جواد لگزیان
بروس مازلیش، استاد گروه تاریخ مؤسسه فناوری ماساچوست، در کتاب «دانشهای ناروشن؛ بنیادهای تاریخی و چشماندازهای علوم انسانی» در تلاش است یک تاریخ تحلیلی از چگونگی صورتبستن علوم انسانی در سیر تطور اندیشه در غرب و چشمانداز آینده آن ارائه دهد. قصد او در این کتاب جستوجوی دستاوردها، ضعفها و امکانات علوم انسانی است که در این زمینه با پرسشهایی از این دست سروکار خواهیم داشت؛ علوم انسانی مدعی ارائه چگونه دانشی هستند و چنان دانشی را تا چه میزان میتوان «علمی» دانست؟ کتاب در هفت فصل مسئله علوم انسانی، اثباتگرایی، گونه انسانی بهعنوان موضوع مطالعه، هرمنوتیک، پارهای دستاوردها تاکنون، دانشهای ناروشن و بازگشت به آغاز همراه با دو پیوست آمار و کتابشناسی نقادانه سامان یافته است. از نگاه مازلیش، تاریخ برای علوم انسانی معادل نظریه تکاملی برای علوم طبیعی است؛ لیکن موضوع آن برخلاف نظریه تکاملی، تکامل فرهنگی است و در حالی که همچون نظریه داروین، باور به تصادفیبودن در کانون تاریخ است، اما متأسفانه تاریخ (این بار برخلاف نظریه داروین) هیچ درک دقیقی از گزینش بهمثابه سازوکار پیشرانش به دست نمیدهد. در نتیجه تاریخ فراتر از رویکرد اثباتی، متمایل به رویکردی هرمنوتیکی است و چنین است که تأکید باید بر آگاهی باشد. به نظر مازلیش آگاهی طی زمانهای طولانی از ارتباطات سلولی حاصل آمده است و با انسان، یک جهش کوانتومی رو به جلو پیدا میکند: گونه انسانی ضمن تطابق با محیط یاد میگیرد که نمادها را به کار بندد و درکی از گذشته و آینده به دست آورد و احتمالا واجد گذشتهنگری و آیندهنگری بشود. در این مسیر انسان شروع به اتخاذ فرهنگ میکند که انباشتی نمادین از تجارب ناظر بر طبیعت و نیز همنوعانش است. اینک باید توجهمان را نهتنها به مغز بلکه به ذهن معطوف داریم؛ ذهنی که تنها انباشته از نورونهای در حال فعالیت نیست بلکه انباشته از معنا هم هست. آگاهی پیشرفته از دید مازلیش تجسد یک موجودیت هگلی نیست، بلکه از سامان عصبی افرادی که در فرهنگها زندگی میکنند، برمیآید: یادگیری انسانی در نهادهایی که در خدمت انتقال و تحول فرهنگاند، مندرج است؛ زیرا با مرگ فرد انسانی آگاهی و خاطرات او هم میمیرند. اما آگاهی در نهادهایی همچون خانواده، قبیله و دین که کانونهای یادگیریاند، ذخیره میشود و در آن کانونهاست که برقرار مانده و انباشته میشود. توجه ویژه مازلیش معطوف به آگاهی تاریخی است؛ خودآگاهی انباشته در فرهنگ که مربوط به خود و جامعه است و تأکید دارد در علوم انسانی هرمنوتیک بخش لازم روشی است برای فهم خودهامان و دانشی که ما را میسازد و ابزار لازم برای این فهم همان عدسیهایی است که توسط هگل، مارکس، فروید و دیگران تراشیده شده است. مازلیش تصریح میکند انسان همه چیز ازجمله خودش را از یک چشمانداز ویژه خودآگاه میبیند و انباشت این چشماندازهاست که آگاهی تاریخی میشود. ما جهان و همدیگر و خودهامان را در چشمانداز دانشهایی میبینیم که به میراث بردهایم یا از آگاهی مندرج در فرهنگمان فرا گرفتهایم. تحول در آگاهی، فرد متفاوتی را خلق میکند؛ یک خودِ تغییریافته که در نسبت با محیط، اعم از طبیعی یا انسانی، به شیوه متفاوتی عمل میکند. از اینرو است که آگاهی اثرات عمدهای دارد؛ آن آگاهی دیگر همان آگاهی فکورانه، ادراک مفهومی دانشی ارسطویی نیست، بلکه فعال است؛ درواقع بخشی از کنشگری است: یک دانشِ فعال است. از دید مازلیش آگاهی تاریخی به رغم ابهام و غیرعلمیبودنش، میتواند نتایج عمومی علوم طبیعی و انسانی را که با دستیازی به رویههای روشمند حاصل شدهاند، در بر داشته باشد و در بر هم دارد. و همچنان که گونه انسانی آگاهتر، بهویژه خودآگاهتر، میشود، میتواند در راستای توسعه تاریخیاش به نحو فزایندهای برساختن نظام ارزشی را در اختیار خود بگیرد. چنان ارزشهایی «پروژه» ما برای آینده است برای برساختن گونهای انسانیتر و روشناندیشتر. البته نظام ارزشی در بهترین صورت هدفی است که باید برایش جنگید و تحققش تنها میتواند نسبی و غیرقطعی بوده و در معرض نیروهای تعدیلکننده باشد. خلقکردن بشریتی بهتر، کاری سرسری نیست، بلکه در واکنش به تحول آگاهی ماست که صورت میبندد... علوم انسانی بخشی از پروژهای میشود که انسان برای خودش رقم زده است. این علوم با درستکردن یک جامعه علمی رسمی نیست که به پیش میروند، بلکه بشریت در یک آگاهی تاریخی به اشتراک میرسد که خودآگاهی فزونتری از آن برمیآید که با هم ارزشهایشان را رقم میزنند. بر این مبناست که نوع بشر در طلب فهم خویشتن است. فهم (انسانی) در واکنش به پیامدهای ناخواسته، پدیدههایی را صورت میبخشد که علوم انسانی میخواهد آن پدیدهها را بفهمد. در این وضعیت عجیب و ناروشن و نامنتظره است که بشریت شروع میکند تا برای تکافوی نیازهای برآمده از سرشت علوم انسانی، شبیه به یک جامعه علمی بشود. در اینجا مازلیش از ژرفایابی آگاهی تاریخی سخن میگوید: ژرفایابی دو سطح دارد؛ یک سطح همان خواسته اندیشمندان غربی قرون هجده و نوزده بود که میخواستند ورای نمودها و زیرِ سطح را ببینند. سطح دیگر که ربط بیشتری به بحث و نظر ما دارد، ژرفایابی آگاهی تاریخی از طریق بهدستآوردن دانش است. یک نمونه هگل است که آگاه بود دانشش بر بستر گسترده زمانه اوست که طرح میشود، آنگاه که جغد مینروا شروع به پرواز میکند. به پیشرفتهای علوم انسانی از زمان هگل تاکنون بیندیشید. ما امروزه درباره دو تا سه میلیون سال از پیشاانساننماها بسی بیشتر از پیش میدانیم. همین آگاهی ژرفایافته است که فارغ از چگونگی انتشار تفکیکی (اجزایش)، فردانیت هر یک از ما را صورت داده و در جوامع ما کاشته شده و اغراض آگاه یا ناخودآگاه ما را صورت بخشیده است. به عقیده مازلیش، کار علوم انسانی چندان این نیست که کنترل یا پیشبینیای را بر آنچه در بیرون ذهن انسانی میگذرد، انجام دهد، بلکه کار علوم انسانی ژرفابخشی به دانش ما نسبت به آنچه در درون ذهن ما میگذرد است. همین دانش است که چیستی فرد را میسازد. نباید غافل از آن بود که ما دانش اثباتی هرچه بیشتری درباره مبانی فیزیکی، شیمیایی و زیستشناختی آگاهی به دست آورده و در حال بهدستآوردن هستیم. لیکن این همان دانشی نیست که در مورد محتوای آگاهی باشد؛ دانش در مورد محتوای آگاهی است که عرصه علوم انسانی است. جمعبندی مازلیش این است که شاید در چند صد سال یا چند هزار سال آینده خواهیم توانست که شاهد علوم انسانی توسعه و ژرفایافته باشیم: در آینده احتمال پیدایش علوم انسانیای که بیشتر اثباتی باشد قوی است. این احتمال بر هرمنوتیک ناظر بر علوم انسانی هم صادق است. اما این دو روند چگونه به هم مربوط خواهند شد؟ میتوانیم گمانه بزنیم که انسانها، هرچند با شرایط ابهامآلود و ناروشنشان باقی خواهند ماند، چنان شرایطی هرچه علمیتر سنجیده و محاسبه خواهد شد و همزمان هرچه هرمنوتیکیتر و فرهنگیتر فهم خواهد شد و البته هر دو شاخه متحول، بخشی از علوم انسانی خواهد بود.