شناسهٔ خبر: 56364652 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: فارس | لینک خبر

از جنگ تا کلانتری و هیئت؛ با مردی که آرام ندارد!

نظامی‌ها افراد جالبی هستند. یاد گرفته‌اند در کمترین زمان، بیشترین بازدهی را خلق کنند و در آخرین لحظات هم ناامید نشوند و از حرکت بازنمانند. یکی از این نظامی‌ها سرهنگ «غلامرضا نوری» است که تمام عمرش را در تلاش و تکاپو گذرانده و هنوز هم با وجود سال‌ها جنگیدن با بعثی، منافق، دزد، قاتل، قاچاقچی و...، و ابتلا به دردهای مجروحیت، متوقف نشده.

صاحب‌خبر -

گروه زندگی - مینا فرقانی: نظامی‌ها افراد جالبی هستند. انگار یاد گرفته‌اند از کمترین امکانات، بیشترین استفاده را ببرند؛ در کمترین زمان، بیشترین بازدهی را خلق کنند و در آخرین لحظات هم ناامید نشوند و از حرکت بازنمانند. اصلاً آن مصرع معروف که می‌گوید «موجیم که آسودگی ما عدم ماست» برای این جنس افراد است به زعم من.

از قضا یکی از این نظامی‌ها را می‌شناسم؛ جناب سرهنگ «غلامرضا نوری». البته من «عمو غلام» صدایش می‌زنم. تمام عمرش را در حرکت، تلاش و تکاپو گذرانده و هنوز هم با وجود سال‌ها جنگیدن با بعثی، منافق، دزد، قاتل، قاچاقچی و...، و ابتلا به دردهای مجروحیت، متوقف نشده. این آدم‌ها را باید ستود. این‌ها اسطوره‌اند. این‌ها قهرمان‌های اصیلی هستند که باید معرفی‌شان کنیم و گرامی بداریمشان.

تحقیق دربارهٔ عمو غلام را چند ماه پیش شروع کردم. اما با داغی که ناگهان بر دل این مرد بزرگ نشست، مصاحبه با خودش به تعویق افتاد. او در حالی که هنوز چند روزی به مراسم چهلم پسر جوانش مانده، پذیرفت گفت‌وگویمان را کامل کنیم...


جناب سرهنگ «غلامرضا نوری»

ستون پنجم چه آتشی که نمی‌سوزاند!

آنها ۵۰۰ نفر بودند که از اول جنگ به خرمشهر اعزام شدند؛ بدون سلاح و مهمات. فقط با یک ژ۳ و ۲ خشاب. از تهران به پایگاه یکم شکاری نیروی هوایی رفتند. به آبادان که رسیدند، در هر مدرسه‌ای که می‌خواستند اتراق کنند، عراق آن را با خمسه خمسه می‌زد. عمو غلام می‌گوید: «سه چهار مدرسه را همین‌طوری زدند. بعد فهمیدیم ستون پنجم با موتور تعقیب‌مان می‌کند و به عراق گرا می‌دهد. موتوری را که شناسایی و دستگیر کردیم، توانستیم در مدرسه‌ای بمانیم. روز بعد با همان ژ۳ و ۲ خشاب به خرمشهر اعزام شدیم.».

فکر کردند شهید شده‌ام

عمو غلام بعد از حدود ۱۵ روز جنگیدن، در پل خرمشهر دچار موج انفجار شد. دستش هم مجروح و تقریباً قطع شد. چون نفس نمی‌کشیده، او را لابه‌لای جنازهٔ شهدا به فرودگاه مهرآباد تهران بردند. آنجا کسی متوجه شد او زنده است: «من را به بیمارستان نواب صفوی بردند و احیا کردند. مدتی به خاطر موج انفجار همان جا بستری بودم. بعد به بیمارستان شهید مصطفی خمینی رفتم برای جراحی دستم. می‌خواستند دستم را قطع کنند. رفتم پیش دکتر پرتو. ایشان دستم را پیچ و مهره کرد و برای پیوند رگ‌ها به بیمارستان دیگری فرستاد. بعد از ۵۰۰ روز رگ‌ها پیوند خورد و دستم به کار افتاد. الان هنوز پیچ و مهره دارد. توانایی زیادی ندارد، ولی خدا را شکر قطع نشد و کارهای روزمره‌ام را می‌توانم با آن انجام بدهم.».


عمو غلام در جبهه

بعد از جنگ هم مدتی در اهواز ماندیم

تقریباً تمام جوانان آن روزگار سر پرشور و دل پراعتقادی داشته‌اند. سوژهٔ ما هم همین‌طور! او بعد از بهبود نسبی، به گیلان‌غرب می‌رود؛ تیپ موسی بن جعفر (ع). خمپاره‌ای روی تپهٔ شیرودی می‌افتد و باز موج انفجار عمو غلام را می‌گیرد. این بار بر اثر پرتاب، از ناحیهٔ گردن و کمر هم آسیب می‌بیند: «باز به تهران منتقل شدم و بعد از بهبود نسبی با اصرار برگشتم منطقه. حاج آقا ایروانی (نمایندهٔ امام و مسئول مهدیهٔ تهران) من را با یک عده روحانی فرستادند به گیلان‌غرب. گردان ۸۰۸ کرمان هم آنجا بود. آن زمان عراقی‌ها در گیلان‌غرب با جیپ دور می‌زدند. روحانی‌ها را در روستاها تقسیم کردیم که بین مردم تبلیغ کنند. خودم هم پیش بچه‌های گردان ۸۰۸ کرمان ماندم. بعد از مدتی عده‌ای از روحانیون را جمع کردیم و برگرداندیم به مهدیهٔ تهران.

به حاج آقا ایروانی گفتم می‌خواهم بروم منطقه. ایشان من را با دو خاور بار فرستادند به جنوب. بارها را در جنوب به لشکر ۲۸ روح‌الله تحویل دادم و به خط رفتم. بعد از سه چهار ماه که برگشتم، حاج آقا دلخور بود و گفت طبق مأموریتت باید بعد از تحویل بار، سریع به تهران برمی‌گشتی.

زمانی که قطع‌نامه پذیرفته شد، در لشکر ۲۸ روح‌الله اهواز بودم. وقتی عملیات مرصاد شد، ما را از اهواز به کرمانشاه بردند. بعد از پاکسازی آنجا، حدود ۴ ماه دیگر در لشکر ۲۸ اهواز بودیم. بعد به تهران برگشتیم و هنوز هم در خدمت کشور و مردم هستیم.».


عمو غلام در جوانی؛ در تهران بند نمی‌شد...

از کمیته تا کلانتری

عمو غلام را از ریاستش بر کلانتری‌های مختلف می‌شناختم. او دربارهٔ سابقهٔ فعالیت‌هایش مختصراً می‌گوید: «از سال ۱۳۵۷ در کمیتهٔ انقلاب اسلامی (منطقه ۱۲، ستاد ۱) زیرنظر آیت‌الله ایروانی بودیم. آن زمان در میدان ولی‌عصر (عج)، خیابان حنیف‌نژاد و... خیلی با منافقان جنگیدیم. بعد که ادغام شد، به من سرهنگ‌دومی و ۵۵درصد جانبازی دادند. آموزش دیدم. بعد کارشناسی‌ارشد گرفتم. رئیس کلانتری ترمینال جنوب، ابوذر، ۱۵، ۱۲۹ جامی، ۱۵۴ و... بودم. مدتی نظارت بر کل استادیوم‌های کشور بر عهده‌ام بود.

در کلانتری جامی (مرکز) که بودم، هفته‌ای یک شب به خانه می‌آمدم. آن موقع مسئولیت کلانتری‌ها خیلی سنگین بود و کار بسیار سخت بود. کلی از سارقین، کف‌زن‌ها، قمه‌کش‌ها و... را دستگیر کردیم. کف‌ زن‌های فیوج را هم گرفتیم. در کلانتری‌ها خیلی به ما سخت گذشت. بعضی‌ها که بی‌خود دم از «سختی کار» می‌زنند، باید کار در کلانتری را ببینند!

در هر جایی که خدمت کردم، کسبه، مردم، اهالی محل، پرسنل کلانتری و... هنوز با من در ارتباطند و حالم را می‌پرسند. سعی کردم به کسی بدی نکنم. تلاش کردم امنیت مردم و نوامیس‌شان را برقرار کنم و دست سارقین را از مال و زندگی مردم کوتاه کنم.».


عمو غلام در طول مدت خدمت در نیروی انتظامی، ریاست چندین کلانتری را بر عهده داشته است.

دختران مردم محترمند

عمو غلام اخبار و کلیپ‌های  اغتشاشات این روزها را دیده است او به این شیوهٔ مواجهه انتقاد دارد و معتقد است  «ما آن زمان به بد حجاب ها  تذکر برادرانه می دادیم. وقتی با زبان خوش تذکر می‌دادیم، خیلی خوب گوش می‌کردند و لااقل آن لحظه حجابشان را رعایت می‌کردند.  یک روحانی در کلانتری داشتیم که گاهی با خودمان می‌بردیم و او مردم را ارشاد می‌کرد. برخورد مردم هم خیلی خوب بود. 

من مسئول تخریب محلهٔ بدنام تهران (سمت خیابان جمشید) بودم که آیت‌الله ایروانی حکم تخریبش را از امام گرفته بود. از اول انقلاب مسألهٔ مراقبت از رعایت حجاب در اماکن عمومی را داشتیم.اوایل انقلاب کمیته در این زمینه فعال  بود. بعد هم به کلانتری‌ها واگذار شد.معتقدم  اگر چند نفر ریش‌سفید در گشت‌ها بروند و با خانم‌ها صحبت کنند، اثرش خیلی بیشتر است.

از یادگاران دفاع مقدس، دفاع کنید!
عمو غلام هم مثل بسیاری از جانبازان و ایثارگران دلش از بی‌توجهی، فراموش شدن و دلجویی نکردن گرفته است. اگرچه آنها برای خدا و خاکشان جانبازی کرده‌اند، اما مسئولیت‌هایی هم به گردن ما و مسئولان است که نباید از آنها شانه خالی کنیم: «...حالا هم که در خدمت شماییم، به دور از چشم همه  تا حالا خدمت کرده‌ایم، حالا دیگر کمتر از ما سراغ می‌گیرند. تعدادی از ترکش‌ها در بدنم مانده که حرکت می‌کنند، اما نمی‌توانیم خارجشان کنیم. به ناچار سالی یک بار عمل می‌کنیم تا دکتر جابه‌جایشان کند. جبهه‌ها خیلی باصفا بود. ما اصلاً در تهران بند نمی‌شدیم. مسئولان هوای بچه‌های جنگ را داشته باشند. اینها یادگاران شهدا هستند.  ظلم در حق یادگاران دفاع مقدس، نا بخشودنی است ».

هیئتی که آشپزخانهٔ هیئت‌های دیگر بود

وصف هیئت عمو غلام را زیاد شنیده بودم. اصلاً یکی از بهانه‌های این گفت‌وگو همین هیئت بود که به نظم و انضباط شناخته می‌شد: «هیئت‌مان را ۳۵ سال پیش راه انداختیم. همسر مرحومم تک‌تک و قسطی، ۱۰ تا دیگ ده‌مَنی خرید. هر سال محرم با هماهنگی مافوقم ۱۰-۱۲ روز مرخصی می‌گرفتم. یکی از بهترین معاونانم را جای خودم می‌گذاشتم. ولی خودم هم تمام‌وقت هوشیار بودم. برای امام حسین (ع) خدمت می‌کردیم. قربان امام حسین (ع) بروم...

خیلی‌ها برای این هیئت نذر می‌کردند. ‌همهٔ فامیل با دل و جان در پخت و پز و تهیهٔ وسایل و ملزومات کمک می‌کردند. هیئت خیلی خوبی بود. روز عاشورا و تاسوعا ۳ هزار پرس غذا به هیئت‌ها، مردم و نیازمندان می‌دادیم.یک کشاورز در فریدون‌کنار بود که بدون اینکه سفارش بدهم، هر سال ۲ تن برنج عالی برایم می‌فرستاد. الان قیمت همین مقدار برنج چندصد میلیون تومان می‌شود. مرغ و گوشت را هم تُنی می‌خریدم».


عکس‌های هیئت همگی قدیمی هستند. این عکس را از طبقهٔ بالا گرفته‌اند.

کار در هیئت امام حسین (ع) توفیق بود

«علیرضا» یکی از بچه‌های هیئت عمو غلام بوده است. او در این دستگاه، آشپز ماهری شد: «اواخر دورهٔ راهنمایی و اوایل دبیرستان که بودم به عمو غلام خیلی در کار هیئت کمک می‌کردم. برای همین قبل از ایام محرم هر جا که ایشان برای خرید می‌رفتند، من همراهشان بودم. نکته‌ای که خیلی برایم جالب بود و الان شاید کمتر می‌بینم این بود که آن موقع وقتی فروشندگان می‌فهمیدند که عمو غلام خرید هیئت را دارد از فروشگاه آنها انجام می‌دهد و اقلامی که می‌فروشند برای مجلس امام حسین (ع) است، چشمشان از ذوق و شوق می‌درخشید. تصویر آن شادی همیشه در ذهن من هست.».

هیئتی به سبک یک نظامی

با بسیاری از افراد هیئت صحبت کردم. تقریباً تمام آنها اولین و مهم‌ترین ویژگی هیئت عمو غلام را نظم و انظباطش می‌دانند. علیرضا می‌گوید: «مثلاً ما تاسوعا، ناهار و شام می‌دادیم و عاشورا، ناهار. ولی بعد از ناهار عاشورا نمی‌توانستیم دو ساعت استراحت کنیم و بعد کارها را انجام بدهیم. باید قبل از استراحت همه چیز را می‌شستیم، مرتب می‌کردیم و در انباری می‌چیدیم. اگر کار خیلی طول می‌کشید آن‌وقت اجازه داشتیم استراحت کنیم.

مصداق دیگری که از نظم می‌توانم بگویم این است که وقتی ۷-۸ دیگ غذا برای عاشورا می‌گذاشتیم، موقع دم‌کردن برنج، زغال‌ها دقیقاً سر وقت به دیگ می‌رسید. دقیقه به دقیقهٔ هیئت روی نظم بود و همه می‌دانستیم باید چه‌کار بکنیم. هر وسیله‌ای که لازم می‌شد، از کوچک‌ترین تا بزرگ‌ترین فرد هیئت می‌دانست آن وسیله کجاست و بعد از استفاده هم سر جایش می‌گذاشتیم.

خانه‌شان هم حال و هوا و صفای خاصی داشت که حتی بعد از ده شب ماندن هم از اینکه در خانهٔ خودمان نیستیم اذیت نمی‌شدیم. انگار واقعاً خانهٔ امام حسین (ع) بود. آنجا ماندن را دوست داشتیم و برایمان خوشایند بود.».

رعایت احترام در هیئت اولویت داشت

هیئت یک آشپز اول داشته، بعد آشپز دوم و همین‌طور به ترتیب، افراد با سن و تجربه‌های کمتر که همین پسرهای فامیل بوده‌اند. علیرضا می‌گوید: «همه زیر آن بیرق، آشپز شدیم. نکتهٔ جالب احترامی بود که این آشپزها به همدیگر می‌گذاشتند. یعنی اگر آشپز اول و دوم پای دیگ بودند، این‌طور نبود که حرف، حرف آشپز اول باشد. حتماً نظر آشپز دوم را می‌پرسید. و برعکس. احترام بزرگتر واقعاً رعایت می‌شد.

عمو غلام برای ما که در هیئت کار می‌کردیم احترام و ارزش زیادی قائل بود. هر سال لباس و تجهیزات مناسب کار در هیئت (چکمه، بادگیر و...) را برایمان تهیه می‌کرد. به ایمنی حین کار هم خیلی اهمیت می‌داد.».

بابا می‌گفت «اینجا خانهٔ امام حسین (ع) است»

«صدیقه» دختر بزرگ عمو غلام است. او دربارهٔ نقطهٔ آغاز هیئت می‌گوید: «هیئت از نذر مادرم شروع شد. یک ماشین می‌آمد که ظرف قسطی می‌فروخت. مادرم همان سال یک دیگ بزرگ قسطی خرید. هر کس می‌آمد پای دیگ، نذر می‌کرد و سال بعد یک دیگ دیگر اضافه می‌شد. از همان وقت هر سال یک دیگ قسطی می‌خرید تا چندین دیگ پلو و خورشت تهیه شد.».

از سختگیری‌های عمو غلام در هیئت زیاد شنیده بودم. صدیقه در این باره می‌گوید: «پدرم اصلاً اجازه نمی‌داد کسی پای دیگ به غذا ناخنک بزند. می‌گفت غذا نذری است، باید بهداشت را رعایت کنید. هر کس هم که گرسنه می‌شد یک ظرف غذا برایش می‌کشید و می‌گفت برو غذایت را بخور، بعد بیا سر کارت.

تمام پسرهای فامیل ما در هیئت بابا آشپزی کردند و آشپزی در حجم زیاد را یاد گرفتند. من هم اگر توان جسمی‌اش را داشته باشم، می‌توانم برای هیئت غذا بپزم. این را از هیئت بابا یاد گرفتم.».

افراد نظامی، معمولاً مقرراتی هستند. عمو غلام همان قانون و نظم را در هیئت هم داشت: «برایش مهم بود که همه چیز سر جایش باشد. از دو سه هفته قبل از محرم خانهٔ ما آماده بود. پسرها را جمع می‌کرد، حیاط را داربست می‌زد و با چادر می‌پوشاند. تمام لوازم و اقلام لازم برای هیئت و غذا را از برنج و گوشت تا نمک و ادویه، خودش می‌رفت از کسانی که نذر داشتند تحویل می‌گرفت و اگر کم و کسری بود می‌خرید. بابا همیشه می‌گفت «این ده روز اینجا خونهٔ من نیست. خونهٔ امام حسین (ع) هست. هر کس بیاد و بره کسی حق نداره بهش بی‌احترامی کنه.».

موقع توزیع غذا هم اولویت اول، همسایه‌ها بودند؛ از اول تا آخر کوچه به تمام خانه‌ها دو سه غذا می‌دادیم. بابا می‌گفت «ما این ده شب با سر و صدا همسایه‌ها رو اذیت می‌کنیم و باید به نوعی از دلشون دربیاریم.». اگر غذا اضافه می‌آمد هیئت‌ها را دعوت می‌کرد یا خودش برایشان غذا می‌برد.»

مردم به تبرک بودن غذای نذری اعتقاد داشتند

سحر از دخترهای پای‌کار هیئت عمو غلام بوده است. بچه‌های این فامیل با هم بزرگ شدند و در هیئت همکاری را یاد گرفتند: «جالب اینکه حتی ته‌دیگ و آب‌خورشت را هم به مردمی می‌دادیم که منتظر غذا بودند. یادم هست یک روز توزیع غذا که تمام شد، حتی ته‌دیگ و آب‌خورشت هم نمانده بود. من و صدیقه نشستیم غذا بخوریم که پیرزنی آمد و برای بیمارش غذای نذری خواست. هنوز در ظرف غذایمان را هم باز نکرده بودیم. عمو آمد گفت «هیچی غذا نداریم؟ من نمی‌تونم مردم رو از در هیئت امام حسین (ع) دست‌خالی رد کنم.». ما را نگاه کرد و گفت «این‌ها چیه دستتون؟». گفتیم «ناهار ماست.». غذاها را از دستمان گرفت و گفت «الان قراره از جایی غذا بیارن. شما از او غذا بخورید.».

پایان پیام/

نظر شما