکرها طنین بیندازد. یکیشان حجتالاسلام سید هادی حسینی بود. بیادعا، آرام، با صدایی که از بغض میلرزید، ۲۰ روز، هر روز کنار شهدا بود.
قرآن، تلقین، شستن قبرها، دعا، نماز میت. خودش میگوید: «ما طلبهها، گروهی از قم و تهران اومدیم قطعه ۴۲. کاری از دستمون برنمیاومد جز اینکه همراه شهدا باشیم. شهدا بیصدا اومدن. ما فقط نمیخواستیم بیصدا برن. اسم گروهمون هم شهید آرمان بود...»
پیکر کوچکی روی سینه مادر
یکی از همان روزها، پیکر نوزادی رسید. کوچکتر از همه تابوتها. رایان قاسمیان، دو ماهه بود. کنار او، پیکر مادرش، و پشت سرشان، پدر. پیکر نوزاد را گذاشتند روی سینه مادر، درست مثل وقت شیر دادن. حسینی بغضش را قورت میدهد، با صدایی آرام ادامه میدهد: «تا حالا تو بهشت زهرا همچین تابوتی نیومده بود. برای بچهای اینقدر کوچیک. وقتی گذاشتنش روی مادرش... همه بغض کرده بودن، یهجوری مثل علیاصغر...»
هفت آسمان خاموشکنار هم، هفت پیکر. نامها یکی یکی ثبت شدند: پدر، مادر، پدربزرگ، مادربزرگ، سه فرزند. خانواده شهید ساداتی ارمکی.وقتی به پیکر کودک چهار ساله، سیدعلی، رسیدند، انگار زمین ایستاد. «هیچ چیزی ازش باقی نمونده بود جز یه تکه، بقیه کفن تیکه های سبک پنبه بود…».
۸ ماههای که از آغوش مادر جدا نشد
نامش محمدعلی بهمنآبادی بود. وقتی شهید شد، مشغول شیر خوردن از مادرش بود. انفجار، هر دو را سوزاند. پیکر بچه چسبیده بود به مادر. از هم جدا نشدند. «با هم غسل دادیم. با هم کفن کردیم. با هم دفنشون کردیم... محمدعلی، روی سینه مادرش خوابید…»اینجا، زمین آرام گرفت. صدای شیونها دیگر عادی نبود. فریاد شده بود. دعاها، ذکرها، گریهها در هم پیچیده بودند…
و اما ژیمناست نوجوان
تارا حاجیمیری، دختر نوجوانی بود. ورزشکار حرفهای. چند روز بعد قرار بود مسابقه بدهد.حسینی میگوید: «وقتی پیکرش رسید، به سختی چوب بود. انگار چوبآتشخورده رو لمس میکردی. انگار سنگ شده بود... دختری که قراره پرواز کنه...»
تازهدامادی در راه بهشت
۳۰ خرداد قرار بود جشن عروسیاش باشد. کتوشلوارش را خریده بود و حالاابوالفضل باروتچی را در قطعه ۴۲ دفن کردند. مادرش کنار قبر گفت: «امروز ناهار عروسی پسرمه... نه عزا… اومدید مهمونی، بخندید…»جمعیت به هم ریخت. ضجهها به آسمان رفت. دلها شکست، قلبها وا رفت.
نقاشی خواهرانه روی مزار
این یکی روایت، دلخراشتر از همه است. سهیل کطولی، نوجوان ۱۱ سالهای بود که کنار مادرش شهید شد. پدر با دستان خودش بچهاش را تا بیمارستان رساند.در راه، سر بچه افتاد. «وقتی صداش زد، دیگه جواب نداد…» صورت سهیل، سوخته بود. زخمها تا استخوان رفته بودند.خواهرش بعداً نقاشی کشید. خودش، سهیل، مادرشان. توی نقاشی نوشته بود:«کاش اون روز پیشتون بودم…»نقاشی رو قاب کرد و گذاشت روی مزار.آن شبها در قطعه ۴۲، شمعها میسوختند.
طلبهها در کنار قبور، زیارت عاشورا میخواندند. صدای گریه مادرها با صدای دعا قاطی میشد. انگار یک اربعین تمام، در آن 20 روز فشرده شده بود. حسینی با چشمهایی که دیگر خیس نبود، بلکه تهی شده بود از اشک، جملهای گفت که هنوز در گوشم مانده که «اونایی که دفن کردیم، بچه بودن... مادر بودن... دختر بودن... کدوم سلاحی دستشون بود؟»و حالا قطعه ۴۲ حالا ساکت است. ولی صدای بیصدای ساکنانش را، اگر دلت بلرزد، هنوز میشنوی.
انتهای پیام/