شناسهٔ خبر: 69321533 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

یک مروج کتاب کودک در گفت‌وگو با ایبنا بیان کرد؛

کودکان را بشناسید؛ آن‌ها آینده هستند و ما نیز بخشی از این آینده هستیم

یک مروج کتاب کودک گفت: هرچه بیشتر کودکان را بشناسیم، به سمت ترمیم روان خودمان هم پیش می‌رویم و همچنین به سوی روان سالم‌تری برای کودکان گام برمی‌داریم. می‌توانیم آینده‌ای بهتر داشته باشیم. آینده زمین می‌تواند سالم‌تر باشد، آینده ارتباطات می‌تواند زیباتر شود و آینده زندگی می‌تواند با شکوه‌تر باشد. خوب است یادمان نرود، کودکان آینده هستند و ما نیز بخشی از این آینده هستیم؛ زیرا این کودکی را گذرانده‌ایم. بنابراین باید حواس‌مان به خودمان و سپس به بچه‌ها باشد.

صاحب‌خبر -

سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - فاطمه خداوردی: در دل هر کتابی، دنیایی از خیال و واقعیت نهفته است؛ دنیایی که می‌تواند روح کودکانه‌مان را زنده کند و ما را به سفرهای دور و نزدیک ببرد. این سفرهای شگفت‌انگیز با قصه‌هایی آغاز می‌شود که به دست و زبان افرادی پرشور و عاشق ادبیات کودک، به ما و کودکان منتقل می‌شوند. مهرآذین مدرس، مروج جوان کتاب کودک، یکی از این شخصیت‌هاست که با برگزاری جلسات قصه‌گویی و کتاب‌خوانی و انجام فعالیت‌های مبتنی بر کتاب‌ها، قلب‌ها را به سمت ادبیات کودک جذب کرده و دنیای رنگارنگ داستان‌ها را به بچه‌ها و بزرگ‌ترهایشان معرفی می‌کند.

مدرس، تنها به دوستی بچه‌ها و کتاب‌ها توجه ندارد؛ بلکه گاهی بزرگ‌ترها را نیز به دنیای کتاب‌های کودک دعوت می‌کند. او در این‌باره می‌گوید: «بزرگ‌ترها نیز یک کودک درون دارند که نیازمند داستان‌هایی برای تغییر برخی باورها در خود هستند. اینجاست که آن‌ها باید دست کودک‌شان را بگیرند، برایش کتاب بخوانند و با او وقت بگذرانند تا بتوانند بارهای اضافی را کم‌کم زمین بگذارند و با خود آشتی کنند.». در ادامه این گفت‌وگو را می‌خوانید:

- خانم مدرس، از تجربیات اولیه‌تان در دنیای کتاب کودک بگویید. چه چیزی شما را به این حوزه جذب کرد؟ تا به امروز چه فعالیت‌هایی را در حوزه کتاب کودک انجام داده‌اید؟

حدود پنج سال است که در حوزه کتاب کودک فعالیت می‌کنم. در ابتدا به خاطر اینکه نوجوانی کتاب‌خوان بودم و بیشتر کتاب‌های بخش نوجوان کتاب‌فروشی را مطالعه کرده بودم، توانستم در بخش کودک و نوجوان پردیس کتاب مشهد مشغول به کار شوم. در آنجا بود که با کتاب‌های کودک آشنا شدم. آن‌زمان کتاب‌های کودک را می‌خواندم تا بتوانم راهنمایی بهتری درباره‌شان ارائه دهم و راجع‌به آن‌ها تحقیق می‌کردم.

یادم می‌آید کتابی به نام «دریا قرمز نیست» را برداشتم؛ این کتاب درباره مدادشمعی آبی بود که پوشش قرمز داشت و همه از او می‌خواستند که قرمز باشد و چیزهای قرمز را بکشد؛ اما او آبی بود و نمی‌توانست چیزهای قرمز را بکشد. تا اینکه در نهایت، خیلی تلاش کرد که قرمز باشد، اما نتوانست. بالاخره یک نفر فهمید که او باید چیزهای آبی بکشد، مانند یک دریای بزرگ. در آن زمان، من هنوز راه خود را پیدا نکرده بودم و نمی‌دانستم مسیرم درست است یا غلط. به عنوان یک نوجوان، چیزهای مختلفی را امتحان می‌کردم و این کتاب تأثیر زیادی بر من گذاشت. دقیقاً در همان‌جا بود که با خودم گفتم کاش من در کودکی این کتاب را خوانده بودم؛ کاش کسی به من می‌گفت که همیشه نمی‌توانی آن چیزی باشی که دیگران انتظار دارند. شاید اصلاً تو قرمز نباشی، بلکه آبی باشی و باید به دنبال چیزی بروی که واقعاً هستی و رنگ واقعی که داری.

این فکر در آنجا به ذهنم رسید که کاش این کتاب‌ها را بتوان برای بچه‌ها خواند و بیشتر به آن‌ها معرفی کرد. کم‌کم هرچه بیشتر کتاب کودک می‌خواندم، ایده‌های مختلفی به ذهنم می‌رسید. اینکه وقتی این کتاب را برای یک کودک می‌خوانی، چه چیزی در ذهنش شکل می‌گیرد و بعد با چه فعالیتی می‌توانی آنچه را در ذهنش شکل‌گرفته تثبیت کنی تا بتواند به عنوان یک مهارت، درونی‌سازی کند و صدای محکم‌تری در سرش داشته باشد. این امر موجب افزایش اعتمادبه‌نفس و عزت نفس او خواهد شد و در آینده می‌تواند موفق‌تر و خوشحال‌تر باشد.

- پویش «دست کودکت را بگیر» به چه انگیزه‌ای در صفحه مجازی شما شکل گرفت و چه اهدافی را دنبال می‌کرد؟ شما فکر می‌کنید کتاب کودک تنها برای مخاطبان کودک و نوجوان است یا بزرگسالان نیز می‌توانند از آن بهره‌مند شوند؟

همه این ماجرا در حقیقت از خودم آغاز شد. من بزرگسالی بودم که به مطالعه کتاب‌های کودک می‌پرداختم. روزانه ۲۰ تا ۳۰ کتاب کودک را در کتاب‌فروشی می‌خواندم، درباره آن‌ها تفکر می‌کردم، نویسندگان‌شان را جست‌وجو و تأثیرشان را بر خودم بررسی می‌کردم. دغدغه من در آن زمان، اعتمادبه‌نفس و یافتن مسیر زندگی‌ام بود؛ چیزی که متأسفانه در نظام آموزشی به ما آموزش نمی‌دهند. به ما گفته می‌شود که باید کامل باشیم، نمره‌های بالا بگیریم، رتبه خوبی کسب کنیم و به دانشگاه‌های معتبر برویم؛ اما این کتاب‌ها بر من این تأثیر را گذاشتند که «نه، من همینطور که هستم کافی هستم و باید از ایده‌ها و خلاقیتم حمایت کنم». کتاب «من می‌توانم» از انتشارات میچکا برای من بسیار تأثیرگذار بود. این کتاب داستان مرغی را روایت می‌کند که نمی‌تواند مانند دیگر دوستانش پرواز کند و بسیار ناراحت است. او تلاش می‌کند، انواع کارها را امتحان می‌کند؛ اما شکست می‌خورد و آسیب می‌بیند. در نهایت، این مرغ متوجه می‌شود که به جای پرواز، چیزی که از او برمی‌آید و می‌تواند به دیگران کمک کند، نشستن و مراقبت از گل‌هاست. این نکته برای من جالب بود؛ زیرا شاید من نیز نیازی ندارم که مانند دیگران پرواز کنم. شاید آرام‌گرفتن و مراقبت‌کردن، هدف من باشد. پس از آن، من کتاب‌های کودک را به عنوان هدیه به دیگران می‌دادم. هر کسی دغدغه‌ای داشت؛ مثلاً دوستی که به اعتمادبه‌نفس احتیاج داشت یا درباره شناخت عشق دغدغه داشت یا نیاز بود که کمال‌گرایی را کنار بگذارد، من کتاب‌های کودک با این موضوعات را برایشان می‌بردم و می‌دیدم که وقتی آن‌ها را می‌خوانند، چقدر بر آن‌ها تأثیر می‌گذارد و چگونه می‌تواند یک باور بنیادین را در آن‌ها تغییر دهد. این امر موجب شد به این فکر بیفتم بزرگ‌ترها هم کودک درون دارند که نیازمند داستان‌هایی برای تغییر برخی باورها در خود است. اینجاست که آن‌ها باید دست کودک‌شان را بگیرند، برایش کتاب بخوانند و با او وقت بگذرانند تا بتوانند بارهای اضافی را کم‌کم زمین بگذارند و با خود آشتی کنند و به صلح برسند. چیزی که فکر می‌کنم غایت تمامی کارهای ماست و برای داشتن روانی بهتر و صلح با خود و جهان در مسیر آن می‌جنگیم. این پویش در حقیقت برای همین شکل گرفت و من بسیار دوست دارم که آن را ادامه دهم؛ زیرا ما بی‌نهایت کتاب داریم که بزرگ‌ترها می‌توانند بخوانند و این هدف را دنبال کنند.

- چند کتاب کودک الهام‌بخش را که آن‌ها را مناسب بزرگسالان هم می‌دانید، معرفی کنید.

من کتاب‌های الهام‌بخش زیادی برای بزرگسالان می‌شناسم که به مرور زمان در پروژه «دست کودکت را بگیر» معرفی می‌کنم؛ اما از میان آن‌ها، برخی از کتاب‌ها را همیشه به بزرگ‌ترها پیشنهاد می‌دهم و برایشان هدیه می‌گیرم. یکی از این کتاب‌ها «خرگوش گوش داد» از انتشارات پرتقال با ترجمه رضی هیرمندی است. این کتاب به موضوع گوش‌دادن فعال و همدلی می‌پردازد. وقتی این کتاب را می‌خوانیم، درمی‌یابیم که تنها نیستیم و چقدر همدلی دارای شگردهای خاص خود است. همچنین یاد می‌گیریم چگونه گوش دهیم و از همدلی دیگران بهره ببریم. ماجرای کتاب درباره پسری کوچک به نام تیلور است که یک روز کلاغ‌ها برجی را که او ساخته است، خراب می‌کنند. او بسیار ناراحت است و زانوهایش را در آغوش گرفته است. کم‌کم حیوانات مختلف به او سر می‌زنند؛ شترمرغ، مار و سایرین به او پیشنهادها و راهکارهایی می‌دهند تا یادش بیاید چگونه دوباره همه‌چیز را درست کند. آن‌ها به او می‌گویند تلافی کند یا قایم شود؛ اما هیچ‌یک از این پیشنهادها برای او مناسب نیست. در نهایت، یک خرگوش نزد تیلور می‌آید و به او نزدیک می‌شود و تا زمانی که تیلور ناگهان شروع به صحبت کند، در کنار او باقی می‌ماند. اینجاست که درمی‌یابیم یک لحظه سکوت و بودن در کنار یکدیگر چقدر می‌تواند تأثیرگذار باشد. کتاب الهام‌بخش دیگری که جدیداً منتشر شده، «یک کت قرمز» از انتشارات مهرسا است. این کتاب درباره پرنده‌ای است که با دیگران هم‌خوانی ندارد و احساس تنهایی زیادی دارد. تا اینکه یک حیوان دیگر کت قرمزی را که از نظر این پرنده زیباست، به او می‌بخشد. همه‌چیز برای این پرنده تغییر می‌کند و زندگی‌اش زیبا می‌شود. او با دیگران خوش‌وبش می‌کند و پاسخ سلام‌ها را می‌دهد و حالش بسیار بهتر می‌شود. مدتی که می‌گذرد، او لاک‌پشتی را می‌بیند که او نیز احساس تنهایی دارد و از جمع جدا افتاده است. لاک‌پشت به او می‌گوید: «چه کت قرمز قشنگی داری!» پرنده نیز کت خود را درمی‌آورد و به لاک‌پشت می‌دهد و می‌گوید: «من دیگر به این نیازی ندارم.». این کتاب مفهوم بخشش، دوستی و درک تنهایی را برای ما آسان‌تر می‌کند و قطعاً تأثیرگذار خواهد بود.

کودکان را بشناسید؛ آن‌ها آینده هستند و ما نیز بخشی از این آینده هستیم

- از تجربه برگزاری جلسه قصه‌گویی برای کودکان روستا بگویید. چه تفاوت‌هایی بین این جلسات و جلسات قصه‌گویی در کتاب‌فروشی‌های شهری مشاهده کرده‌اید؟

حقیقتاً مدت زیادی طول کشید تا من وارد فضای بچه‌های مناطق کم‌برخوردار شوم. نیاز داشتم که خود را به خوبی آماده کنم؛ زیرا می‌دانستم کتاب‌خوانی برای این کودکان متفاوت است و من باید تجربه بیشتری در این زمینه داشته باشم. باید بیش از پیش روی خود کار کنم و با مهارت‌های بیشتری با کودکان ارتباط برقرار کنم تا تأثیر مثبتی بگذارم؛ چراکه اگر این چالش‌ها را ندانم، ممکن است حتی تأثیر منفی بر آن‌ها بگذارم. این کودکان تفاوت‌های زیادی دارند. یکی از این تفاوت‌ها این است که مانند بچه‌های شهر یا مناطق برخوردار، دسترسی به اینترنت ندارند و این موضوع باعث می‌شود بسیاری از مسائل را از طریق اینترنت و تلویزیون ندیده و با آن ناآشنا باشند. بیشتر کتاب‌ها برای کودکانی نوشته شده‌اند که در دنیای مدرن زندگی می‌کنند؛ بنابراین ممکن است تصویری یا مفهومی در کتاب وجود داشته باشد که کودک شهری به راحتی قادر به درک آن باشد؛ اما کودکان روستایی باید ابتدا با آن آشنا شوند و زمینه‌ای برایشان فراهم شود. این نکته بسیار مهمی در انتخاب کتاب است؛ زیرا اگر کتاب مناسبی برای کودکان انتخاب نکنیم، ممکن است احساسات منفی به آن‌ها منتقل شود و حتی تصور کنند که به این جمع، به این کتاب و به دنیای کودکان تعلق ندارند. به همین دلیل، همان‌طور که گفتم، سعی کردم تجربه بیشتری کسب کنم و ماهیت بچه‌ها را بشناسم. همچنین تلاش کردم با فضای روستایی آشنا شوم تا بتوانم کتاب مناسبی انتخاب کنم و سپس، فعالیت مناسبی را بر مبنای آن کتاب طراحی کنم که این کودکان نیز از آن لذت ببرند و به‌تدریج تأثیر مهارتی که مدنظر دارم روی آن‌ها گذاشته شود.

- از واکنش کودکان روستا برای شنیدن قصه و فعالیت‌های مبتنی بر کتاب برایمان بگویید. به عنوان یک مروج کتابخوانی و قصه‌گوی کتاب کودک، چه راهکارهایی برای ترویج کتابخوانی کودکان در مناطقی که دسترسی کمتری به منابع فرهنگی دارند، پیشنهاد می‌دهید؟

اولین جلسه‌ای که من برای بچه‌ها برگزار کردم، یکی از بهترین جلسات کتابخوانی من بود. در ابتدا، بچه‌ها هیچ ایده‌ای نداشتند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. آن‌ها می‌دانستند یک سری نیمکت چیده‌ایم تا بنشینند. پیش‌تر در این روستا، کلاس‌های زبان یا صرفاً فعالیت‌های نقاشی برای بچه‌ها برگزار شده بود؛ اما اینکه یک تسهیلگر در کنارشان باشد، به این صورت وجود نداشت. به همین دلیل، به من نگاه می‌کردند و برخی از آن‌ها با گفتن «خانم معلم» به من اشاره می‌کردند؛ درحالی‌که بعضی دیگر اسم مرا می‌پرسیدند. آن‌ها بسیار می‌خواستند که ابتدا با من آشنا شوند و ارتباط بگیرند و من نیز اجازه دادم این اتفاق بیفتد. با آن‌ها مکالمه کردم، تعامل داشتم و جایشان را درست کردم و از آن‌ها سوال پرسیدم. کتابی که انتخاب کرده بودم، داستانی درباره شیر و موش بود. من ابتدا درباره شیر و موش با بچه‌ها صحبت کردم. برخی از آن‌ها شیر را در تلویزیون دیده بودند و تعداد اندکی از آن‌ها به باغ وحش رفته بودند؛ اما همه با موش آشنا بودند. از آن‌ها خواستم صدای شیر را درآورند و آن‌ها بسیار هیجان‌زده شدند. سپس درباره موش صحبت کردیم؛ چراکه همه آن‌ها در فضای روستایی تجربه‌هایی با موش داشتند و از تجربیات‌شان گفتند. این کتاب داستان موشی را روایت می‌کند که احساس کوچکی در برابر همه حیوانات جنگل و به‌ویژه شیر، سلطان جنگل، می‌کند. همه از شیر می‌ترسیدند به‌ویژه زمانی که نعره می‌کشید. موش با خود فکر می‌کند که چه کاری باید انجام دهد تا دیده شود و به این نتیجه می‌رسد که بهتر است یاد بگیرد چگونه نعره بکشد و نعره‌کشیدن را نیز از شیر بیاموزد. بچه‌ها با این قسمت داستان هم‌ذات‌پنداری می‌کردند و وقتی موش آهسته و با ترس و لرز به سراغ شیر می‌رود، کنجکاو بودند که ببینند چه اتفاقی برای او خواهد افتاد؛ آیا موفق خواهد شد یا نه. داستان یک نکته جالب دارد؛ وقتی موش به شیر نزدیک می‌شود و او را صدا می‌زند، شیر تا چشمانش را باز می‌کند، همه بچه‌ها منتظر بودند که او غرش کند و موش را بخورد؛ اما در کمال ناباوری، شیر از موش می‌ترسد و قایم می‌شود. موش متوجه می‌شود که واقعاً نیازی به داشتن نعره بلند نیست؛ هر موجودی، حتی موش، صدای خاص خود را دارد. سپس موش با شیر صحبت می‌کند و با او دوست می‌شود و درمی‌یابد که کوچک‌بودن صرفاً به «اندازه» نیست و صدای بلند داشتن تنها به نعره‌زدن نیست. من نمی‌دانم بچه‌ها دقیقاً چه چیزی از این داستان دریافت کردند؛ زیرا یکی از نکات این کار این است که هر کودک یا حتی بزرگسال برداشت خاص خود را از داستان‌ها، قصه‌ها، کتاب‌ها و تصاویر دارد؛ اما بعد از آن از آن‌ها خواستم تصویری از یک موش بکشند که فکر می‌کنند شبیه خودشان است. این یک چالش بود که من در آن جلسه متوجه شدم بچه‌ها چندان نقاشی بلد نیستند و تاکنون چیزهای مخصوصاً عینی را، نقاشی نکرده بودند. بنابراین این موضوع برایشان کمی چالش برانگیز بود؛ اما در نهایت برخی از آن‌ها پروانه کشیدند. من به آن‌ها گفتم بله، پروانه هم موجود قشنگی است و کوچک است؛ اما ببینید چقدر رنگ‌های زیبایی دارد. برای اینکه این اتفاق ترویج پیدا کند، به نظر من شاید در دسترس قرار دادن کتاب‌ها برای این بچه‌ها نتیجه‌بخش باشد؛ اما در طولانی‌مدت مهم است که ما تسهیلگران و مروجان شخصاً وارد فضا شویم؛ حتی اگر نمی‌خواهیم برای آن‌ها فعالیت کتاب‌خوانی انجام دهیم، باید کنار آن‌ها بنشینیم و به بچه‌هایی که کنجکاو هستند پاسخ‌گو باشیم یا حتی صرفاً جهت فکری‌شان را دنبال کنیم و سوالات‌شان را بیشتر کنیم. این کار باعث می‌شود خودِ بچه‌ها بتوانند کم‌کم فکر کنند و درخواست‌هایشان را بیان کنند؛ چه از خانواده‌شان و چه از خیرینی که در آن مناطق حضور دارند. مهم‌ترین چیزی که باید به این بچه‌ها یاد بدهیم، این است که چگونه نیازهایشان را بشناسند؛ نیازهای کودکانه‌شان را، حقوق کودکانه‌شان را و بتوانند آن‌ها را به زبان بیاورند و درخواست کنند.

- از نگاه شما، چگونه می‌توانیم فعالیت‌های کتاب‌خوانی کودکان را طوری پیاده‌سازی کنیم که آینده‌ای بهتر داشته باشند؟

در یک بازه زمانی که همه‌چیز بسیار دشوار و سخت بود به‌ویژه از لحاظ فرهنگی و اجتماعی، من به عنوان یک جوان در این شرایط، دچار استهلاک شده بودم و احساس می‌کردم کاری از دستم برنمی‌آید. نمی‌توانستم اقدام مؤثری انجام دهم و حال خوبی نداشتم. فعالیت‌های من به حالت رکود درآمده بود. یک روز، در حال ورق‌زدن کتاب‌های کودک بودم و متوجه شدم این کتاب‌ها به‌نوعی برای من نجات‌دهنده هستند. در آن لحظه فکر کردم این دقیقاً کاری است که می‌توانیم با دنیای خود و جامعه‌مان انجام دهیم؛ یعنی وارد کردن داستان و کتاب به زندگی کودکان. آنجا بود که به این نتیجه رسیدم اگر من این کتاب را برای کودکی بخوانم، آن کودک تأثیر مثبتی خواهد گرفت که می‌تواند به او جهت فکری متفاوتی ببخشد و ایده‌ای جدید ارائه کند. این ایده می‌تواند بسیار کمک‌کننده باشد. در آن زمان، شعار «کودکان آینده هستند» را برای خود انتخاب کردم؛ زیرا به نظر من آینده متعلق به تغییرات نسلی است که ما در آن قرار داریم: نسل من، نسل گذشته و نسل قبل‌تر. اگر بتوانیم برای این نسل جدید، با آگاهی بیشتری مسیر هموارتری فراهم کنیم تا رنج کمتری متحمل شوند و آگاهی بیشتری داشته باشند، به نظرم به سوی آینده‌ای پیش می‌رویم که سزاوار انسان و سیاره‌مان است.

- به عنوان یک مروج جوان کتاب کودک چه پیامی برای والدین و معلمان و مروجان کتاب کودک دارید که به دنبال ارتقای فرهنگ مطالعه در کودکان هستند؟

کودک را بشناسید؛ کودک خود ماست. ما خود در گذشته کودک بودیم و شاید نتوانستیم در دوران کودکی احساس امنیت را به‌خوبی تجربه کنیم. هرچه بیشتر کودک را بشناسیم، به سمت ترمیم روان خودمان هم پیش می‌رویم و همچنین به سوی روان سالم‌تری برای کودکان گام برمی‌داریم. کتاب نقش بسیار مهمی در این زمینه دارد؛ کودک را از لحاظ دانش زبانی تقویت می‌کند، به او ایده می‌دهد و خلاقیتش را حفظ می‌کند. این امر به او ذهن بازتری می‌بخشد تا بتواند تفاوت‌ها را بپذیرد و در جهت صلح گام بردارد. من نیز به‌تازگی خود را مروج کتاب کودک می‌نامم و با مشاهده تأثیرات آن بر کودکان، به این نتیجه رسیده‌ام. بچه‌هایی که من دو سال است با آن‌ها کار می‌کنم، هنگام خواندن داستان‌های جدید به نکته‌های تازه‌ای توجه می‌کنند؛ نکته‌هایی که شاید من هرگز به آن‌ها نپرداخته‌ام اما خودشان آن‌ها را درک می‌کنند. حتی بچه‌ها به تدریج فعالیت‌هایی طراحی می‌کنند که نشان‌دهنده رشد تفکر نقادانه و خلاق آن‌هاست. همه این‌ها صرفاً با داستان‌ها امکان‌پذیر شده است؛ چه برسد به آموزش‌های جانبی از طریق مدرسه، خانواده، انیمیشن‌ها و بازی‌ها که نقش مهمی دارند. به نظر من، هر کسی که با خود در صلح باشد، با کودک خود نیز در صلح خواهد بود. چنین فردی دغدغه‌مندتر است و قطعاً می‌تواند ارتباط بهتری با بچه‌ها برقرار کند و نسل جدید آگاه را پرورش دهد. امیدوارم این روند ادامه یابد و ما بتوانیم کودک را بهتر بشناسیم.

- نکته ناگفته‌ای باقی مانده است؟

کودکان حق دارند کودکی کنند. شاید در جاهایی از زندگی این حق از ما گرفته شد؛ اما یک کودک تنها چیزی که از ما می‌خواهد، امنیت و شادی است و ما به‌راحتی می‌توانیم آن را در اختیارش بگذاریم. کودک ذهن پاکی دارد، به دور از هر تله یا بازی که ما در ارتباطات‌مان شکل می‌دهیم. این ظلم است که ما بزرگ‌ترها، روان پاک کودک را به سمت این‌گونه مسائل بکشانیم. کودکان حق دارند کودکی کنند، حق دارند بازی کنند و شاد باشند. من امیدوارم نسلی آگاه‌تر باشیم و بیشتر بتوانیم با کودک ارتباط برقرار کنیم و خود را نیز بهتر بشناسیم تا به سمت ترمیم خویش پیش برویم. این‌گونه است که می‌توانیم آینده‌ای بهتر داشته باشیم. آینده زمین می‌تواند سالم‌تر باشد، آینده ارتباطات می‌تواند زیباتر شود و آینده زندگی می‌تواند با شکوه‌تر باشد. خوب است یادمان نرود، کودکان آینده هستند و ما نیز بخشی از این آینده هستیم؛ زیرا این کودکی را گذرانده‌ایم. بنابراین باید حواس‌مان به خودمان و سپس به بچه‌ها باشد.