تقریباً یک ماه پیش بود که آیین شناسایی هویت شهیدابراهیم قائمی در پردیس مرکزی دانشگاه علامه تهران برگزار شد. این شهید در سال ۱۳۹۰ به عنوان شهید گمنام در این دانشگاه دفن و ۱۰ سال بعد از طریق آزمایش دیانای شناسایی شد. در آیینی که به مناسبت شناسایی هویت ابراهیم برگزار شده بود با خانواده شهید ارتباط گرفتم و از آنجا که ساکن مشهد هستند، قرار مصاحبه تلفنی را گذاشتیم. جواد قائمی، برادر و نرگس قائمی، خواهرشهید همکلاممان شدند تا هرچه بیشتر با خاطرات و زندگی این شهید ۱۷ ساله دفاع مقدس آشنا شویم. ابراهیم هنگام رفتن به جبهه گفته بود میروم تا عصر خمینی را درک کنم.
برادر شهید
شما برادر بزرگتر شهید هستید یا کوچکتر؟ موقع شهادتشان چند سال داشتید؟
ابراهیم اولین پسر خانواده است. بعد از خواهرمان نرگس، ایشان به دنیا آمد و بعد از ابراهیم یک خواهر هم دیگر هم داریم و من چهارمین فرزندخوانده هستم. بعد از من هم برادر دیگرمان به جمع خانواده اضافه شد. شهید متولد سال ۴۴ بود و من متولد سال ۵۵. موقع شهادتش در سال ۶۱، شش سال داشتم.
پس خاطرات زیادی از ایشان به یاد ندارید؟
بیشتر شنیدههایم از ایشان است تا خاطراتی که خودم به یاد بیاورم. یادم است برادرم کمی قبل از شهادتش یک دست لباس و شلوار لی برایم خریده بود که در حیاط خانهمان به من داد تا بپوشم. آن روز همگی خیلی خوشحال بودیم. یکبار هم برایم دوچرخه خریده بود. این خاطرات را بعدها که او رفت و دیگر به خانه برنگشت، خیلی در ذهنم مرور کردم. ابراهیم از مقطع پنجم دبستان درس و مدرسه را رها کرد تا در کارخانه نخ ریسی که نزدیک خانهمان است، کار کند و کمک حال خانواده باشد. دلش پیش برادر و خواهرهایش بود. دوست داشت خودش به دانشگاه برود، اما، چون مجبور به کار شده بود، میخواست هر طور شده برادر و خواهرهایش را به دانشگاه بفرستد.
پس شهید قائمی از کودکی کار کرده و سختی کشیده بود؟
سالها کار کرد و زحمت زیادی کشیده بود. پیش از ورود به کارخانه مدتی پیش یکی از اقوام کشاورزی کرد. بر اثر اتفاقی که در زمین کشاورزی افتاده بود، تصمیم گرفت خودش یک زمین کشاورزی بخرد، بنابراین وارد کارخانه نخ ریسی شد و نهایتاً توانست مقداری پول پسانداز کند. بعد به اتفاق پدرم یک زمین کشاورزی در حومه مشهد خرید. الان آنجا صیفیجات میکاریم و هر وقت محصولاتش را به خانه میآوریم، مادرم گریه میکند و میگوید اینها یادگاریهای پسر شهیدم است.
جالب است برادرتان دوست داشت به دانشگاه برود، اما حالا پیکرش در دانشگاه دفن شده است؟
بله، همین طور است. من به حکمت این موضوع خیلی فکر کردهام. برادرم همان چند سال که درس خوانده بود، شاگرد ممتاز بود. خیلی دوست داشت بزرگتر که شد، به دانشگاه برود، اما همانطور که عرض کردم به دلیل مشکلات مالی خانواده نتوانسته بود ادامه تحصیل بدهد، بنابراین دوست داشت ما را به دانشگاه بفرستد. وقتی که شهید شد و پیکرش سالها مفقود بود، به خواست خدا او را در حیاط دانشگاه علامه دفن کردند. حتم دارم حکمتی در این است. شهدا ستارگانی هستند که نسلهای بعد را هدایت میکنند. ابراهیم اگرچه به دانشگاه دنیایی نرفت، اما در دانشگاه جبههها درس خواند و استاد شد.
شهادتش را به یاد دارید؟
نه خیلی. یکسری خاطرات مبهم به یاد دارم، اما سالهای چشم انتظاری پدر و مادرمان را به خوبی یادم است. هر بار که در میزدند دل مادرم پر میکشید برای ابراهیم. هر بار شهیدی میآوردند پدر و مادرم دلشان شور پسرشان را میزد تا زمانی که تکلیف اسرا مشخص نشده بود، ما منتظر بودیم برادرم همراه اسرا برگردد، اما وقتی همه اسرا آزاد شدند، مسلم شد که هر کسی مانده جزو شهداست. مادرمان از ما میخواست در تشییع پیکر تمام شهدای گمنام شرکت کنیم. چون میگفت شاید یکی از این شهدا برادرتان باشد، پس شما باید در تشییع برادرتان باشید. هر وقت سرکار بودیم و قرار بود همان روز شهدای گمنام تشییع شوند، طبق خواسته مادر مرخصی میگرفتیم و میگفتیم کار واجبی داریم. در تشییع شرکت میکردیم و دوباره به محل کارمان برمیگشتیم.
خواهر شهید
شما خواهر بزرگ شهید هستید و طبق گفته برادرتان، شهید نزدیکترین ارتباط را با شما داشت، به نظر شما چه چیزی باعث شد، ابراهیم به مقام شهادت برسد؟
برادرم خیلی ناموسپرست بود. با اینکه چند سال از من کوچکتر بود، اما همیشه به من احکام یاد میداد و سعی میکرد خوب و بد زندگی را به ما یاد بدهد. زمان شاه، چون دانشآموزان در مدارس حجاب نداشتند، پدرم اجازه نداد من به مدرسه بروم، اما ابراهیم خواهر کوچکترمان را به مدرسه فرستاد و به معلمشان گفته بود نباید روسری را از سر این بچه بردارید. وگرنه اجازه نمیدهم دیگر به مدرسه بیاید. خیلی غیرتی و شجاع بود با همین شجاعتش در سن کم وارد جریان انقلاب شد و فعالیت میکرد.
پس آقا ابراهیم فعالیتهای انقلابی هم داشتند؟
بله داشت. یکبار چند برگه کاغذ با خودش آورده بود. پرسیدم اینها چیست؟ گفت اعلامیه سخنان آقای خمینی است که از پاریس آوردهاند. میگفت، چون او و دوستانش سن کمی دارند و مأمورها کمتر به آنها شک میکنند، انقلابیها این اعلامیهها را به بچهها میدهند تا در حیاط خانه مردم بیندازند. ابراهیم هم در پخش اعلامیه و تظاهرات انقلابی فعال بود و هم در حفاظت از محلهها و درگیری با مأموران. بعد از پیروزی انقلاب، چون یک مدتی ناامنی بود، برادرم یک چماق برمیداشت و همراه دیگر بچههای انقلابی از محلهها و مردم محافظت میکردند.
تربیت خانوادگی و فضای خانهتان چقدر در رشد فکری شهید تأثیر داشت؟
ما خانواده مذهبی داشتیم. یادم است مادرم در کودکی برای ما کتابهای مذهبی و اخلاقی میخواند. خیلی از ائمه صحبت میکرد و هر بار روضه یا مراسم مذهبی میرفت، ما را همراه خودش میبرد. اینها در تربیت ما تأثیر زیادی داشت. ابراهیم هم تحت تأثیر این جو و محیط رشد کرد و در نوجوانی به مسجد صاحبالزمان (عج) رفت و آنجا فعالیت کرد. بعد از شروع جنگ از همین مسجد و از طریق بسیج به جبهه اعزام شد.
شهید از نوجوانی کار کرده بود، چطور شد که تصمیم گرفت به جبهه برود؟
ابراهیم از وقتی تصمیم گرفت وارد جریان انقلاب شود، همینطور در صحنه بود تا اینکه بعد از انقلاب وارد بسیج شد و منتظر فرصتی بود که به جبهه برود. اخبار جبهه را هم دائماً از طریق تلویزیون دنبال میکرد. جالب است وقتی که مادرم از او میپرسید چرا میخواهی به جبهه بروی، میگفت میترسم عصر خمینی تمام بشود و من نتوانم از آن خوب استفاده کنم. منظورش این بود که میخواهم جهاد در عصرخمینی را تجربه کنم. به نظر من برادرم هرچند سن کمی داشت و خیلی درس نخوانده بود، اما بصیرت لازم را داشت و صرفاً از روی هیجان برای جبهه رفتن اقدام نکرده بود. او وارد جریان شده بود که از قبل فکرش را کرده بود. رفت و شهید شد.
در همان اعزام اول شهید شد؟
بله. در همان اعزام اول وارد عملیات الیبیتالمقدس یا همان آزادسازی خرمشهر شد و در همین عملیات به شهادت رسید. البته ما تا سالها امید به بازگشت او داشتیم. چشم انتظاری خیلی سخت است، خصوصاً برای پدر و مادرمان. بعدها که اسرا آزاد شدند تا حدی پذیرفتیم که شهید شده است، اما باز تا وقتی که خبر قطعی به ما برسد، منتظر بودیم. زمانی که راه کربلا باز شده بود، من به زیارت رفتم. آنجا مغازهها و مردم را خوب نگاه میکردم. امید داشتم شاید در اردوگاههای دشمن ابراهیم دچار فراموشی شده و در عراق مانده است! میدانم تصور محالی است، اما خب خواهر هستم و دلم را اینطور راضی میکردم. یک ماه پیش که خبر دادند او از طریق آزمایش دیانای شناسایی شده، خیالمان راحت شد که دیگر نشانی از برادرمان داریم و دوران تقریباً چهار دههای چشم انتظاری تمام شده است.
چه خاطرهای از برادر در ذهنتان ماندگار شده است؟
همانطور که برادرم جواد گفت، شهید ابراهیم قائمی خودش را وقف خانوادهاش کرده بود. وقتی که تازه ازدواج کرده بودم، ابراهیم پیش من آمد و گفت چرا به مسافرت نمیروید. گفتم پولش را نداریم. گفت من در بانک مقداری پول پسانداز کردهام، اما، چون به سن قانونی نرسیدهام نمیتوانم آن را بردارم. همراهش رفتیم و پول را برداشتیم. ۲۰۰ تومان به من و همسرم داد و ما را به مسافرت فرستاد. به شمال رفتیم و آنقدر این پول برکت داشت که اضافه هم آوردیم. ابراهیم آن موقع شاید ۱۴ یا ۱۵ سال داشت، اما مثل یک آدم بزرگ رفتار میکرد و خواهرش را که چند سال از او بزرگتر بود به سفر فرستاد. یک بزرگی خاصی در رفتارش بود. در نوجوانی وقتی خانمها را در کوچه میدید، سرش را پایین میانداخت. دوستانم میگفتند برادرت چرا اینطور میکند. به او گفتم ابراهیم جان مردم حرف درمیآوردند چرا سرت را پایین میاندازی. گفت اولاً کار آن خانمها خوب نیست که در کوچه میایستند. دوماً من نمیخواهم چشمم به نامحرم بیفتد. سرم را بالا بگیرم به اندازه ستارهها ثواب میبرم، اما وقتی سرم پایین باشد به اندازه تمام ریگها و خاکها ثواب میبرم. پس سرم را پایین میاندازم.
نظر شما