شناسهٔ خبر: 55677702 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

مرور رمان «مشعل سنگین» نوشته شیلا مک‌کی‌راسل (بخش نخست)

در آرزوی پرستار شدن

روزنامه جوان

سوزان بیتس، قهرمان مشعل سنگین دختری نازپرورده است که بر اثر تماشای چند فیلم هوس می‌کند پرستار شود و جای قهرمان فیلم‌ها را بگیرد، اما آنچه در واقعیت می‌بیند چیزی متفاوت با رؤیای اوست. در عالم خیال،

صاحب‌خبر -

سوزان بیتس، قهرمان مشعل سنگین دختری نازپرورده است که بر اثر تماشای چند فیلم هوس می‌کند پرستار شود و جای قهرمان فیلم‌ها را بگیرد، اما آنچه در واقعیت می‌بیند چیزی متفاوت با رؤیای اوست. در عالم خیال، وی خود را قهرمان فداکار آن فیلم‌ها و به جای فلورانس نایتینگل تصور می‌کند و جان بیماران را از چنگال مرض و مرگ نجات می‌دهد، اما بعد از ورود به آموزشگاه پرستاری و طی دوره کارآموزی در بیمارستان وابسته به آن، پرده خیال از برابر دیدگانش پس می‌رود. شیلا مک کی راسل، نویسنده رمان «مشعل سنگین» وقایع جالب و آموزنده‌ای را از زبان قهرمان داستان آورده است. این داستان روایت امید‌ها و آرزوها، مشقت‌ها و مرارت‌های دختران بی‌شماری است که مشعل فروزنده پرستاری را روشن نگه می‌دارند. رمان مشعل سنگین نوشته شیلا مک‌کی راسل با ترجمه حبیبه فیوضات در ۲۹۷ صفحه از سوی انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شده است. برای کسانی که امکان خرید و فرصت مطالعه این رمان را ندارند خلاصه آن را طی دو شماره منتشر می‌کنیم.

هر چند مدت زیادی از آن سال‌ها گذشته با این حال خاطره‌ها در ذهنم هنوز باقی مانده است. در این سال‌ها اشک‌ها به شدت و خنده‌ها از ته دل بود. هر لحظه آن مملو از پند و عبرت بود. هشت سال قبل یعنی هنگامی که بیش از ۱۸سال نداشتم، دوره آموزشی پرستاری را آغاز کردم. با اینکه از خانواده‌ای نازپرورده و مرفه بودم، اما آرزویم این بود که پرستار شوم. خیلی دوست داشتم جای فلورانس نایتینگل و پرستاران قهرمان فیلم‌های جنگی را بگیرم، البته با تلقینات سردکننده دوستان و آشنایان از جمله مادرم روبه‌رو بودم. پدرم با شهردار مذاکره و مشورت کرد که در بیمارستان دوره آموزشی بگذرانم و بالاخره به ملاقات رئیس پرستاران بزرگ‌ترین بیمارستان شهر رفتم. رئیس پرستان از من سؤال عجیبی کرد: «خانم بیتس آیا مطمئن هستید که می‌خواهید پرستار شوید؟» و من گفتم: «آرزوی همیشگی من بوده». هر چند زندگی یک پرستار زندگی راحتی نیست و بالعکس، بسیار طاقت‌فرساست، اما خودم را با کلماتی عالی و پسندیده که از یک فیلم جذاب به ذهن سپرده بودم، توجیه کردم. رئیس پرستاران اوراق تقاضانامه را به من داد و خواست که قبل از تصمیم‌گیری بیشتر فکر کنم. مدتی بعد با «ابی» که به احکام و فرایض دینی آشنایی کامل داشت و بر حسب تقدیر او نیز به پرستاری روی آورده بود، آشنا شدم. ابی را به اتاق شکسته‌بندی و من را به اتاق پانسمان فرستادند. وظایف من عبارت بود از شستن لگن‌ها و کاسه توالت و وظیفه ابی رسیدگی به گل‌ها و گلدان‌ها بود. ابی سه بار پیشنهاد کرد که وظیفه لگن‌شویی خود را با گل مرتب کردن او عوض کنم، اما من قبول نکردم. همانگونه که انتظار می‌رفت من و ابی بسیاری از تجربیات اولیه را در آن بخش اندوختیم و چند روزی نگذشت که به ما اجازه دادند پشت بیماران را ماساژ بدهیم و طولی نکشید که اجازه دادند سینی غذای بیماران را هم درست کنیم و ببریم، البته چند امتحان کتبی و علمی باید می‌دادیم که در آن امتحانات قبول شدیم. بستگان نزدیک ما در جایگاه مخصوصی نشسته بودند تا اینکه ما روی صحنه رفتیم و نفس‌زنان در جا‌های خود منتظر ماندیم. بعد از چند کلمه افتتاحیه، رئیس هیئت دانشجویان با شمعی که در دست داشت به جانب ما آمد و تک‌تک شمع‌ها را روشن کرد و سپس سرمان را به تاج سفید پرستاری آراست. در دوره شب‌کاری برای نخستین بار شاهد مرگ یک بیمار شدم. طعمه مرگ دختری بود به نام جنی که در مدرسه در ردیف جلو‌تر از من می‌نشست. هیچ وقت دانه‌های سیاهی که هر شب استفراغ می‌کرد یادم نمی‌رود و آن لکه‌های کبودی که روی لبانش به جای گذاشت و هیچ وقت پاک نمی‌شد. به اتفاق همکاران جنی را آماده کردیم تا مأموران کفن و دفن بیایند. تا آن موقع مرگ یک انسان را از نزدیک ندیده بودم و به همین جهت حالم بد شد. در دوره شب‌کاری سال اول رموز پرستاری را آموختم و کم‌کم درباره زندگی و مرگ نیز اطلاعاتی کسب کردم. یک بار ابی به خاطر خستگی بیش از اندازه جای دو مریض را اشتباه گرفت و مریضی را که احتیاج به عمل جراحی نداشت، برای اتاق عمل آماده کرد و بیمار بیچاره نیز تحت عمل جراحی قرار گرفت. این خبر خیلی سریع در بیمارستان پیچید و جلسه تشکیل شد که در آن رئیس بخش داخلی هم حضور داشت. جنگ و جدال بین دکتر‌ها بالا گرفت. اندکی بعد از آن شب من به بخش امراض روانی منتقل شدم. بیماران بی‌حس و بی‌جان قسمت باید با لوله غذا می‌خوردند و من از غذا خوراندن به وسیله لوله بیزار بودم و آن را نامطلوب و خشونت‌آمیز می‌دیدم. در مورد ابی به این نتیجه رسیدم که مبتلا به شیزوفرنی است. هر وقت به اتفاق هم می‌خواستیم یکی از بیماران را از حالت بهت و بی‌حسی بیرون بیاوریم، به او می‌گفتم: «ابی تو هم صبح ممکن است همین وضع را داشته باشی. هر وقت می‌خواهم تو را از خواب بیدار کنم، عین همین حالات از تو سر می‌زند.» او هم برای مقابله‌به‌مثل مرا به بالین «بسی پوترمن» هدایت می‌کرد و او را نشان می‌داد. «بسی» دیوانه‌ای بود که در مواقع بحران جنونش یکریز حرف می‌زد و هذیان می‌گفت، اما بعضی اوقات به طرز شگفت‌آوری بذله‌گو بود. ابی به من گفت: «سوزی تو هم همینطوری. یک دم سر عقل می‌آیی و لحظه بعد دوباره حالت خراب می‌شود...».
* ادامه دارد...

نظر شما