سرتیپ صبوریزاده در قیسمتی از خاطرات خود میگوید: از ابتدایی که سوار کامیون شدم در فکر فرار بودم، به دو دلیل منتظر بودم تا هوا تاریک شود تا از کامیون بپرم، اول اینکه دید دو سرباز که در کامیون بودند کمتر باشد و دوم اینکه ستون را برای گرفتن من نگه ندارند.
این فرمانده دوران جنگ در قسمتی دیگر از خاطرات خود از تلاش برای خودردن مار و قورباغه برای زنده بودن میگوید.